eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.6هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbitnab.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن فکر دور است همانا که خطا می‌بینم سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب این همه از نظر لطف شما می‌بینم هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید که من او را ز محبان شما می‌بینم - غزل شمارهٔ ۳۵۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
تا خاص خدای را تو از جان نشوی بر مرکب عشق مرد میدان نشوی شیران جهان پیش تو روبه باشند گر تو سگ نفس را به فرمان نشوی - رباعی شمارهٔ ۱۸۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
آلودهٔ دنیا جگرش ریش ترست آسوده‌ترست هر که درویش ترست هر خر که برو زنگی و زنجیری هست چون به نگری بار برو بیش ترست - رباعی شمارهٔ ۸۴ @takbitnab 🌹🌹🌹
لذت دیدار نفروشم به جهان لذت دیدارت را به دو گیتی ندهم سایه ی گلزارت را ای گل سرسبد گلشن امّید، مباد بگذاری بدلم حسرت دیدارت را من زهجران تو چون طایر پر سوخته ام جز صبوری چه کنم هجر شرر بارت را به امید تو نشستم سر راهت یک عمر از پی پرده عیان کن مَهِ رخسارت را ای که سر تا بقدم عاطفه ای احسانی چند بر دل به کشم فرقت دشوارت را گوهر عشق تو سرمایه ی جاوید من است هرگز از کف ندهم گوهر بازارت ر ا به فلک ناز کند هر که جمالت را دید شادمان کن به لقایت دل ابرارت را بسته بر زلف چلیپای تو صد قافلۀ دل نازم آن سلسلۀ طرۀ طرّارت را نقطه¬ی خال تو چون دانه¬ی دام است مرا بنواز از کرم این مرغ گرفتارت را طبع شیوای «مقدم» به هوایت گل کرد شاملش کن کرم و رأفت سرشارت را @takbitnab 🌹🌹🌹
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول بودمی بی‌دام و بی‌خاشاک در عمان من غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش روی همچون آفتابت بس بود برهان من رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من - غزل شمارهٔ ۱۹۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
عقل و شکیب، جمله به تاراج عشق رفت تا هجر یار آمد و شد پاسبان دل @takbitnab 🌹🌹🌹
هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی‌قرار من باشی چراغ دیده شب زنده دار من گردی انیس خاطر امیدوار من باشی چو خسروان ملاحت به بندگان نازند تو در میانه خداوندگار من باشی از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند گرت ز دست برآید نگار من باشی شبی به کلبه احزان عاشقان آیی دمی انیس دل سوکوار من باشی شود غزاله خورشید صید لاغر من گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من اگر ادا نکنی قرض دار من باشی من این مراد ببینم به خود که نیم شبی به جای اشک روان در کنار من باشی من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم مگر تو از کرم خویش یار من باشی - غزل شمارهٔ ۴۵۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را - غزل ۱۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد - غزل شمارهٔ ۵۷۴ @takbitnab 🌹🌹🌹
دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست واثق مشو به او که به عهد استوار نیست در طبع روزگار وفا و کرم مجوی کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست کامیدهای باطل ما را شمار نیست عطاروار از همه عالم طمع ببر کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست - غزل شمارهٔ ۱۰۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
