eitaa logo
تَکــــاوَر مِدیـــا
179 دنبال‌کننده
611 عکس
241 ویدیو
2 فایل
بـــــسـم رب الــعــشــق♥️ پاتوق عاشــقان ســر ســخـت نـظام♥️ 🇮🇷جمــهورے اسـلامے ایــران🇮🇷 🎧به گوشــم بــرادر 🧔🏻/ خــواهـر 🧕🏼: https://harfeto.timefriend.net/16747230014891 لینک ناشناس کانال 📞 بیـســیـم چـے کــانــال : @Sarbaze_vatann
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 رمان جنایی و راز آلود 🔷️دفترچه مرگ با ریسمان قرمز🔷️ 🔶️ پارت ۱۰ 🔶️ سرگرد یاوری تلفن را قطع می کند و به خان بابا می گوید تا الان با مقامات بالا در مورد مرگ جرج کلارک صحبت می کردم بنشین خان بابا سپس از پشت میز بلند می شود سیگاری روشن می کند زنی وارد اتاق می شود یک سینی با دو لیوان چای و یک بطری مشروب روی میز یاوری می گذارد و خارج می شود یاوری به خان بابا می گوید از صبح تا الان ۱۰۰ نفر با این خراب شده تماس گرفته اند که این قاتل پدر سوخته چه شد یاوری یک لیوان مشروب میریزد و جلوی خود قرار می دهد و با لحن خشن و جدی به خان بابا می گوید پدر سگ طرف ۴ نفر رو کشته اونوقت تو احمق نتونستی پیداش کنی می دونی چرا ما پیشرفت نمی کنیم چون الاغ هایی مثل تو شدن سرباز اعلی حضرت شده تک تک سنگ ریزه های این شهر رو الک کنی باید قاتل رو پیدا کنی من قاتل رو می خوام شیر فهم شد خان بابا کمی ترسیده اما بروز نمی دهد گزارش شهربانی ، پزشکی قانونی و پرونده جرج کلارک را به صورت روشن بیان می کند یاوری با دقت گوش می دهد پس از تمام شدن حرف های خان بابا سرگرد یاوری خطاب به او می گوید خان بابا مرخصی گوش به زنگ باش هر چه شد سریع با من تماس بگیر نیروهای ما ۲۴ ساعته در داخل شهر در حال گشت زنی هستند همه خروجی های شهر بسته شده و قاتل ابدا نمی تواند از شهر خارج شود خان بابا از یاوری می خواهد تا تلفن خانه اش را شنود کنند چرا که مزاحمی هر شب تماس می گیرد ادامه دارد .... ✍️🏻 سعید ( از مدیران کانال ⚔️تکاور مدیا ⚔️) •ــــــــــــ🍀ــــ•🌼•ـــ🍀ـــــــــــ• از کانال ما حمایت کنید 🌺🌺 ⚔️✧๛تَـکـاوَر مـِـدیـا ๛✧⚔️ @takavarmedia313
💢 رمان جنایی و راز آلود 🔷️دفترچه مرگ با ریسمان قرمز🔷️ 🔶️ پارت ۱۱ 🔶️ خان بابا از اتاق خارج می شود در خروجی ساختمان شخصی را در حالی که حسابی شکنجه شده و از کف پا هایش خون میریزد به میله ای اویزان کر ده اند صدای ناله مرد دل هر کس را به لرزه در می اورد خان بابا از کارخانه ارد یا همان اداره ساواک خارج می شود و پس از طی کردن راه به خانه می رسد پرونده چقدر سخت و پیچیده شده است خان بابا به ان دکمه فکر می کند و ان بند ساعت چقدر اشناست اما به خاطر نمی اورد که مال چه کسی بوده و از شدت خستگی سریع به خواب می رود ناگهان با صدای زنگ از خواب می پرد تلفن را بر می دارد شخصی پشت خط می خندد و تلفن را قطع می کند خان بابا گوشی را می گذارد و از خانه به سمت اداره خارج می شود در راه همش به ان کلید ساعت و دکمه فکر می کند مال چه کسی می تواند باشد ناگهان صدایی از ماشین به گوش می رسد خان بابا پیاده می شود چرخ جلو پنچر شده صندوق را بالا میزند زاپاس را از ماشین خارج می کند و مشغول پنچر گیری می شود بعد از پنچر گیری به اداره می رسد و وارد دفتر کار خود می شود اسلحه