یخها شکست و آب شد، امّا نیامدی
من ماندم... آفتاب شد، امّا نیامدی
صدها سؤال داشتم اینجا، نگفته ماند
یعنی سرِ جواب شد، امّا نیامدی
آنقدر ماندهام که دلم نیمههای راه
از خستگی مجاب شد، امّا نیامدی
در سینه خاطرات تو بیداد میکند
لبخندهات قاب شد، امّا نیامدی
هِی پل زدم که بُگذری از شعرهای من
پلها همه خراب شد، امّا نیامدی
خورشید و ماه بود، ولی در میانشان
چشم تو انتخاب شد، امّا نیامدی
ای چتر عاشقانهی بارانِ گریههام
گلها همه گلاب شد، امّا نیامدی
با آنهمه عطش که برای تو داشتم
هر چشمهای سراب شد، امّا نیامدی...
#سید_جلیل_سید_هاشمی
@takbitnab
🌹🌹🌹
نشستهام بنویسم غزل، میّسر نیست
تو نیستی... غزلم عاشقانه دیگر نیست
نگاه کن همهی شهر عاشقت بشود
که گفته چشم تو از چشم آهوان سر نیست؟
یک اتّفاق قشنگی، که در تمامی عمر
به جز نگاه تو، چیزیم در برابر نیست
تو باش و چشم تو، هرگز برای من چیزی
از این ستارهی دنبالهدار بهتر نیست
بیا و مشت خودت را برای من وا کن
اگرچه حاصلم از عشق، غیر خنجر نیست
هزار بار سرودم تو را و میدانم
هنوز قصّهی زیباییات مکرّر نیست...
#سید_جلیل_سید_هاشمی
@takbitnab
🌹🌹🌹