eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbit.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
گوش بر آواز و چشمم بر درست شور از آن شیرین‌زبانم در سرست دلستان و دل‌ربای و دل‌فریب جان فدای او که از جان خوش‌ترست @takbitnab 🌹🌹🌹
دلم چو زلف پریشان دوست پر تاب است ز سوزناکی چو ماهیی که بر تابه‌ست از آن زمان که بدیدم پر آب چشمانش کنار من ز سرشک دو دیده غرقاب است گزاف نیست ز سیلاب دیده گر گویم به جنت بحر کنارم محیط پایاب است چو پیش چشم بر استد خیال ابروی دوست گمان برم که مرا روی در دو محراب است محققان نپسندند بر دو قبله نماز دو سکه بر درمی کار مرد قلّاب است تهی شده ست دماغم ز فرط بیداری ولی چه سود که بختم همیشه در خواب است دگر کسان ز رقیبان دوست بگریزند پناه جان نزاری جواز بوّاب است @takbitnab 🌹🌹🌹
عشق پیدا می کند تنها مرا یار بر در می زند عذرا مرا عقل کو تا از جنونم واخرد؟ وارهاند زین همه سودا مرا عشق اگر سودا نکردی بر سرم عقل کی بگذاشتی تنها مرا مصلحت اندیش من در دست عشق کاشکی بگذاشتی حالا مرا عاقبت روزی ببیند در مراد چشم شب بیدار خون پالا مرا گوییا هر دم به دم در می کشند تیره شب های نهنگ آسا مرا صبر اگر بگریزد از من عیب نیست عشق می آرد به سر غوغا مرا عقل مسکین از جهان شد برکنار کاش بودی طاقت او را مرا تا کی از جور ملامت گر که کرد در میان انجمن رسوا مرا قسمت من بین و روزی رقیب روز عید او را، شب یلدا مرا با حبیبم گفته بوده ست آن لئیم بیش از این طاقت نماند اینجا مرا از درون شهر و درگاه حرم یا نزاری را برون بر یا مرا دشمنم را خود غرض این است و بس تا ز وامق افکند عذرا مرا @takbitnab 🌹🌹🌹
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما فلک آواره چرا می کندم می دانی رشک می آیدش از خلوت جان پرور ما گر همه خلق جهان بر من و تو حیف کنند بکشد از همه انصاف ستم داور ما به سرت گر همه عالم زبر و زیر شود نتوان برد هوای تو برون از سر ما هر که گوید به سفر رفت نزاری هیهات گو نزاری به سفر سر نبرد از در ما @takbitnab 🌹🌹🌹
ای جانِ به لب رسیده بشتاب خود را و مرا به نقد دریاب دل رفت و تو نیز بر سر پای اندیشه نمی کنی در این باب بر نسیه چه اعتبار زنهار در حاصل نقد وقت بشتاب تسلیم شو و ز خود برون آی نزدیک رهی ست تا به بوّاب اما چو ز خود نمی کنی سیر وامانده ای ز جمع اصحاب از همت دوستان مددخواه باشد نظری کنند احباب بینی که ز دیر کعبه سازند وز چار سوی صلیب محراب جانا چو نمی شود میسر ما را ز غمت به هیچ اسباب در بادیة جمال رویت لب تشنه بمانده ایم بی آب از ناله من اثیر پر سوز و زسینة من زمانه پر تاب فرزند ادای نقد ما باش بشنو سخن نزاری ای باب با نوح نشین که بحر طوفان نه پایان دارد و نه پایاب ما را غم عشق تو چو دشمن در معرکه می کشد چو قلاب در سلسله می کشند ما را ما بی خبر از بهشت در خواب @takbitnab 🌹🌹🌹
چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب به عشق پرتو خورشید عشق می جویم وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد محبت دگری با محبت محبوب هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب فراق لیلی و بی صبری من مجنون نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب نزاریی که به دیوانگی سمر باشد از او محال بود صابری هم از ایوب @takbitnab 🌹🌹🌹
گفتم به وصال وعده دادست مرا اقبال دری دگر گشادست مرا چشمم به درست و گوش بر در و او خود چون حلقه برون در نهادست مرا @takbitnab 🌹🌹🌹
کاش که من بودمی هم ره باد صبا تا گذری کردمی وقت سحر بر صبا نامه‌ی بلقیس جان سوی سلیمان دل کس نرساند مگر هدهد باد صبا گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست بیش نبوید کسی نافه‌ی مشک ختا بی هده جان می‌کنم خون جگر می‌خورم این منم آخر چنین دوست کجا من کجا مهر تو با جان من در ازل آمیختند هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا آری اگر حاسدان تعبیه‌ای ساختند شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا یوسف جانم تویی زنده به بوی توام چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا @takbitnab 🌹🌹🌹