اش را داخل کشو می گذارد و در همان لحظه تلفن دفترش زنگ می خورد ان وقت شب چه کسی به اداره زنگ می زند خان بابا متعجب گوشی را بر می دارد سرگرد یاوری پشت خط است به خان بابا می گوید تماس فرد کوتاه بود ولی متوجه شدیم از خانه ای در اطراف پارک شکوفه تماس گرفته شده و گوشی را قطع می کند در همان لحظه خان بابا به این فکر می کند که چه کسی در حوالی پارک شکوفه زندگی می کند ناگهان عرق سردی می کند گویا قاتل را پیدا کرده است ان جا سروان بهرامپور زندگی می کند و ان بند ساعت را هم در دست بهرامپور دیده است خان بابا سریع تلفن را بر می دارد تماسی با سرگرد یاوری میگیرد یاوری به خان بابا می گوید بی درنگ از اداره به مقصد خانه سروان بهرامپور حرکت کند ما هم سریع خود را به خانه او میرسانیم و گوشی را قطع می کند هنوز افتاب طلوع نکرده که خان بابا به خانه بهرامپور می رسد دو خودرو با چند سر نشین در جلوی خانه سروان قراردارد و چند خودرو خیابان های اطراف را بسته و در حال نگهبانی اند خان بابا از ماشین پیاده می شود یاوری هم از یکی از ان دو ماشین جلویی پیاده می شود و دستور باز کردن در خانه را می دهد. ادامه دارد .... ✍️🏻 سعید ( از مدیران کانال ⚔️تکاور مدیا ⚔️) •ــــــــــــ🍀ــــ•🌼•ـــ🍀ـــــــــــ• از کانال ما حمایت کنید 🌺🌺 ⚔️✧๛تَـکـاوَر مـِـدیـا ๛✧⚔️ @takavarmedia313
💢 رمان جنایی و راز آلود 🔷️دفترچه مرگ با ریسمان قرمز🔷️ 🔶️ پارت ۱۲ (پارت آخر ) چند نفر ارام از در خانه بالا می روند و در را باز می کنند و چشمشان به سروان بهرامپور می خورد که در حال فرار است بهرامپوز از پشت بام های اطراف فرار می کند و در خیابان کنار منزلش توسط نیرو های کمکی ساواک دستگیر می شود خان بابا و یاوری وارد خانه سروان می شوند در خانه تیروئید های بریده شده در ظرفی از الکل قرار گرفته گویا به عنوان یادگاری از ان ها استفاده کرده چند متر ریسمان قرمز هم در حیاط خانه پیدا شده و همان ریسمان بسته شده به گردن مقتولان است بهرامپور کت بسته به ساواک منتقل می شود یاوری به خان بابا می گوید از اینجا پرونده را من پیش می برم و تو فقط نگاه کن بازجویی تخصص من است و من از بازجویی کردن مجرمین لذت می برم بهرامپور را وارد اتاقی می کنند که یاوری و خان بابا در ان حضور دارند بهرامپور را روی صندلی می نشانند و یاوری به سروان بهرام پور می گوید پدر سوخته چرا اون امریکایی را کشتی بهرامپور بلند بلند می خندد یاوری عصبانی می شود رو به سمت یکی از ساواکی ها می کند و می گوید باید از میهمان پذیرایی کنیم فکر کنم خیلی به او خوش بگذرد و پیکنیکی را بر می دارد و زیر صندلی بهرام پور ان را روشن می کند سپس چند عدد سوزن برداشته و با قدرت زیاد زیر ناخن های بهرام پور قرار می دهد صدای ناله بهرامپور کل اتاق را برداشته است یاوری فندکش را بر می دارد سیگاری روشن می کند و فندک را زیر سوزن های فرو رفته به زیر ناخن های بهرامپور می گیرد بهرامپور از شدت درد و سوزش سرخ و سیاه می شود صدای ناله و فریاد بهرامپور و بوی سوختگی کل اتاق را پر کرده و خان بابا حالش دارد به هم می خورد ولی خود را نگه می دارد بهرامپور از شدت درد بی هوش می شود و یاوری سطل ابی روی سر بهرامپور میریزد سپس رو به سمت خان بابا