eitaa logo
معاونت تهذیب حوزه علمیه کرمان
719 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7هزار ویدیو
727 فایل
جهت ارتباط با معاون تهذیب @Amomen313 جهت ارتباط در مورد فعالیتها و شبهات قرآنی @ghadirmohyi جهت ارتباط با ادمین محتوایی کانال @boreshha_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج قاسم را با گوشت و پوست خود باور داشت و برای آن برنامه ریزی کرده بود. یکی از کارهایی که انجام داد این بود از خوبان شهادت و اقرار می گرفت؛ چنان که برای برخی از دوستان شهیدش هم از مردم اقرار گرفته بود. برش اول: در جمع فرماندهان و نیروهای سپاه سخنرانی می کرد. گفت شما همه مؤمنید و در جمع تان افراد مخلصی وجود دارند. اقراری که از شما می خواهم این است که «آیا در ذهن تان من آدم خوبی هستم؟» نگذاشت تعارفات حضار سر بگیرد. گفت: «من یک اقرار شرعی می خواهم وگرنه هر جا می روم به من قاب و هدیه زیاد می دهند و گذارم گوشه ای». وقتی همه یکصدا بله گفتند. ادامه داد: امیدوارم خداوند این شهادت شما را بپذیرد و امیدوارم روزی همراه با دیگران کنار جنازه ام هم این شهادت را بدهید. برش دوم: بیوت مراجع و علما زیاد سر می زد. بار آخری که رفته بود از خیلی های شان از جمله و خواسته بود که پشت کفنش را به اسم امضا کنند. پیش علاوه بر اینکه امضا گرفته بود، گفته بود می خواهم پشت سرتان چند رکعت نماز بخوانم. موقع رفتن آیت الله نوری، حاج قاسم را بغل کرده بود و در گوشش آیه “من المؤمنین رجال صدقوا” را خوانده بود. موقع خداحافظی چشم های هردوشان خیس خیس بود. برش سوم: آه می کشید از اینکه از پدرش نگرفته بود برای رضایت از خودش. می گفت: از مادرم امضا گرفتم که از من است اما از پدرم نه. آنقدر امروز و فردا کردم که آخرش هم نشد. برش چهارم وصیت کرده بود موقع دفن، آن کفنی که خیلی ها امضا کرده بودند، و نامه دختر شهیدی که نوشته بود: «سی و پنج سال بعد از شهادت پدرم، وقتی شما آمدید خانه ما، غم شهادت پدرم از یادم رفت» را در کفنش بگذارند. ؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی. ناشر: حماسه یاران. نوبت چاپ: سوم-۱۳۹۸٫ ؛ صفحات ۱۶۵-۱۶۶ و ۱۸۲ و ۲۱۰ و ۲۲۶-۲۲۷.
فاصله و بود و فرماندهان ترس این داشتند که اگر رزمندگان به مرخصی بروند، جبهه ها خالی شود و عراق حمله کند. (ره) به رزمنده ها پیام دادند که «عید شما زمانی است که پیروز شوید. در کنار فرماندهان و هم رزمان تان بمانید و منطقه را خالی نکنید». در همین زمان، عبد العلی به همراه دو نفر از دوستانش به خاطر مجروحیت در بیمارستان بستری بودند. خبر آمد که مرخص شده اند. حال و روز شان را که دیدم، حال مساعدی نداشتند و لباس های شان خونی بود. وقتی از چگونگی ترخیص از بیمارستان می پرسیدم، طفره می رفتند. بهشان تکلیف کردم که برگردند . گفتم: شما خود مجروحید و چند نفر باید مراقب شما باشند. هر چه اصرار کردند قبول نکردم. آخر سر عبدالعلی گفت: ما وقتی پیام امام را شنیدیم از بیمارستان کردیم. بگذارید بمانیم اگر عملیات نشد بر می گردیم. گفتم: امام به سالم ها پیام داده اند نه شما. عبد العلی گفت: حرف آخرم را می زنم. فردای روی پل صراط جلوی شما را می گیرم که چرا نگذاشتید بمانم؟ این را که گفت، حقیقتا کم آوردم و تسلیم شدم. راوی: صادق طالب باغبانی و رضا استادیان ؛ خاطرات شهید عبد العلی مرادی. نویسنده: انجمن فرهنگی هنری شهید بهروز محمدی. ناشر: دفتر نشر معارف. نوبت چاپ: اول-۱۳۹۲٫ صفحات 34-36.