eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.4هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbit.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
صلی الله علیه و آله و سلم در بزم هميشه سبز ايمان، صلوات در محضر آيه‌هاى قرآن، صلوات با زمزمه‌ى نام "محمّد" بفرست همراه گل و نسيم و باران، صلوات @takbitnab 🌹🌹🌹
تا مهر و ولا به سینه‌ها دمساز است تا باب عنایت الهی باز است از فرش به عرش وز ازل تا به ابد گلبانگ محمّدی طنین انداز است @takbitnab 🌹🌹🌹
صلی الله علیه و آله و سلم از بارقه‌های آسمان می‌گویند از بال و پر فرشتگان می‌گویند هر جای جهان نور محمّد تابید در شهر به شهر آن اذان می‌گویند @takbitnab 🌹🌹🌹
صلی الله علیه و آله و سلم پیغام تو پایان پریشانی ماست سر در قدمت این دل طوفانی ماست دینداری ما نیست به زور شمشیر لبخندِ تو آغاز مسلمانی ماست @takbitnab 🌹🌹🌹
مهمان به حرم‌خانه‌ی رازم کرده مَحرم به تشهّدِ نمازم کرده حاشا که روی نیاز آرم به کسی ذکر صلوات بی نیازم کرده @takbitnab 🌹🌹🌹
صلی الله علیه و آله و سلم علیه السلام درماه ربیع، دل مصفا شده است گنجینۀ نور و علم پیدا شده است سیمای محمد و امام صادق بهتر ز دو خورشید هویدا شده است @takbitnab 🌹🌹🌹
صلی الله علیه و آله و سلم بر جلوه‌ی کبریایِ سرمد صلوات بر سَرور کائنات، احمد صلوات زیباتر از این نخوانده‌ام مصراعی "بر خاتم انبیا محمد صلوات" @takbitnab 🌹🌹🌹
صلی الله علیه و آله و سلم صبحِ روزِ الست تا... عرصات شده حک روی آسمان و کرات نور قبرش زیاد می‌گردد هر که گوید زیادتر "صلوات" @takbitnab 🌹🌹🌹
صلی الله علیه و آله و سلم در مکه عجب ولوله‌ای بر پا شد با آمدنش کل جهان غوغا شد لات و هبل از هیبت او افتادند تا نور محـــمد ز افق پیدا شد @takbitnab 🌹🌹🌹
بیا لبریز کن با عشق خود، این قلب خالی را مدارا کن! مبادا بشکنی ظرف سفالی را چه افشا می‌کنی ای عشق؟! بین جمع عاقل‌ها کسی باور نخواهد کرد حرف لاابالی را به زلف یار می‌اندیشم، از اغیار می‌پوشم چه می‌فهمد کسی معیار این نازک‌خیالی را؟ برای عاقلان، در اینکه من دیوانه‌ام، این بس که در زلف تو جویم چاره‌ی آشفته‌حالی را همیشه دسترنجِ عشق شد پامال بی‌مهری مبادا پیش‌پاافتاده گیری باغ قالی را بدان ای ماهی غافل، که تنها پاسخش مرگ است اگر قلّاب دارد با خود این شکل سؤالی را دریغا، دیگر از چشمان تو شعری نمی‌گویند چرا نادیده می‌گیرند این مضمون عالی را...؟ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای جلوه‌ی تو سَرشکنِ شأن آفتاب خندید مَطلع تو به دیوان آفتاب شب محو انتظار تو بودم، دمید صبح گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب! سروِ قدِ تو، مصرع موزونیِ چمن زلف کج تو، خطّ پریشان آفتاب هر دیده نیست قابل برق تجلّی‌ات تیغ‌آزماست پیکر عریان آفتاب آنجا که اوست، نقش نبندد خیال ما خواندیم خطّ سایه ز عنوان آفتاب ای لعل یار! ضبط تبسّم، مروّت است تا نشکنی به خنده نمکدان آفتاب از چرخ سِفله کام چه جویم؟ که این خسیس هر شب نهان کند به بغل نانِ آفتاب همّت به جهدِ شبنم ما ناز می‌کند بستیم اشک خویش به مژگان آفتاب «بیدل!» ز حُسنِ نوخطِ او داغِ حیرتم کآنجاست سایه دست به دامان آفتاب... @takbitnab 🌹🌹🌹
یه ابر خاطره، جا مونده تو نگام با هر بهونه‌ای، سر میری از چشام کابوسِ رفتنت، هر لحظه با منه بعد از تو زندگیم تمرین مردنه هر شب تو خواب من، درگیر رفتنی من ایستگاهم و تو راه‌آهنی میری گذشته رو از یاد می‌بری از خواب می‌پرم، تا ایندفه نری از خواب می‌پرم، عکست کنارمه این عکس بعد تو دار و ندارمه تو بی‌خیالمی، من با خیالتم عکست که شاهده، پیگیر حالتم کار چشای تو، از یاد بردنه بعد از تو زندگیم تمرین مردنه یه ابر خاطره، جا مونده تو نگام با هر بهونه‌ای، سر میری از چشام... @takbitnab 🌹🌹🌹
گرچه ژستِ نشسته‌ای دارم می‌دوم... کفش خسته‌ای دارم پشت این ویترین و این لبخند چیزهای شکسته‌ای دارم سَروم و چوب می‌دهم به تبر صنعت ورشکسته‌ای دارم! در نگاهم غباری از غم نیست بس که چشمان شُسته‌ای دارم گاه با سایه، گاه آیینه... با خودم دار و دسته‌ای دارم راهی‌ام از خودم، چه باید برد؟ چمدان نبسته‌ای دارم... @takbitnab 🌹🌹🌹
آنان که محققان این درگاهند نزد دل اهل دل چو برگ کاهند اهل دل خاصگان شاهنشاهند باقی همه هرچه هست خرج راهند - رباعی شمارهٔ ۴۶۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