می کند و با تمسخر می گوید بیا برویم چیزی بخوریم تا بچه ها از این خائن به بهترین وجه پذیرایی کنند امروز کاری می کنم که مثل بلبل حرف بزنی بی بته یاوری چند مشت به صورت بهرامپور می زند و اتاق را به همراه خان بابا ترک می کند با خنده به خان بابا می گوید کار ما هم سختی های خودش را دارد ولی فدای سر اعلی حضرت همایونی حوالی ظهر است و سرگرد یاوری غذا می خورد و رو به سمت خان بابا کرده و می گوید چرا نمی خوری این غذا مال بهترین اشپز خانه ساواک است بفرما خان بابا با شکنجه هایی که دیده غذا از گلویش پایین نمی رود ولی چند لقمه ای به زور می خورد ساواکی دیگری وارد اتاق شده و اعترافات کامل بهرامپور را روی میز یاوری قرار می دهد سرگرد یاوری می گوید مبادا برای این خائن چیزی کم بگذارید نباید شرمنده اش شویم خوب ازش پذیرایی کنید پدر سوخته نمک دان اعلی حضرت را می شکنی بهرامپور اعتراف می کند که برای حزب توده کار میکرده و به این خاطر و به خاطر نفرتی که از مذهبی ها و امریکایی ها داشته ان ۴ نفر را کشته است او از این کار بسیار خوش حال است و در صحبت هایش می گوید نفر بعدی برای به قتل رسیدن مطمئنا سرگرد خان بابا بوده است دکتر بخش اعصاب و روان ساواک اعلام می کند که بهرامپور به جنون کشتن مبتلا است و از کشتن و بریدن اعضای بدن افراد لذت می برده است و نوعی اختلال عملکردی دارد سر انجام بهرامپور در ۱۵ /۹ /۱۳۵۰ در میدان مرکزی شهر به وسیله چوبه دار اعدام می شود. ✍️🏻 سعید ( از مدیران کانال ⚔️تکاور مدیا ⚔️) •ــــــــــــ🍀ــــ•🌼•ـــ🍀ـــــــــــ• از کانال ما حمایت کنید 🌺🌺 ⚔️✧๛تَـکـاوَر مـِـدیـا ๛✧⚔️ @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢نگاهی به رمان جاسوسی 🔶️🔴 روح گریان من 🔴🔶️ •ـــــ🍀ــــ•🌼•ـــ🍀ــــ• از کانال ما حمایت کنید 🌺🌺 ⚔️✧๛تَـکـاوَر مـِـدیـا ๛✧⚔️ @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ پارت اول 🔸️ 🔹️ رمان صوتی روح گریان من 🔹️ 🔺️ جاسوس کره شمالی 🔺️ @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️پارت دوم 🔸️ 🔹️رمان صوتی روح گریان من 🔹️ 🔺️جاسوس کره شمالی 🔺️ @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️پارت سوم 🔸️ 🔹️رمان صوتی روح گریان من 🔹️ 🔺️جاسوس کره شمالی 🔺️ @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️پارت چهارم 🔸️ 🔹️رمان صوتی روح گریان من 🔹️ 🔺️جاسوس کره شمالی 🔺️ لطفا نظرات و پیشنهادات خود را به ایدی زیر ارسال کنید @Sarbaze_vatann @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️پارت پنجم 🔸️ 🔹️رمان صوتی روح گریان من🔹️ 🔺️جاسوس کره شمالی 🔺️ جاسوسی @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️پارت ۱🔺️ 🎗رمان صوتی ۳۹ پله 🎗 🔹️نوشته جان بوکان 🔹️ 🔸️راوی بهروز رضوی 🔸️ نظرات انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید @Sarbaze_vatann - @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️پارت ۳🔺️ 🎗رمان صوتی ۳۹ پله 🎗 🔹️نوشته جان بوکان 🔹️ 🔸️راوی بهروز رضوی 🔸️ نظرات انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید @Sarbaze_vatann - @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️پارت ۴🔺️ 🎗رمان صوتی ۳۹ پله 🎗 🔹️نوشته جان بوکان 🔹️ 🔸️راوی بهروز رضوی 🔸️ نظرات انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید @Sarbaze_vatann - @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️پارت پایانی(پنجم)🔺️ 🎗رمان صوتی ۳۹ پله 🎗 🔹️نوشته جان بوکان 🔹️ 🔸️راوی بهروز رضوی 🔸️ نظرات انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید @Sarbaze_vatann - @takavarmedia313
