در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟
خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود؟
#مهستی_گنجوی
- رباعی شمارۀ ۸۳
@takbitnab
🌹🌹🌹
ای راهروان را گذر از کوی تو نه
ما بیخبر از عشق و خبر سوی تو نه
هر تشنه که از دست تو بستاند آب
از دست تو سیر گردد از روی تو نه
#سعدی
- رباعی شمارهٔ ۱۳۰
@takbitnab
🌹🌹🌹
شتاب عمر
چند روز زندگانی پرشتاب از دست رفت
عمر ما همچون حبابی روی آب از دست رفت
دزد غفلت گوهر مقصود را از من ربود
بر سر بازار گردون دُرّ ناب از دست رفت
بر لب دیوار آمد آفتابم وی دریغ
تا گشودم چشم خود را آفتاب از دست رفت
بر جوانی و بهارش گر که دل بستم ولی
تا که خود را یافتم دیدم شباب از دست رفت
کام دل حاصل نشد پیری گریبان را گرفت
حاصلم ناچیده ماند و صبر و تاب از دست رفت
تا گلیم خویش را رفتم کشم بیرون ز آب
هم گلیم از کف شد و هم موج آب از دست رفت
کاروان عمر افتادست در شیب از فراز
ظلمت شب شد پدید و ماهتاب از دست رفت
اینکه می گویند بالای سیاهی رنگ نیست
رنگ موی ما مگر در آسیاب از دست رفت!
دولت بیداری وقت سحر را پاسدار
ورنه این گنج گرانت بی حساب از دست رفت
در سراب این جهان نوشی جدا از نیـش نیست
شادکامی ها «مقدم» چون سراب از دست رفت
#مقدم
@takbitnab
🌹🌹🌹
هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود
چو آب پاک که در تن رود پلید شود
ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست
که بایزید از این شیردان یزید شود
مرید خواند خداوند دیو وسوسه را
که هر که خورد دم او چو او مرید شود
چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان
بدین قریب شود مرد زان بعید شود
هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر
ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود
هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد
هزار قفل گران را دلش کلید شود
ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو
پدید آید چون خواجه ناپدید شود
چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین
چو ماه روزه به پایان رسید عید شود
خموش آینه منمای در ولایت زنگ
نما به قیصر رومش که تا مرید شود
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۹۵۱
@takbitnab
🌹🌹🌹
من با تو هزار کار دارم
جانی ز تو بی قرار دارم
شبهای وصال میشمردم
تا حاصل روزگار دارم
گفتی که فراق نیز بشمر
چون با گل تازه خار دارم
گر در سر این شود مرا جان
هرگز به رخت چه کار دارم
تا جان دارم من نکوکار
جز عشق رخت چه کار دارم
گفتی مگریز از غم من
چون غمزهٔ غمگسار دارم
چون بگریزم ز یک غم تو
چون غم ز تو من هزار دارم
گفتی که بیا و دل به من ده
تا دل ز تو یادگار دارم
ای یار گزیده، دل که باشد
جان نیز برای یار دارم
گفتی سر خویش گیر و رفتی
کز دوستی تو عار دارم
سر بی تو مرا کجا به کاراست
سر بی تو برای دار دارم
گفتی که کمند زلف من گیر
یعنی که سر شکار دارم
چون رفت ز دست کار عطار
چون زلف تو استوار دارم
#عطار
- غزل شمارهٔ ۵۱۲
@takbitnab
🌹🌹🌹
قصد سرم داری خنجر به مشت
خوشتر از این نیز توانیم کشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجابست رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد
گفت به خاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بدان قحبه رشت
بهر طلاقست امل کو چو مار
حبس حطامست و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی ز آتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس
بس بودت دفتر جان سر نوشت
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۵۱۴
@takbitnab
🌹🌹🌹
«احسن!» ز روزگار کنی شِکوه تا به کِی؟
آن را که نیست خاطرش از غم فگار، کیست؟
#ظفرخان_احسن
@takbitnab
🌹🌹🌹
ای بینهایتِ ابدی! بیشتر بخند
چون مبتلا و عاشق خندیدن تواَم
#سارا_صابر
@takbitnab
🌹🌹🌹
البرز از آتشِ دل من ذوب میشود
کاری نکن گدازه بگیرد شمال را!
#احمد_پروین
@takbitnab
🌹🌹🌹
از آن در پهلوی خود جا دهم این رنج و محنت را
که غیر از من پناهی نیست در عالم مصیبت را!
