من به یک صبح
که با خنده ات آغاز شود
می اندیشم؛
و به یک حبه ی قند که از
کنجِ لبت بردارم؛
کاش
این صبح بیاید
واندیشه ی من رنگِ
رویا نشود...!
#لیلا_مقربی
@takbitnab
🌹🌹🌹
به دلم عشق تو دارم،تو نگارِ جاودانی
توو لشکر دوچشمت،که حریف یک جهانی
چوکبیرشاه کوروش،که بدون جنگ فاتح
کاش تا ابددراین دل،تو به سلطنت بمانی
#حمیدرضا_ضیافتی_برخوردار
@takbitnab
🌹🌹🌹
از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب
که بی من در خراباتست دایم یار من هر شب
مرا گوید به عشق اندر چرا چندین همی نالی
نگار من چو بیند چشم گوهر بار من هر شب
#سنایی
@takbitnab
🌹🌹🌹
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
زیبا نتواند دید الا نظر پاکت
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم
باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت
#سعدی
@takbitnab
🌹🌹🌹
برشانه های شهر که گیسوی تو.... چکید
از دست های شعر فقط بوی تو.... چکید
یک قطره از عصاره ی مهتاب نیمه شب
از آسمان جدا شد و بر روی تو.... چکید
محراب ها قیام نمودند بر سر -
الله اکبری که از ابروی تو.... چکید
دردی که روی دست دلم باد کرده بود
همراه اشک ها سر زانوی تو.... چکید
دلتنگی پرنده ی محتاج هم قفس
در حلقه های محکم بازوی تو.... چکید
جایی شبیه بندر آغوش تو نبود
این کشتی شکسته به پهلوی تو....چکید
با بوسه ام به گونه ، گلی نو شکفته شد
شرمی که از دو چشمه ی جادوی تو.... چکید
#پروین_نوروزی
@takbitnab
🌹🌹🌹
در دلم چیزی است، مثلِ یک بیشهٔ نور
مثل #خواب دم صبح ...
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سرِ کوه.
#سهراب_سپهری
@takbitnab
🌹🌹🌹
میکند یادش دل بیتاب و از خود میرود
میبرد نام شراب ناب و از خود میرود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
میشود از آتش گل آب و از خود میرود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
میزند یک دور چون گرداب و از خود میرود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا میکند سیلاب و از خود میرود
زاهد خشک از هوای جلوهٔ مستانهاش
میکشد خمیازه چون محراب و از خود میرود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج میغلتد به روی آب و از خود میرود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
میکند نظارهٔ مهتاب و از خود میرود
دست و پایی میزند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود میرود
بیشرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا میکشد خوناب و از خود میرود
#صائب_تبریزی
@takbitnab
🌹🌹🌹
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
کس نزدهست از این کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچهای ز هر طرف میزندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
#حافظ
@takbitnab
🌹🌹🌹
در وصالِ بَحر، بی شوقِ رَسا نتوان رَسید
خَرجِ راه، از نَرمْرَفتاری شود سیلابها
#صائب_تبریزی
@takbitnab
🌹🌹🌹
آب حیات من است خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست
#سعدی
@takbitnab
🌹🌹🌹
این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو به سختی رمیده است
این شعرها که روح تو را رنج داده است
فریادهایِ یک دلِ محنت کشیده است
#فروغ_فرخزاد
@takbitnab
🌹🌹🌹
این صبحِ ساکت، از شبی دلگیر میآید
از خوابهای گنگِ بیتعبیر میآید
خواب کبوتربچهای که از قفس هر بار،
لبتشنه بیرون میرود، دلسیر میآید
لبخند من هر صبح، از در میزند بیرون
مثل خودت شبها به خانه دیر میآید
نوزاد ما عشق است و گرچه سالها مرده،
از سینهی مادر ولیکن شیر میآید
بر سینهی من، گردنآویزیست شکل قلب
گاهی چقدر این دل به این زنجیر میآید!
دلدل نکن! فرصت برای عاشقی کردن،
آن هم در این دُور و زمان، کم گیر میآید!
#فرزانه_میرزاخانی
@takbitnab
🌹🌹🌹
صبح یعنی
همه جا
عطر تو
پیچیده گلم
بوی نرگس
بوی سنبل میدهد
با"تو" پگاه
#هما_کشتگر
@takbitnab
🌹🌹🌹
گر بر اوجِ فلک آن ماهِ پریرو برود
دل دیوانهی من در طلب او برود
طُرفه حالیست که خونم شود از دیده روان
چون که از چشم مَنَت خنجرِ ابرو برود
تا دهد جام مِیات غیر و کنم گریه ز رشک
آب من با تو محال است به یک جو برود
دید دل، خال چو بر روی تو، عاشق شد و رفت
اندر آن آتش سوزنده که هندو برود
ماه، آن لحظه تواند زند از روی تو، دَم
که سرش در خم چوگان تو چون گو برود
گر کنم گریه به یاد قد او بر لب جو
سرو را پای به گِل تا سر زانو برود
مدعی کآمدنش زشت به بزم ما بود
رفتنش را نگر "آتش"! که چه نیکو برود...