گفتم به وصال وعده دادست مرا اقبال دری دگر گشادست مرا چشمم به درست و گوش بر در و او خود چون حلقه برون در نهادست مرا @takbitnab 🌹🌹🌹
کاش که من بودمی هم ره باد صبا تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل کس نرساند مگر هدهد باد صبا گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا بی هده جان می کنم خون جگر می خورم این منم آخر چنین دوست کجا من کجا مهر تو با جان من در ازل آمیختند هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا @takbitnab 🌹🌹🌹
دوش می‌دیدم که بودی در کنارم آفتاب داشتی بر کف گرفته تا به لب جام شراب دوستکامی خورد و بر دستم نهاد و بوسه داد گفت امشب از لبم انصاف خواه و کام یاب گاه از خورشید چون خفاش حیران بودمی گاه همچون ذره در هم رفته از بس اضطراب گاه سر بنهادمی بر پاش همچون دامنش گاه بر پیچیدمی زلفش به گردن چون طناب گاه دستی کردمی آهسته در گیسوی او بوسه‌ها بر بودمی گاه از دهانش بر شتاب گاه از بوی عرق چینش دماغم پر بخور گه ز زلف عنبرینش دامنم پر مشک ناب گه کنارم از میانش همچو کوثر پر زلال گه دهانم از لبانش حلقه لعل مذاب بر سرم کردی پیاپی چند جام آتشین بر جمال عالم آرایش شدم مست و خراب مست در آغوش او بودم که خوابم در ربود بیش از این اگه نی‌ام اِمّا خطا اِمّا صواب من ندانم یعلم الله تا به شب خورشید را چون توان در بر به بیداری گرفتن یا به خواب در مقامات محقق خوب و بیداری یکی‌ست خوش نزاری خوش مقامی یافتی خیرالمآب @takbitnab 🌹🌹🌹
شاد به روی تو ام گرچه دلم شاد نیست شادی دل خود مرا در غم تو یاد نیست فریاد از دست تو داد بده داد داد وه که مرا بیش از این طاقت فریاد نیست @takbitnab 🌹🌹🌹
کس نداند که مرا با که سر وکار افتاد گر چه در عشق چنین واقعه بسیار افتاد غرّه بودم به شکیبایی و خود بینی عقل برق عشق آمد و در خرمن پندار افتاد شوق غالب شد و وجدم به خرابات کشید لاجرم ولوله در خلق به یک بار افتاد حسن در مکتب عشق آمد و بر لیلی تافت سوز در سینه مجنون گرفتار افتاد پرتو شمع جمالش چو برو تافت بسوخت هم چو پروانه و افسرده در انکار افتاد یار سرمست به بازار برآمد روزی راز سر بسته ما بر سر بازار افتاد مکن ای یار ملامت که چو من بسیاری از عبادتکده ناگاه به خمّار افتاد طعنه خلق و جفای فلک و جور رقیب همه سهل است اگر یار وفادار افتاد به قضا تن ده و بی فایده مخروش ای دل همه تدبیر بود بیهده چون کار افتاد کعبه آسان ندهد دست زیارت کردن سیر پا آبله در بادیه دشوار افتاد سر ازین ورطه نزاری نبری تن در ده چاره ای نیست که این حادثه ناچار افتاد @takbitnab 🌹🌹🌹
این تویی کت هوس باغ و سر بستان است بی وجود تو جهان بر دل من زندان است هیچ بر جان منت رحم نباید زنهار دل سنگین تو گویی مگر از سندان است قادری گر بزنی، حاکمی ار بنوازی چه کنم بر سر مملوک خودت فرمان است تو که بر مسند آسایش و نازی نخوری غم درویش که در بادیه سرگردان است عاقلان گر به همین داغ گرفتار آیند آتش عشق بدانند که چون سوزان است غیرتم می کند از مردم نادان که مرا متهم کرد به نادانی و خود نادان است صورتی داشته باشد به همه حال کسی که دل از دست نداده ست ولی بی جان است به مداوای طبیب از دل ما درد حبیب نتوان برد که دردی ست که بی درمان است هر شبی را که به پایان برسد روزی هست جز شب عاشق مهجور که بی پایان است خبر روز قیامت که شنیدی رمزی‌ست پیش مشتاق که مشتق ز شب هجران است یار می آید و تو در قدمش می افتی وز تو برخواسته فریاد قیامت آن است بر سر آتش تیز است نزاری و به شرح نیست محتاج که دود سخنش برهان است @takbitnab 🌹🌹🌹
ما بینِ حقّ و باطل، ضِدّیتیست مُطلق تیغی به تارِ مویی، آویخته مُعلّق ای یار یک نَصیحت، یارانه بشنو از من مَگرو به رایِ ناقص، مَشنو حدیثِ احمق @takbitnab 🌹🌹🌹