🔸رمان صوتی🔸️ 🔹️دوقدم مانده به صبح 🔹️ حسین نوجوان دبیرستانی است که در روستا زندگی می کند عموی او کارمند ساواک است....‌... او مریم را می بیند و شیفته او می شود.... ⭐به زودی در تکاور مدیا ⭐ @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارت ۱ 💢رمان صوتی 💢 🔸️دوقدم مانده به صبح 🔸️ یک داستان احساسی جذاب و عاشقانه @Sarbaze_vatann @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢پارت ۲💢 🔹️رمان صوتی🔹️ 🔸️دو قدم مانده به صبح 🔸️ رمانی جالب و جذاب ایدی دریافت نظرات و پیشنهادات👇 @Sarbaze_vatann @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢پارت ۳💢 🔹️رمان صوتی🔹️ 🔸️دو قدم مانده به صبح 🔸️ رمانی جالب و جذاب ایدی دریافت نظرات و پیشنهادات👇 @Sarbaze_vatann @takavarmedia313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢پارت ۵ 💢 🔹️رمان صوتی🔹️ 🔸️دو قدم مانده به صبح 🔸️ رمانی جالب و جذاب ایدی دریافت نظرات و پیشنهادات👇 @Sarbaze_vatann @takavarmedia313
▪️رمان صوتی ▪️ 🔹️دلاور مردان روز های سخت 🔹️ كتاب دلاورمردان روزهای سخت درباره‌‌ی رشادت و ایثارگری دلیرمردانی از ارتش جمهوری اسلامی ایران است. گفتنی است نویسنده نیز افتخار خدمت در ارتش جمهوری اسلامی ایران را داشته‌است. 🔸️به زودی در تکاورمدیا 🔸️ مقدس https://eitaa.com/takavarmedia313
در بخشی از رمان دلاور مردان روز های سخت نامی از حسن هداوند میرزایی به میان امد شهیدی که پس از ۱۲ سال پیکرش سالم بازگشت. پیکر مطهر شهیدی که پس از ۱۲ سال سالم به میهن بازگشت .   در فرهنگ و معارف اسلامی کرامات فراوانی درباره عنایات خداوند متعال به بندگان خالص و خاصش بیان شده است، چنانکه خواندن، شنیدن و روایت آنها دلهای برخواب رفته را بیدار و هوشیار خواهد نمود و تلنگری بر نگرش ها و جهان بینی انسان ها خواهد بود. روایت سالم ماندن پیکر عالم و دانشمند بزرگ اسلام شیخ صدوق، بعد از 857 سال که تفصیل آن را بسیاری از بزرگان در کتب خود، مانند: خوانساری در کتاب روضات، تنکابنی در کتاب قصص العلماء، مامقانی در کتاب تنقیح المقال، خراسانی در کتاب منتخب التواریخ، قمی در کتاب فوائد الرضویه و رازی در کتاب اختران فروزان ری نقل نموده‌اند، تنها نمونه ای از این کرامات الهی است. در این مجال زندگی‌ نامه شهید امیر سرلشکر حسن هداوند میرزایی و روایت سالم ماندن پیکر طیبه ایشان را بعد از 12 سال، تقدیم خوانندگان عزیز می کنیم: شهید حسن هداوند میرزایی در تاریخ 9/8/1337 در روستای قشلاق کریم آباد در یک خانواده انقلابی و مذهبی از توابع ورامین دیده به جهان گشود. دوران دبستان را در مدرسه کریم آباد و دوران راهنمایی را در روستای جلیل آباد به سر برد پس از آن به سفارش یکی از بستگان وارد دبیرستان نظام شد و بعد از