eitaa logo
تاج بندگی
185 دنبال‌کننده
348 عکس
454 ویدیو
3 فایل
خواهر من مدافع حرم باش مراقب چادر مادرم باش ارتباط با ادمین. @najis2h منتظر انتقادات پیشنهادات شما هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
❥••●❥●••❥ در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از ترس می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💞با ما همراه باشید💞 ╭┅───────┅╮ 🌹@tajbandegii ╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف: إنّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِكُم ولا ناسین لِذِكرِكُم و لَولا ذلِكَ لَنَزلَ بِكُم اللّأْواءُ وَاصطَلَكُمُ الأَعداءُ ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نمی‌بریم وگرنه محنت و دشواریها شما را فرا می‌گرفت و دشمنان شما را از بُن و ریشه قلع و قمع می‌ساختند. 📚بحار الانوار، ج ٥٣، ص ٧٢ 1 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🙏لطفا کانال مارا را به دوستانتان معرفی کنید ╭┅────────┅╮ 🌹@tajbandegii ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{شهید محمد علی صمدی: خواهران گرامی!! حجاب شما برتر از خون شهیدان است و دشمن پیش از آن که از خون شهید به هراس آید، از حجاب کوبنده تو وحشت دارد!! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🙏لطفا کانال مارا را به دوستانتان معرفی کنید ╭┅────────┅╮ 🌹@tajbandegii ╰┅────────┅╯
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴تعریف دقیق و کامل شاهین نجفی از اهداف جنبش زن زندگی آزادی 🔹بفرستید برای اونایی که میگفتن دنبال لخت شدن نیستیم ⛔️ کانال رسمی 👇🏻 @tajbandegii
یه مسئول میشه آقا جانمون رهبر مملکت که عباش و نمیده کسی نگهداره که برا کسی زحمت نشه یه مسئول هم میشه اون آقایانی که موکت زیر پاشون میندازن برا کلنگ زنی که کفششون کثیف نشه این برا اونایی که حضرت خورشید مارو با چهارتا مسئول کبریتی بی ارزش مقایسه میکنن @tajbandegii
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈ «آیت نور خدا» یا رب تو به گوشه دلم کن یک نگاه بیچاره و درمانده و پیرم ز گناه حق است اگر نبینی دردِ دل من اما یک نگاهی به دل عالم کن سرد است و سیاه است و پر از اندوه است غم هست و گناه است و دل پر خون است عشق نیست میان همه عالمیان اما دل آقای جهان پر نور است رنگ بی رنگی دنیا قلب اوست نقطه پرگار عالم خال اوست چهره نورانی و عدل و صفا هم نزد اوست اشتر بی ساربان گر روح ماست صاحبش هست صاحب عصر و زمان گر بیاید غفلت از ما میرود چشمه نورش جاری می شود عدل دنیا را بگیرد در برش ریشه ظلم و ستم را میکند ای خدا ای خالق هستیِ ما از تو خواهیم آیت نور تو را گر نگاهی بر دل عالم کنی نور خلقت را به ما روشن کنی الهم عجل الولیک الفرج.... شاعر: ف ه‍ . علیخانی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🙏لطفا کانال مارا را به دوستانتان معرفی کنید ╭┅────────┅╮ 🌹@tajbandegii ╰┅────────┅╯
کاروان شادی نیمه شعبان کرمانشاه حرکت فردا ۱۷ اسفندماه ساعت حرکت مسیر یک ۹ صبح مسیر شماره ۱ مسجد امام خمینی ره شهرک معلم »چهارراه رودکی » باغ ابریشم »سه راه مسکن مسیر شماره ۲ ساعت حرکت مسیر دو ۱۰ صبح سه راه مسکن » میدان نفت » میدان آزادی و بالعکس لطفاً به همه دوستان اعلام کنید ماشین ها تونو برای ولادت امام زمان عج زیبا کنید اگه هم مقدور نبود مادر خدمتیم @tajbandegii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاتون خالی خانواده رو بردیم هییت یه کاروانی راه انداختیم هم خودمون صفا کردیم هم مردم خیلی کیف کردن این ماجرا ان شاالله فردا یه لشگر بزرگ خودرویی بشه به نیت یاران حضرت صاحب عج فردا کرمانشاه رو پر از شور کنیم وعده ما فردا ساعت ۹ کرمانشاه شهرک معلم مسجد امام به سمت سه راه مسکن و ساعت ۱۰ از سه راه مسکن به سمت آزادی و بالعکس ماشین هاتون رو زیبا کنید @tajbandegii
❥••●❥●••❥ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🙏لطفا کانال مارا را به دوستانتان معرفی کنید ╭┅────────┅╮ 🌹@tajbandegii ╰┅────────┅╯
❥••●❥●••❥ 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این شیطان رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به ایران برگردیم و چه راحت دروغ می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خون‌ها می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🙏لطفا کانال مارا را به دوستانتان معرفی کنید ╭┅────────┅╮ 🌹@tajbandegii ╰┅────────┅╯