سیل اشکم گوهر راز آشکار می کند آنچه پنهان کرده ام سیما هویدا می کند لعل نوشین خنده ات کار مسیحا می کند یعنی از عیسی بمیرد باز احیا می کند نیست زور بازوی دولت درین ره دستگیر می خورد خضر آنچه اسکندر تمنا می کند گر به ظاهر گریه بلبل ندارد اعتبار دامن خود را به این امید، گل وا می کند صد بهشت از عشق در هر گوشه ای آماده است زاهد کوته نظر جنت تمنا می کند - غزل شمارهٔ ۲۵۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم باری ز شکاف در برق رخ تو بینم زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم یک لحظه بری رختم در راه که عشارم یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو در ظلمت شب با تو براقتر از روزم بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم - غزل شمارهٔ ۱۴۶۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
ایدوست اگر خواهی نگردی خوار ایدوست کسی را خار و خس مشمار ایدوست حریم و حرمت یاران نگهدار که گردد حرمتت بسیار ایدوست زجذر و مدّ این آشفته بازار به همت توشه ای بردار ایدوست زمکر نارفیقان بر حذر باش نگردد تا که روزت تار ایدوست مکن دل خوش براین دار سپنجی که باشد سست و بی مقدار ایدوست تدبّر استقامت در شداید نماید راه را هموار ایدوست تو خود بردار بار خویشتن را بدوش دیگری مگذار ایدوست تداوم بر غرور و خودپسندی نماید روح را بیمار ایدوست اگر چه گل بود با خار امّا تو بلبل باش با گل یار ایدوست پناه و سایه بهر بینوا باش نباشی کمتر از دیوار ایدوست شدی بیدار اگر از خواب غفلت «مــقدم» را نمـا بیدار ایدوست @takbitnab 🌹🌹🌹
من با تو هزار کار دارم جانی ز تو بی قرار دارم شب‌های وصال می‌شمردم تا حاصل روزگار دارم گفتی که فراق نیز بشمر چون با گل تازه خار دارم گر در سر این شود مرا جان هرگز به رخت چه کار دارم تا جان دارم من نکوکار جز عشق رخت چه کار دارم گفتی مگریز از غم من چون غمزهٔ غمگسار دارم چون بگریزم ز یک غم تو چون غم ز تو من هزار دارم گفتی که بیا و دل به من ده تا دل ز تو یادگار دارم ای یار گزیده، دل که باشد جان نیز برای یار دارم گفتی سر خویش گیر و رفتی کز دوستی تو عار دارم سر بی تو مرا کجا به کاراست سر بی تو برای دار دارم گفتی که کمند زلف من گیر یعنی که سر شکار دارم چون رفت ز دست کار عطار چون زلف تو استوار دارم - غزل شمارهٔ ۵۱۲ @takbitnab 🌹🌹🌹
رفت عمرم در سر سودای دل وز غم دل نیستم پروای دل دل به قصد جان من برخاسته من نشسته تا چه باشد رای دل دل ز حلقه دین گریزد زانک هست حلقه زلفین خوبان جای دل گرد او گردم که دل را گرد کرد کو رسد فریادم از غوغای دل خواب شب بر چشم خود کردم حرام تا ببینم صبحدم سیمای دل قد من همچون کمان شد از رکوع تا ببینم قامت و بالای دل آن جهان یک تابش از خورشید دل وین جهان یک قطره از دریای دل لب ببند ایرا به گردون می‌رسد بی‌زبان هیهای دل هیهای دل - غزل شمارهٔ ۱۳۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
دامن دل از تو در خون می‌کشم ننگری ای دوست تا چون می‌کشم از رگ جان هر شبی در هجر تو سوی چشم خونفشان خون می‌کشم گرچه چون کاهی شدم از دست هجر بار غم از کوه افزون می‌کشم دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می‌کشم آن همه خود هیچ بود و درگذشت درد و غم این است کاکنون می‌کشم من که عطارم یقین می‌باشدم کین بلا از دور گردون می‌کشم - غزل شمارهٔ ۵۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
عاشق که غم جان خرابش نرود تا جان بود از جان تب و تابش نرود خاصیت سیماب بود عاشق را تا کشته نگردد اضطرابش نرود - رباعی شمارهٔ ۲۸۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
