eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.4هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbit.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟ ما که خود افتادگان زار مسکینیم ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار نقش دستی، نقش جادویی نمی‌بینیم @takbitnab 🌹🌹🌹
مشک را گفتند: تو را یک عیب هست با هر که نشینی از بوی خوشت به او دهی. گفت: زیرا که ننگرم با کی ام به ان بنگرم که من کی ام! @takbitnab 🌹🌹🌹
ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر آخر نظری کن به نظربخش فکر بر ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش بنگر به مؤثر تو چه چفسی به اثر بر او می‌کشدت جانب صلح و طرف جنگ گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر او می‌زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه پخته کندت مطبخیش نار سقر بر گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر @takbitnab 🌹🌹🌹
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم طره را تاب مده تا ندهی بر بادم یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس تا به خاک در آصف نرسد فریادم حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که دربند توام آزادم @takbitnab 🌹🌹🌹
فاش می‌گویم و از گفته خود دل‌شادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض به هوای سر کوی تو برفت از یادم نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم می‌خورد خون دلم مردمک دیده سزاست که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم @takbitnab 🌹🌹🌹
وقتی تو نیستی نه هست‌های ما چونان که بایدند نه بایدها مثل همیشه آخر حرفم، و حرف آخرم را با بغض می‌خورم عمری‌ست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می‌کنم..... باشد برای روز مبادا اما در صفحه‌های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هرچه باشد، روزی شبیه دیروز، شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست اما کسی چه می‌داند شاید امروز نیز، روز مبادا باشد وقتی تو نیستی نه هست‌های ما چونان که بایدند نه بایدها هر روز بی تو، روز مباداست آینه‌ها در چشم ما چه جاذبه‌ای دارند آینه‌ها، که دعوت دیدارند دیدارهای کوتاه، از پشت هفت دیوار دیوارهای صاف دیوارهای شیشه‌ای شفاف دیوارهای تو دیوارهای من دیوارهای فاصله بسیارند آه، دیوارهای تو همه آینه‌اند آینه‌های من، همه دیوارند @takbitnab 🌹🌹🌹
چراغ صبح و دم مستعار هر دو یکی است بقای خرده جان و شرار هر دو یکی است ز لطف و قهر نمی بالم و نمی نالم به خار خشک، خزان و بهار هر دو یکی است چنان ربوده این باغ و بوستان شده ام که نوشخند گل و نیش خار هر دو یکی است فسردگی و کدورت شده است عالمگیر جوان و پیر درین روزگار هر دو یکی است چنان گزیده دنیای بد گهر شده ام که پیش دیده من گنج و مار هر دو یکی است مکن به بدگهران مردمی که آتش را چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکی است چه لازم است شب و روز خون دل خوردن؟ چو سنگ و لعل درین روزگار هر دو یکی است توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است اگر دو بین ز دو رنگی نگشته ای صائب شب جدایی و روز شمار هر دو یکی است @takbitnab 🌹🌹🌹
مرا یارا چنین بی‌یار مگذار ز من مگذر مرا مگذار مگذار به زنهارت درآمد جان چاکر مرا در هجر بی‌زنهار مگذار طبیبی بلک تو عیسی وقتی مرو ما را چنین بیمار مگذار مرا گفتی که ما را یار غاری چنین تنها مرا در غار مگذار تو را اندک نماید هجر یک شب ز من پرس اندک و بسیار مگذار مینداز آتش اندک به سینه که نبود آتش اندک خوار مگذار دمم بگسست لیکن بار دیگر ز من بشنو مرا این بار مگذار @takbitnab 🌹🌹🌹