این مرحله در سال 1355 وارد دانشکده افسری شد. سال 1356 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک دختر و یک پسر است. در پیروزی انقلاب نقش چشمگیری داشت و از دستورات مافوق خود سرپیچی و از تیراندازی به سوی هم وطنان خود و مردم بی گناه خودداری نمود. در سال 1357 منزل ایشان که در نظام آباد تهران واقع بود، توسط نیروی ساواک رژیم شاهنشاهی مورد غارت قرار گرفت ولی چیزی از منزل ایشان یافت نکردند چرا که ایشان از یاران جان برکف امام خمینی (ره) بودند و اعلامیه و نوارهای زیادی در اختیار داشتند. پس از گذشت این دوران در سال 1359 از دانشگاه افسری فارغ التحصیل شد و با شروع جنگ تحمیلی بلافاصله به جبهه اعزام شد . در سال 1360 در منطقه عملیاتی میمک فرماندهی  عملیات و در سال 1361 در عملیات بیت المقدس فرماندهی گروهان را به عهده داشت. در تاریخ 2/3/1361 یک روز مانده به آزادی خرمشهر عملیات ایشان لو رفت و توسط عراقی ها در همان روز به اسارت درآمد . ایشان در یکی از زندان های عراق بنام صلاح الدین تکریت در بند اسارت بود، در دوران اسارت از خود گذشتگی ها و رشادت های زیادی از خود نشان داد و شکنجه های زیادی را متحمل شد زیرا ایشان از طریق نامه با رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی (ره) از طریق آدرس یکی از دوستان در تهران مکاتبه داشت و از رهنمون های آن بزرگوار در اسارت بهره می برد. تنها وسیله ارتباطی ایشان با خانواده در آن زمان فقط نامه بود که هر شش ماه یک بار توسط صلیب سرخ فرستاده می شد . او در نامه هایش از احوال خود و دیگر اسرا می نوشت . او که کشاورزی را از پدر یاد گرفته بود و مهارت های زیادی در این زمینه داشت آنجا هم به کشاورزی می پرداخت و خیار و گوجه به عمل می آورد. با وجود اینکه در زندان اتو در اختیار نداشتند اما همیشه لباس هایش تمیز و اتو کرده بود ، لباس های خود را هنگاهی که هنوز نم داشت در زیر تخت خود قرار می داد و تا صبح خشک می شد. در این دوران یک بار از طریق صلیب سرخ به زیارت حضرت امام حسین (ع) ، حضرت علی (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) مشرف شدند. او که فردی شجاع و نترس بود از عراقی ها مایحتاج دوستان خود را تأمین می کرد ، یک بار به خاطر نفت در زمستان چون هیچ وسیله گرمایشی نداشتند با عراقی ها درگیری پیدا کرد اما از آنجایی که او از نیروهای کماندو ارتش بود و فردی سخت کوش و چالاک بود توانست بر عراقی ها چیره شود و همین مسائل بود که باعث شد عراقی ها وی را زیر نظر داشته باشند . البته شهید حسن هداوند میرزایی از همان دوران اولیه جنگ شناسایی شده بود به طوری که در کردستان توسط افراد کومله برای سر ایشان مبلغ صد و پنجاه هزار تومان در سال 1360 جایزه گذاشته بودند و این چیز جدیدی نبود https://eitaa.com/takavarmedia313