چه کنم با دلِ شوریدهء دیوانهء مست که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست پیش از این گر به‌جوانی قدمی می‌رفتی گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست باز پیرانه سرم واقعه‌ای پیش آورد که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست گفتمش توبه کن ای غافل از این دل‌بازی کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه کارش این است و جزین کار ندارد پیوست بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست غصّه‌ها دارم از آن رفته و برگشته زمن غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست صبغه‌الله نتوان کرد به تزویر دگر نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست @takbitnab 🌹🌹🌹
دوش می‌دیدم که بودی در کنارم آفتاب داشتی بر کف گرفته تا به لب جام شراب دوستکامی خورد و بر دستم نهاد و بوسه داد گفت امشب از لبم انصاف خواه و کام یاب گاه از خورشید چون خفاش حیران بودمی گاه همچون ذره در هم رفته از بس اضطراب گاه سر بنهادمی بر پاش همچون دامنش گاه بر پیچیدمی زلفش به گردن چون طناب گاه دستی کردمی آهسته در گیسوی او بوسه‌ها بر بودمی گاه از دهانش بر شتاب گاه از بوی عرق چینش دماغم پر بخور گه ز زلف عنبرینش دامنم پر مشک ناب گه کنارم از میانش همچو کوثر پر زلال گه دهانم از لبانش حلقه لعل مذاب بر سرم کردی پیاپی چند جام آتشین بر جمال عالم آرایش شدم مست و خراب مست در آغوش او بودم که خوابم در ربود بیش از این اگه نی‌ام اِمّا خطا اِمّا صواب من ندانم یعلم الله تا به شب خورشید را چون توان در بر به بیداری گرفتن یا به خواب در مقامات محقق خوب و بیداری یکی‌ست خوش نزاری خوش مقامی یافتی خیرالمآب @takbitnab 🌹🌹🌹
کاش که من بودمی هم ره باد صبا تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل کس نرساند مگر هدهد باد صبا گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا بی هده جان می‌کنم خون جگر می‌خورم این منم آخر چنین دوست کجا من کجا مهر تو با جان من در ازل آمیختند هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا آری اگر حاسدان تعبیه‌ای ساختند شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا @takbitnab 🌹🌹🌹
قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست دور زمانت اگر تا بفلک برکشد هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی کِی بملامت رود مهر که در دل نشست روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم موجب شیرینی است ، شور نزاری مست @takbitnab 🌹🌹🌹
قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست دور زمانت اگر تا بفلک برکشد هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی کِی بملامت رود مهر که در دل نشست روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم موجب شیرینی است ، شور نزاری مست @takbitnab 🌹🌹🌹
شاد به روی تو ام گرچه دلم شاد نیست شادی دل خود مرا در غم تو یاد نیست فریاد از دست تو داد بده داد داد وه که مرا بیش از این طاقت فریاد نیست @takbitnab 🌹🌹🌹
کس نداند که مرا با که سر وکار افتاد گر چه در عشق چنین واقعه بسیار افتاد غرّه بودم به شکیبایی و خود بینی عقل برق عشق آمد و در خرمن پندار افتاد شوق غالب شد و وجدم به خرابات کشید لاجرم ولوله در خلق به یک بار افتاد حسن در مکتب عشق آمد و بر لیلی تافت سوز در سینه مجنون گرفتار افتاد پرتو شمع جمالش چو برو تافت بسوخت هم چو پروانه و افسرده در انکار افتاد یار سرمست به بازار برآمد روزی راز سر بسته ما بر سر بازار افتاد مکن ای یار ملامت که چو من بسیاری از عبادتکده ناگاه به خمّار افتاد طعنه خلق و جفای فلک و جور رقیب همه سهل است اگر یار وفادار افتاد به قضا تن ده و بی فایده مخروش ای دل همه تدبیر بود بیهده چون کار افتاد کعبه آسان ندهد دست زیارت کردن سیر پا آبله در بادیه دشوار افتاد سر ازین ورطه نزاری نبری تن در ده چاره ای نیست که این حادثه ناچار افتاد @takbitnab 🌹🌹🌹
ای دل اگر عاشقی از سرجان درگذر تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر تا نشوی از وجود پاک بپرداخته بر تو نیفتد ز عیب پاک‌روان را نظر عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بی‌خبر - غزل شمارهٔ ۶۰۷ @takbitnab 🌹🌹🌹