به دوشم میکشم اندوه صدها سالِ یک زن را
تو حق داری اگر دیگر نمیفهمی غم من را
پذیرفتم شکستم را، شبیه آن هماوردی
که اجرا میکند با ناامیدی آخرین فن را
چگونه دست برمیداری از من، شاه مغرورم؟
چگونه بیمحافظ میگذاری خاک میهن را؟
تو آن کوهی که میگفتند بر قلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را
و من آن کاشفی که خواستم تنها کَست باشم
که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را
اگر راهی شوم، دیگر ندارم راه برگشتن
چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟
به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟
کمی خودخواهتر باش و تصاحب کن خودت من را
#رویا_باقری
@takbitnab
🌹🌹🌹
هر چند دوری، بی خبر ماندی از احوالم،
هر چند این دوریت، زخمی بوده بر بالم
اما همین که حس کنم در فکر من هستی
اما همین که طرح چشمان تو در فالم...
یعنی هنوزم زندگی یک روی خوش دارد
یعنی از اینکه با توام هر لحظه خوشحالم
وقتی که چشمت دم به دم بیت المقدس تر،
بگذار من باشم فلسطینی که اشغالم
ساحل، سر ساعت، سکوتت، سیب سرخی که
یک "سین" دیگر مانده تا نوروز امسالم
هر روز من با تو همان نوروز پیروز است
دائم به این عیدانهء هر روزه می بالم
#رویا_باقری
@takbitnab
🌹🌹🌹
گم میشوم در شادی و غمهای هر روز
تا گم کند شاید مرا فکر و خیالت
چیزی نمیخواهم بدانم از تو حتّی
جز اینکه گاهی بشنوم خوب است حالت
از زندگی چیزی نفهمیدم جز اینکه
دلخوش به هر چیزی که باشم، مال من نیست
هرقدر هم این قهوه را شیرین بنوشم
جز تلخیِ مرگآوری در فال من نیست
دنیا و این نامادریهایش مرا کشت
لعنت به این مرگی که با ما زندگی کرد
من شعر میگویم، تو در محراب سر کن
هرکس به یک شیوه خدا را بندگی کرد
این زندگی با ما نمیسازد؟ نسازد!
اصلاً بگو تا میتواند، غم ببارد
دیگر پذیرفتم که تنهایی بدیهیست
حتّی اگر از آسمان آدم ببارد
پایان تلخی نیست گاهی مرگ یک رود
وقتی به اعماق زمین برگشته باشد
اصلاً کجا در طول این تاریخ دیدی
دریا شبی دنبال رودش گشته باشد؟
گم میشوم در شادی و غمهای هر روز
در رنگهای روشن و تاریکِ شالم
حتّی نمیخواهد سراغم را بگیری
ناباورانه زندهام! خوب است حالم...
#رویا_باقری
@takbitnab
🌹🌹🌹