#آتش_اصفهانی
@takbitnab
🌹🌹🌹
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
#سلمان_ساوجی
@takbitnab
🌹🌹🌹
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
#سعدی
@takbitnab
🌹🌹🌹
انقدر برایم مهم بودی
که فراموش کردند شد ناممکن
که بی تو زیستنم شد مرگ تدریجی
انقدر برایم مهم بودی
که تمام درهای بهشت برویم بستم
جهنمی ک تو برایم برپا کردی
در شعله وجودت سوختم،سوختم
انقدر تو برایم مهم بودی
که ناممکن ها را ممکن ساختم
زشتی ها را زیبا خواندم
و دردها را با جان دل پذیرفتم
انقدر تو برایم مهم بودی
که روزی هزار بار پس میزدی مرا
و هر لحظه میخواند تو را
خلاصه مهم بودی که شعر شدم
در تمام اشعارم تو خدایم شدی
و من عبد تو
ای که خدایی ،پس رحمی بکن
به حالم
ک سخت بی تو بیمارم
#مهرانه
@takbitnab
🌹🌹🌹
باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
کس چه داند که چه بر سینهٔ من میگذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
#اوحدی_مراغه_ای
@takbitnab
🌹🌹🌹
گر بر اوجِ فلک آن ماهِ پریرو برود
دل دیوانهی من در طلب او برود
طُرفه حالیست که خونم شود از دیده روان
چون که از چشم مَنَت خنجرِ ابرو برود
تا دهد جام مِیات غیر و کنم گریه ز رشک
آب من با تو محال است به یک جو برود
دید دل، خال چو بر روی تو، عاشق شد و رفت
اندر آن آتش سوزنده که هندو برود
ماه، آن لحظه تواند زند از روی تو، دَم
که سرش در خم چوگان تو چون گو برود
گر کنم گریه به یاد قد او بر لب جو
سرو را پای به گِل تا سر زانو برود
مدعی کآمدنش زشت به بزم ما بود
رفتنش را نگر "آتش"! که چه نیکو برود...
#آتش_اصفهانی
@takbitnab
🌹🌹🌹
چه گویمت که دل تنگ تو کرا ماند
اگر تو خورده نگیری دهان تنگ ترا
کرشمه های تو از بس که هست نازآمیز
نه آشتی تو داند کسی، نه جنگ ترا
#امیرخسرو_دهلوی
@takbitnab
🌹🌹🌹
حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند
بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند
چنین که بر سر میدان عشق مینگرم
دل پیاده بدست سوار خواهد ماند
#خواجوی_دهلوی
@takbitnab
🌹🌹🌹
دروازهای عشق را ،تو بر دلم گشودی
کسی که بِه زجان است،تنها فقط توبودی
می ازسبوی چشمت،برجامِ دل تو ریزی
مستم من از نگاهت،دل از کفم ربودی
#حمیدرضا_ضیافتی_برخوردار
@takbitnab
🌹🌹🌹
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت
در تمام سال های رفته بر ما ، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
#فاضل_نظری
@takbitnab
🌹🌹🌹
آتشی بر خرمن جانم فتاد
عشق آمد روی قلبم پا نهاد
تازه دانستم که دل دادن خطاست
مهر خوش رویان نمی باید که خواست
آهویی که ، دل به صیادی ببست
از کمند دام صیادش نرست
این کبوتر،دل به بامی بسته بود
عاقبت بال و پرش بشکسته بود
با پری خونین بیامد سوی یار
غافل از تدبیر تلخ روزگار
اینچنین شد سرنوشت غمگسار
دست شاهین زمان گردی شکار
این نباشد قصهء پایان کار
چونکه صیاد عاقبت گردد شکار
شمع باشی و بسوزانی پری
خود بسوزی در شب تیره تری
پس دل کس را نسوزان تا ابد
کن محبت تا دلت روشن شود
#پرستش_مددی
@takbitnab
🌹🌹🌹
يا گرمى يک بوسه به پيشانى من باش
يا علت يک عمر پريشانى من باش
با فاصلهاى امن، كه آسيب نبينى
بنشين و فقط شاهد ويرانى من باش
هر بار كه عاقل شدهام خير نديدم
يک بار بيا و تو به نادانى من باش
من جاى تو با لحن و لبت شعر بخوانم
تو جاى من و محو غزلخوانى من باش
ناچار به مرگم؛ ته اين قصه بيا و
يک معجزه در قسمت پايانى من باش...
#سید_تقی_سیدی
@takbitnab
🌹🌹🌹