بنا کردند خوشرسمی به خون و خاک غلتیدن
خدا رحمت کند این عاشقان پاکطینت را...
#قتیل_لاهوری
@takbitnab
🌹🌹🌹
از آن در پهلوی خود جا دهم این رنج و محنت را
که غیر از من پناهی نیست در عالم مصیبت را!
بنا کردند خوشرسمی به خون و خاک غلتیدن
خدا رحمت کند این عاشقان پاکطینت را...
#قتیل_لاهوری
@takbitnab
🌹🌹🌹
وقتی بیایی
دل فارغ ازغم میشودوقتی بیایی
ایجادخرم میشودوقتی بیایی
صدق وصفادرسایه مهرومحبت
همگام وهمدم میشودوقتی بیایی
محوتجلای توای مهردلارا
خورشیدعالم میشودوقتی بیایی
گلبوسه تاازروی زیبایت بچیند
طاق فلک خم میشودوقتی بیایی
بیت خدابگشایداغوش ومهیا
برخیرمقدم میشودوقتی بیایی
بادست توای نقطه پرگارهستی
هستی منظم میشودوقتی بیایی
ان روزنزدیکست ودنیای پراشوب
خلدمجسم میشودوقتی بیایی
گلزاردین باهمت جانانه تو
سرسبزوخرم میشودوقتی بیایی
دل های شیدایی که ازهجرتوخونست
از شوق مرهم میشودوقتی بیایی
اماده ازبهرنماز عشق بستن
عیسی ابن مریم میشودوقتی بیایی
درجبهه حق گستری بیت خداوند
خط مقدم میشود وقتی بیایی
#مقدم
@takbitnab
🌹🌹🌹
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی
تو نه آن صورتی که بی رویت
متصور شود شکیبایی
من ز دست تو خویشتن بکشم
تا تو دستم به خون نیالایی
گفته بودی قیامتم بینند
این گروهی محب سودایی
وین چنین روی دلستان که تو راست
خود قیامت بود که بنمایی
ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالایی
سر ما و آستان خدمت تو
گر برانی و گر ببخشایی
جان به شکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آیی
عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجه توانایی
تو چه دانی که بر تو نگذشتهست
شب هجران و روز تنهایی
روشنت گردد این حدیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمایی
#سعدی
- غزل ۵۱۲
@takbitnab
🌹🌹🌹
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان می دراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم
چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم
وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگیم دشنام گیرم
مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
@takbitnab
🌹🌹🌹
چه فرقی میکند امسال ما و پارسال ما؟
که بر مبنای ویرانیست دائم روز و حال ما
رهایی نیز درد این قفس را کم نخواهد کرد
که افتادهست دیگر آسمان از چشمِ بال ما
چرا زحمت بیندازیم بیخود قهوهچیها را؟
از این تکرار، اقبالی نمیافتد به فال ما
برای ما هوای پاک یعنی سیب ممنوعه
شد از دنیا فقط خون جگر خوردن حلال ما!
زمین هم سبز شد، امّا بهاری سر نزد آخر
تفاوت میکند گاهی حقیقت با خیال ما
از این پس آرزو کردی اگر، با ناامیدی کن
که این سینهست گورستانِ آمالِ محال ما
کمک کن بشکنیم اینبار با هم بغض باران را
که اینجا هیچ چشمی تَر نخواهد شد به حال ما...
#امید_خیاطی_فرد
@takbitnab
🌹🌹🌹
هست دل کعبهی مقصود، مشو غافل از او
گرد دل گَرد که مقصود شود حاصل از او
#فاضل_اندیجانی
@takbitnab
🌹🌹🌹
رواست در دل آتش مرا بسوزانند
به دیگری بسپارم اگر دل خود را
#علی_مقیمی
@takbitnab
🌹🌹🌹
کسی ز حال منِ مبتلا خبر دارد
که ناوَکی ز نگاه تو بر جگر دارد...
#ندایی_بخارایی
@takbitnab
🌹🌹🌹
من نمیدانم چرا
دوست دارم از گل و بلبل بگویم،
باز راه رفتهی دیرین بپویم...
بار دیگر
آنهمه زیبایی جانبخش را دربر بگیرم،
همچو مستی
در میان تار و پودِ پوکِ هستی
کودکی را
چون نخ گمگشتهای از سر بگیرم...