🔺️ رمان سرگذشت یک سرباز 🔺️ 🔹️پارت ۲ 🔹️ کلاس های ما هم صبح بر گزار می شد و هم عصر با این که میرزا رضا سخت گیر و بعضا خشن بود ولی انسان دلسوز و مومنی هم بود و بسیار برای یادگیری بچه ها تلاش می کرد . من درس هایم را خوب می خواندم و میرزا رضا بسیار من را به خاطر هوش و پشتکارم دوست داشت البته چند باری هم از ان ترکه ها نوش جان کردم میزا رضا تا کلاس چهارم ابتدایی معلم ما بود و جز خوبی و دلسوزی از او ندیدم و صمیمانه از او متشکرم کلاس چهارم دیگر بزرگ شده بودم و بسیاری از کار ها را پدرم به من می سپرد و در روز های جمعه و تعطیلات و بعد از تمام شدن مدرسه گوسفندان را به چرا می بردم و در کار های کشاورزی کمک حال خانواده بودم ناهید خواهر بزرگ تر من هم در مدرسه دخترانه ژاله کلاس ششم بود و بعد از ان پدرم دیگر نگذاشت برای درس خواندن به روستای گل اباد که فاصله ۵ کیلو متری با روستایمان داشت برود . البته ان زمان رسم نبود دختر ها درس بخوانند . خطرات مسیر و فاصله دور مدرسه تا خانه باعث می شد دختر های ابادی نتوانند بیشتر از کلاس ۶ ابتدایی درس بخوانند . و به قالیبافی و گلیم بافی مشغول می شدند تا خرجی خود و خانواده شان را در بیاورند . کلاس ششم ابتدایی را که تمام کردم بسیار دوست داشتم درس بخوانم ولی پدرم مخالف بود و می گفت من دست تنها هستم و نمی توانم به امور کشاورزی و دام ها رسیدگی کنم . من واقعا درس خواندن را دوست داشتم ولی گویا روزگار تقدیر دیگری برایم رقم زده بود دیگر درس و مدرسه را تقریبا داشتم فراموش می کردم و به کار زراعت و دامپروری می پرداختم . یک روز که برای خرید قند و چای به مغازه رجب رفته بودم در مسیر میرزا رضا را دیدم و سلام کردم میرزا جواب سلام من را داد و گفت احمد فکر کنم امسال برای تحصیل باید به گل اباد بروی و اینجا چه می کنی داستان را برایش تعریف کردم بسیار ناراحت شد و گفت من با اقا ابراهیم صحبت می کنم همان شب میرزا رضا به خانه ما امد بعد از سلام و احوال پرسی با پدر و مادرم کم کم سر بحث را باز کرد بعد از خوردن چای رو به سمت پدرم کرد و گفت بگذار احمد درس بخواند ، حیف است او پسر با هوشی است و علاقه به درس دارد .پدرم صدایش را صاف کرد و گفت میرزا نمی شود دست تنها هستم و بدون احمد خرج زندگی را نمی توانم بدهم میرزا که از احترام زیادی نزد مردم ابادی برخوردار بود به پدرم گفت اگر من از شما خواهش کنم چطور پدرم کمی فکر کرد و به خاطر سن و سال و ادبی که نسبت به میرزا داشت قبول کرد ولی خیلی دلگیر شد چون واقعا شرایط برایش سخت بود میرزا رو به من کرد و گفت پسر قول بده که خوب درس بخوانی تا شرمنده پدرت نشوم صبح روز بعد با خوش حالی ۵ کیلو متر تا گل اباد را پیاده رفتم و وارد دبیرستان علوی شدم ادامه دارد ....... نویسنده : ✍ سعید ( از مدیران کانال تکاور مدیا ) 🚩 ♡ تکاور مدیا ♡ 🚩 ــــــــــــ🍀ــــ•🌼•ـــ🍀ـــــــــــ از کانال ما حمایت کنید 🌺🌺 ⚔️✧๛تَـکـاوَر مـِـدیـا ๛✧⚔️ @takavarmedia313
🔺️ رمان سرگذشت یک سرباز 🔺️ 🔹️پارت ۳ 🔹️ دبیرستان علوی یک مرکز اموزش بسیار بزرگ بود و چند برابر مدرسه ابتدایی من وسعت و امکانات داشت سر راست به سمت دفتر مدیر حرکت کردم در زدم و با سلام وارد شدم مردی مسن و کت و شلواری پشت میز نشسته بود و گفت بفرمایید گفتم برای ثبت نام در مدرسه امده ام مدیر گفت نمی شود جانم دیر شده است ، سال بعد ان شا الله کلی خواهش و تمنا کردم و گفتم نگذارید یک سال عقب بیفتم مدیر گفت نمی شود جانم مگر متوجه نشدی . دست اخر به گریه افتادم پیر مرد ناراحت شد دستی به ریش های سفیدش کشید و گفت کارنامه ات را بده ببینم اشک هایم را پاک