خستهٔ عشق تو بیچاره شفا را چه کند مبتلای غم تو غیر بلا را چه کند کشتهٔ عشق تو چون از تو بلا می بیند همچو منصور فنا دار بقا را چه کند دردمندی که چو ما دُردی دردت نوشد با چنین درد خوشی صاف دوا را چه کند آنکه در میکدهٔ عشق تو یابد جائی نزهت باغچهٔ هر دو سرا را چه کند بندهٔ عشق تو چون سید هر سلطانست منصب دینی و عقبای گدا را چه کند - غزل شمارهٔ ۵۹۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را گران به خاطر مردم مکن عبادت را قبول خلق حجاب است از قبول خدا نهفته دار به مجمع ز خلق، طاعت را اگر خدای جهان را سمیع می دانی مکن بلند برای خدا تلاوت را! به میهمانی مردم مرو، وگر بروی کم از فضیلت طاعت مدان اطاعت را بشوی دست ز ورد و نماز، وقت طعام ز انتظار مکن خون به دل جماعت را چه لازم است کنی ختم، میهمانی را؟ به مجمعی که روی، ختم کن تلاوت را مگیر از دهن خلق، حرف را زنهار به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را ز خلق خوش، شکر و شیر باش با احباب ز روی ترش مکن تلخ، کام الفت را مشو چو بی خبران از مناسبت غافل مکن به خلوتیان جمع، اهل صحبت را ضیافتی که در آنجا توانگران باشند شکنجه ای است فقیران بی بضاعت را درین زمان که عقیم است جمله صحبت ها کناره گیر و غنیمت شمار عزلت را اگر قدم نتوانی ز بزم خلق کشید به گوش جان بشنو صائب این نصیحت را - غزل شمارهٔ ۵۹۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست دست به دست جز او می‌نسپارد دلم زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست - غزل شمارهٔ ۴۶۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
اصل بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است توله سگ تازی نگردد چونکه بنیادش سگست مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است دائما خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است گر که بینی ناکسان بالا نشینند عیب نیست روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است کره اسب از نجابت باتقابت میرود کره خر از خریت پیش پیش مادر است شه اگر مسکین شود چون مرغ بی بال و پر است جملگی دیوانه خوانندش اگر اسکندر است آهن و فولاد هردو از یک کوره می آیند برون آن یکی شمشیر بران، دیگری نعل خر است شصت و شاهد هردو دعوای بزرگی می کنند پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است دود گر بالا نشیند کسر شان شعله نیست جای چشم ابرو نگیرد هرچه او بالاتر است ای رفیق عیب خودت را هم بگو هر که عیب خویش گوید از همه بالاتر است من لباس فقر میپوشم چون بی دردسر است آستین هرچه کوته باشد خیسش کمتر است (شاعر اصلی) جعلی سعدی و صائب تبریزی @takbitnab 🌹🌹🌹
ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی زیرا به ادب یابی آن چیز که می‌گویی حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا هیهات چنان رویی یابند به بی‌رویی در عین نظر بنشین چون مردمک دیده در خویش بجو ای دل آن چیز که می‌جویی بگریز ز همسایه گر سایه نمی‌خواهی در خود منگر زیرا در دیده خود مویی گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی ور بر لب دریایی چون روی نمی‌شویی - غزل شمارهٔ ۲۶۲۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
تن فداکن تا همه تن جان شوی جان رها کن تا همه جانان شوی گرد این و آن چه می گردی مدام این و آن را مان که این و آن شوی ترک کرمان کن به مصر جان خرام تا به کی سرگشتهٔ کرمان شوی ماه ماهانی ببین ای نور چشم آن او باشی چو با ماهان شوی گنج او در کنج این ویران نهاد گنج او یابی اگر ویران شوی عید قربان است جان را کن فدا عید خوش یابی اگر قربان شوی جامع قرآن بخوانی حرف حرف گر چو سید جامع قرآن شوی - غزل شمارهٔ ۱۵۵۲ @takbitnab 🌹🌹🌹
با یاد تو جام زهر چون نوش کشند از کوی تو عاشقان بیهوش کشند بنمای به زاهدان جمال رخ خویش تا غاشیهٔ مهر تو بر دوش کشند - رباعی شمارهٔ ۱۵۹ @takbitnab 🌹🌹🌹
هر نفس آئینه ای از غیب بنماید به ما گر نظر داری ببین آئینهٔ گیتی نما این چنین علم شریفی می کنم تعلیم تو ذوق اگر خواهی قدم نه سوی درویشان ما - دوبیتی شمارهٔ ۱۳ @takbitnab 🌹🌹🌹