#گلچین_گیلانی
@takbitnab
🌹🌹🌹
گلعذارمن تویی
دربهشت ارزوها. گلعذارمن تویی
مایه ارامش وصبروقرارمن تویی
ای بهاربی خزان ای یوسف بازارعشق
روح وریحان من وباغ وبهارمن تویی
شعله عشق تواتش بردل وجانم فکند
مر هم وداروی قلب داغدارمن تویی
صبح وشامم رابه یادونام توسرمیکنم
می کنداحساس قلبم درکنارمن تویی
قطره نا چیزم ودرساحل دریای عشق
مرهم وتسکین جان وحال زارمن تویی
چشمه چشمم شده ازهجر تودر یای اشک
نو ربخش دیده درانتظارمن تویی
شوق دیدارتو خواب راحت ازچشمم ربود
دیده برراهت منم داروندارمن تویی
طبع شعرم در هوای وصل توگل کرد. چون
محرم سر ضمیرورازدارمن تویی
بی وفایی ازمن ومهرووفاداری زتو
نورامیدوفروغ شام تارمن تویی
گرمقدم رابها رعمرطی شدباک نیست
چون انیس ومونس لیل ونهارمن تویی
#مقدم
@takbitnab
🌹🌹🌹
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو
چون همه رو گرفتهای روی دگر کجا بود
آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گر چه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود
گر چه که بندهای بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود
چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۵۵۱
@takbitnab
🌹🌹🌹
خوشا به بختِ بلندم، که در کنارِ منی
تو هم قرارِ منی، هم تو بیقرارِِ منی
گذشت فصلِ زمستان، گذشت سردی و سوز
بیا ورق بزن این فصل را، بهارِ منی
به روزهای جدایی، دو حالت است فقط
در انتظارِ تواَم، یا در انتظارِ منی
“خوش است خلوت اگر یار، یارِ من باشد”
خوش است چون که شب و روز در کنارِ منی
بمان که عشق، به حالِ من و تو غبطه خورَد
بمان که یارِ تواَم، عشق کن که یارِِ منی
بمان که مثلِ غزل های عاشقانهی من
پر از لطافتِ محضی و گوشوارِ منی
من “ابتهاج”ترین شاعرِ زمانِ تواَم
تو عاشقانه ترین شعر روزگار منی
#جویا_معروفی
@takbitnab
🌹🌹🌹
مژگان به هم بزن كه بپاشی جهانِ من
كوبی زمینِ من، به سرِ آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک دردِ ماندگار! بلایت به جانِ من
میسوزم از تبی كه دماسنجِ عشق را
از هُرمِ خود گداخته زیرِ زبانِ من
تشخیصِ دردِ من به دلِ خود حواله كن
آه ای طبیبِ دردفروشِ جوانِ من!
نبضِ مرا بگیر و ببر نامِ خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگانِ من
گفتی: غریبِ شهرِ منی، این چه غربت است؟
كاین شهر از تو میشنود داستانِ من
خاكستری است شهرِ من آری و من در آن
آن مجمری كه آتشِ زرتشت از آنِ من
زین پیش اگر كه نصفِ جهان بود، بعد از این
با تو شود تمامِ جهان اصفهان من!
#حسین_منزوی
@takbitnab
🌹🌹🌹
کیست در این شهر که او مست نیست
کیست در این دور کز این دست نیست
کیست که از دمدمه روح قدس
حامله چون مریم آبست نیست
کیست که هر ساعت پنجاه بار
بسته آن طره چون شست نیست
چیست در آن مجلس بالای چرخ
از می و شاهد که در این پست نیست
مینهلد می که خرد دم زند
تا بنگویند که پیوست نیست
جان بر او بسته شد و لنگ ماند
زانک از این جاش برون جست نیست
بوالعجب بوالعجبان را نگر
هیچ تو دیدی که کسی هست نیست
برپرد آن دل که پرش شه شکست
بر سر این چرخ کش اشکست نیست
نیست شو و واره از این گفت و گوی
کیست کز این ناطقه وارست نیست
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۵۱۳
@takbitnab
🌹🌹🌹
وَ کلْمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
وَ دوست داشتن آن کلْمهی نخستین بود
وَ عشق، روشنی کائنات بود و هنوز
چراغهای کواکب، تمام پایین بود
□
خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بارِ عشق برای فرشته سنگین بود
وَ زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کز این دو، حادثهی اوّلی کدامین بود
اگر نبود، به جز پیش پا نمیدیدیم
همیشه عشق، همان دیدهی جهانبین بود
به عشق از غم و شادی کسی نمیگیرد
که هرچه کرد، پسندیده و به آیین بود
اگر که عشق نمیبود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟
وَ آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود...
#حسین_منزوی
@takbitnab
🌹🌹🌹