من در غیاب تو با سنگ سخن گفته‌ام، من در غیاب تو با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته‌ام، من در غیاب تو زخم‌های بی‌شمار شبِ ایّوب را شسته‌ام، من در غیاب تو کلمات سربریده‌ی بسیاری را شفا داده‌ام، هنوز هم در غیاب تو نماز ملائک قضا می‌شود، کبوتر از آرایش آسمان می‌ترسد، پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است بگو کجا رفته‌ای؟ که بعد از تو دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور سخن نگفت... @takbitnab 🌹🌹🌹
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک حق نگه دار که من می‌روم الله معک تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک بگشا پسته خندان و شکرریزی کن خلق را از دهن خویش می‌نداز به شک چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک چون بر حافظ خویشش نگذاری باری ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک @takbitnab 🌹🌹🌹
دلی کز ملکِ معنی باخبر شد در او اندیشه‌ی شادیّ و غم نیست... @takbitnab 🌹🌹🌹
به وقت گُل شدم از توبهٔ شراب خَجِل که کَس مباد ز کِردارِ ناصَواب خَجِل صَلاحِ ما همه دامِ رَه است و من زین بحث نیَم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خَجِل بُوَد که یار نَرَنجَد ز ما به خُلقِ کریم که از سؤال ملولیم و از جواب خَجِل ز خون که رفت شبِ دوش از سراچهٔ چشم شدیم در نظر رَهرُوانِ خواب خَجِل رواست نرگسِ مست ار فِکند سر در پیش که شد ز شیوهٔ آن چَشمِ پُر عِتاب خَجِل تویی که خوبتری ز آفتاب و شُکرِ خدا که نیستم ز تو در رویِ آفتاب خَجِل حجابِ ظلمت از آن بست آبِ خضر که گشت ز شعرِ حافظ و آن طَبعِ همچو آب خِجِل @takbitnab 🌹🌹🌹
از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو بیگانه و آشنا نداند غم تو دم در کشم و غمت همه نوش کنم تا از پس من به کس نماند غم تو - رباعی شمارهٔ ۵۷۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
گر دریا را همه نهنگان گیرند ور صحرا را همه پلنگان گیرند ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند عشاق جمال خوب رنگان گیرند _رباعی شماره۷۸۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
دل ز تن چون دور شد وامی شود غمگین مباش کور را فرزند بینا می شود غمگین مباش گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیست رفته رفته کار گویا می شود غمگین مباش چون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توست از نسیمی عین دریا می شود غمگین مباش گر ترا در پرده دل هست حسن یوسفی مشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباش در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان آخر از پستی به بالا می شود غمگین مباش گر نسیم صبح غافل از گشاد دل شود این گره چون غنچه خود وا می شود غمگین مباش خون به مهلت مشک شد درناف آهوی ختن گریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباش جوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیست صبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباش نقطه خاک سیه، صائب اگر صاحبدلی دلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش - غزل شمارهٔ ۴۸۷۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی او سلیمان زمان است که خاتم با اوست روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست خال مشکین که بدان عارض گندمگون است سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست حافظ از معتقدان است گرامی دارش زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست - غزل شمارهٔ ۵۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم - غزل شمارهٔ ۱۴۱۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم تو که بی‌داغ جنونی خبری گوی که چونی که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم سر این ماه شبستان سپهدار ندارم - غزل شمارهٔ ۱۶۱۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر صوف برکش ز سر و باده صافی درکش سیم در باز و به زر سیمبری در بر گیر دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر رفته گیر از برم و زآتش و آب دل و چشم گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر - غزل شمارهٔ ۲۵۷ @takbitnab 🌹🌹🌹