کردم و کارنامه را به او دادم عینکش را برداشت و شروع به دیدن نمراتم کرد گفت باریکلا جانم نمراتت خوب است ثبت نامت می کنم ولی باید بدانی که به موقع برای ثبت نام بیایی نه حالا که ۱ ماه از سال تحصیلی گذشته است جانم از او تشکر کردم و دوباره مسیر ۵ کیلو متری را از جاده پر پیچ و خم کوهستانی عبور کردم تا به چشمه سبز که روستای خودمان بود رسیدم واقعا خسته شده بودم ۱۰ کیلو متر پیمایش راه در یک روز واقعا زیاد بود ولی انقدر خوش حال بودم که این مسائل خللی در درس خواندن و تلاش کردم من ایجاد نمی کرد با ان همه خستگی ننشستم و مستقیم به مزرعه رفتم تا به پدرم کمک کنم . هر رو بغچه غذای خودم را بر می داشتم و صبح ها ۲ ساعت راهپیمایی می کردم تا به مدرسه برسم و بعد از ظهر ها ساعت ۴ بعد از تمام شدن مدرسه ۲ ساعت پیاده روی می کردم تا به چشمه سبز برسم و وقتی میرسیدم عملا هوا تاریک بود در کل هوای روشن چشمه سبز را نمی دیدم صبح ها هم باید ساعت ۵ از خانه خارج می شدم تا دیر به مدرسه نرسم در روزهای سرد پاییز و زمستان همه بچه های چشمه سبز در کنار درخت چنار بزرگی که در مسیر خروجی روستا قرار داشت جمع می شدیم تا با هم به مدرسه علوی برویم و با کمک همدیگر از خطرات راه و حمله حیوانات وحشی در امان باشیم روز های سختی بود ۶ سالی که در دبیرستان علوی درس خواندم خطرات و مشکلات زیادی را به جان خریدم تا بتوانم دیپلم بگیرم روز هایی بود که از شدت سرما انگشتان پاهایم کبود می شدند تا به مدرسه برسم و باران هایی که همه وجودم را خیس می کرد و من تنها نگران کتاب هایم بودم که خیس نشوند تا بتوانم درس بخوانم. ادامه دارد ....... نویسنده : ✍ سعید ( از مدیران کانال تکاور مدیا ) 🚩 ♡ تکاور مدیا ♡ 🚩 ــــــــــــ🍀ــــ•🌼•ـــ🍀ـــــــــــ از کانال ما حمایت کنید 🌺🌺 ⚔️✧๛تَـکـاوَر مـِـدیـا ๛✧⚔️ @takavarmedia313
🔺️ رمان سرگذشت یک سرباز 🔺️ 🔹️پارت ۴ 🔹️ بهار و تا حدودی پاییز را می شد یک جوری تحمل کرد ولی زمستان بسیار طاقت فرسا بود گاهی ارتفاع برف از ارتفاع چکمه های من بالا تر بود و صدای گرگ ها و حیوانات درنده هنوز در گوش من هست که به لطف خدا با انها بر خوردی نداشتم و تنها صدای ان را می شنیدم کلاس یازدهم که بودم خواهرم با رسول که پسر عمویم بود ازدواج کرد و از خانه ما رفت با اینکه شب می امدم و تا دیر وقت درس می خواندم و فرصت انچنانی نداشتم تا با برادر و خواهرم صحبت کنم ولی از رفتن خواهرم دلم شکست تازه فهمیدم خواهر چه نعمتی است و بودنش باعث چه برکاتی خواهرم و رسول که شاگرد مغازه مکانیکی بود از چشمه سبز به شهر رفتن و تنها راه ارتباط ما نامه هایی بود که برای هم می نوشتیم و سالی دو یا سه بار برای دیدن ما به چشم سبز می امد و چند روزی می ماند . دیپلم را با معدل ۱۸ گرفتم و تمام ان ۶ سال را شاگرد اول مدرسه علوی بودم می توانستم به چشمه سبز برگردم و استخدام اموزش و پرورش شوم البته بعد از سربازی و در مدرسه ادب معلمی کنم ولی با این که معلمی را دوست داشتم ولی چیزی در درون قلبم نمی گذاشت این کار را انجام دهم گویی برای این کار ساخته نشده بودم یک روز که برای گرفتن مدارک و کار های شخصی خود به گل اباد رفته بودم مدیر مدرسه علوی که اقای اشتیانی بودند به من گفتند اقای امین چند روز دیگر کنکور دانشگاه افسری ارتش است می خواهی شرکت کنی من بدم نیامد و گفتم یک امتحانی بدهیم راستش تا ان روز چیز زیادی از ارتش نمی دانستم تنها واحد نظامی اطراف ما پاسگاه ژاندارمری گل اباد بود که در بین مسیر گل اباد و چشمه سبز دیده بودم شب به ده خودمان برگشتم و فردا صبح دوباره عازم گل اباد شدم برگه ای را از مدیر مدرسه گرفتم که ادرس و تاریخ شرکت در ازمون را در ان نوشته بود و اقای اشتیانی به من گفتند شما روز شنبه ۳ هفته دیگر تهران باشید برای ازمون من باقی کار ها را انجام خواهم داد به چشمه سبز برگشتم حالا که درسم تمام شده بود بیشتر به پدرم کمک می کردم که واقعا با از خود گذشتگی گذاشت من درس بخوانم پولی را که باید به تهران می رفتم از یکی از دوستانم قرض گرفتم و یک روز مانده به روز امتحان به خانواده گفتم کاری در مدرسه علوی دارم و دو ،سه روزی به ده نخواهم امد نگران نباشند و به سمت گل اباد حرکت کردم در گل اباد سوار اتوبوسی شدم که به سمت اصفهان حرکت می کرد استان ما که چهار محال و بختیاری بود تا اصفهان حدود ۳ ساعت فاصله داشت به اصفهان رسیدم و بلافاصله سوار بر اتوبوسی شدم که به تهران حرکت می کرد ادامه دارد ....... نویسنده : ✍ سعید ( از مدیران کانال تکاور مدیا ) 🚩 ♡ تکاور مدیا ♡ 🚩 ــــــــــــ🍀ــــ•🌼•ـــ🍀ـــــــــــ از کانال ما حمایت کنید 🌺🌺 ⚔️✧๛تَـکـاوَر مـِـدیـا ๛✧⚔️ @takavarmedia313
🔺️ رمان سرگذشت یک سرباز 🔺️ 🔹️پارت ۵ 🔹️ حوالی ساعت ۷ شب بود که بعد از ۶ ساعت طی مسیر از اصفهان به تهران رسیدم تا ان زمان شهری به بزرگی تهران ندیده بودم ماشین های زیاد و رنگارنگ و ساختمان های بلند و کشیده و معابر شلوغ و پر رفت و امد اولین منظره ای بود که از تهران دیدم . خیلی گرسنه بودم نانوایی سنگکی ای را پیدا کردم و یک نان سنگک خریدم کنار خیابانی نشستم و ان نان را خوردم حدود یک ساعت پیاده روی کردم و به محل ازمون رسیدم پول کافی برای کرایه کردن جایی که بتوانم شب انجا بمانم نداشتم ناگزیر شب را در پارک نزدیک محل ازمون سپری کردم به سختی توانستم کمی روی نیمکت پارک بخوابم اذان صبح از روی نیمکت بلند شدم خودم را به حوض وسط پارک رساندم وضو گرفتم و در همان گوشه پارک نماز صبح خود را خواندم حوالی ساعت ۸ درب محل ازمون باز شد و کارمندان ارتش پس از چک کردن مدارکمان اجازه ورود به سالن ازمون را به ما دادند روی صندلی نشستم و بعد از دقایقی برگه های ازمون توزیع شد و همه مشغول پاسخ دادن به امتحان ها شدیم حوالی ساعت ۱۲ پایان جلسه ازمون توسط بلندگو اعلام شد و یک درجه دار تمامی برگه ها را جمع اوری کرد از محل ازمون به سمت خیابانی که اتوبوس ها قرار داشتن حرکت کردم و بعد از ۱ ساعت پیاده روی به اتوبوس ها رسیدم اتوبوس اصفهان را سوار شدم و حدود ۷ ساعت بعد به اصفهان رسیدم در اصفهان مقداری نان تهیه کردم و خوردم و شب را در اصفهان و نزدیکی اتوبوس های بویر احمد سپری کردم و بعد از نماز صبح به طرف گل اباد رهسپار شدم ادامه دارد ....... نویسنده : ✍ سعید ( از مدیران کانال تکاور مدیا ) 🚩 ♡ تکاور مدیا ♡ 🚩 ــــــــــــ🍀ــــ•🌼•ـــ🍀ـــــــــــ از کانال ما حمایت کنید 🌺🌺 ⚔️✧๛تَـکـاوَر مـِـدیـا ๛✧⚔️ @takavarmedia313