نبایستی هم اول مهر بستن چو در دل داشتی پیمان شکستن به ناز وصل پروردن یکی را خطا کردی به تیغ هجر خستن دگربار از پری رویان جماش نمی‌باید وفای عهد جستن اگر کنجی به دست آرم دگربار منم زین نوبت و تنها نشستن ولیکن صبر تنهایی محالست که نتوان در به روی دوست بستن همی‌گویم بگریم در غمت زار دگر گویم بخندی بر گرستن گر آزادم کنی ور بنده خوانی مرا زین قید ممکن نیست جستن گرم دشمن شوی ور دوست گیری نخواهم دستت از دامن گسستن قیاس آنست سعدی کز کمندش به جان دادن توانی بازرستن @takbitnab 🌹🌹🌹
نزدیک توام مرا مبین دور پهلوی منی مباش مهجور آن کس که بعید شد ز معمار کی گردد کارهاش معمور چشمی که ز چشم من طرب یافت شد روشن و غیب بین و مخمور هر دل که نسیم من بر او زد شد گلشن و گلستان پرنور بی من اگرت دهند شهدی یک شهد بود هزار زنبور بی من اگرت امیر سازند باشی بتر از هزار مأمور می‌های جهان اگر بنوشی بی‌من نشود مزاج محرور در برق چه نامه بر توان خواند آخر چه سپاه آید از مور خلقان برقند و یار خورشید بی‌گفت تو ظاهرست و مشهور خلقان مورند و ما سلیمان خاموش صبور باش و مستور @takbitnab 🌹🌹🌹
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آئی که نیستم در آستان مرگ که زندان زندگیست تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل یک روز خنده کردم و عمری گریستم طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم گوهرشناس نیست در این شهر شهریار من در صف خزف چه بگویم که چیستم @takbitnab 🌹🌹🌹
هر دل که درو مهر تو پنهان نبود کافر بود آن دل و مسلمان نبود شهری که درو هیبت سلطان نبود ویران شده گیر اگرچه ویران نبود @takbitnab 🌹🌹🌹
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست جان باید داد و دل بشکرانهٔ جان آنرا که تمنای چنین مأوائیست @takbitnab 🌹🌹🌹
با یاد تو ای ریخته عشقت آبم نشگفت اگر بود بر آتش خوابم روی از غم چون تویی چرا برتابم تا به ز غمت کدام شادی یابم @takbitnab 🌹🌹🌹
دست‌های تو انگار پرچم‌های صلح‌اند بر خرابه‌ی روزهای من که جز نشانه‌ای از گنج‌ها در او باقی نیست زورق‌ها و نگهبانانی که باروت کشف‌شده را به جزیره‌ی دور می‌برند. دست‌های تو انگار سیم‌های تارند که ترانه‌های حرام را پنهانی در آتش رودخانه‌های‌شان حفظ می‌کنند، رودهایی روشن که صورت سربازهای شکست‌خورده را در آتش زخم‌ها می‌شویند. دست‌های تو صبحی روشن‌اند صبح جمعه‌ی پاییز که زیر ملافه‌ی سردی به موسیقی دوری گوش می‌کنم ای سرمای صبح که شمدهای سفید را بر اندامم رواج می‌دهی به پاس همین دست‌هاست که تو را دوست دارم. @takbitnab 🌹🌹🌹
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور @takbitnab 🌹🌹🌹
من نای توام از لب تو می‌نوشم تا نخروشی هر آینه نخروشم این لحظه که خامشم از آن خاموشم تا نیشکرت بهر خسی نفروشم @takbitnab 🌹🌹🌹
دوش از سر مستی بخراشید رخم آندم که زروش لاله میچید رخم گفتم مخراشش که از آنروز که زاد از قبلهٔ روی تو نگردید رخم @takbitnab 🌹🌹🌹
کدام قله کدام اوج ؟ مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش ای خانه های روشن شکاک که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان مسیر جنبش کیف آور جنینی را دنبال میکند و در شکاف گریبانتان همیشه هوا به بوی شیر تازه میآمیزد @takbitnab 🌹🌹🌹
کاش اینجا بودی همین کنارِ خودم و من یادم می‌رفت که خسته‌ام... خرابم... ویرانم… @takbitnab 🌹🌹🌹
غم چند خوری ز کار نا آمده پیش رنج است نصیب مردم دوراندیش خوش باش و جهان تلخ مکن در بر خویش کز خوردن غم قضا نگردد کم و بیش @takbitnab 🌹🌹🌹
کی حال فتاده هرزه گردی داند بی‌درد کجا لذت دردی داند نامرد به چیزی نخرد مردان را مردی باید که قدر مردی داند @takbitnab 🌹🌹🌹
" چون ترازوی تو کج بود و دغا راست چون جویی ترازوی جزا چون که پای چپ بُدی در غدر و کاست نامه چون آید ترا در دست راست " @takbitnab 🌹🌹🌹
از خود بگذر نور خدا را بطلب در بحر درآ و عین ما را بطلب سلطان سراپردهٔ توحید بجو از دُردی درد دل دوا را بطلب @takbitnab 🌹🌹🌹
چون آمده‌ای در این بیابان حاصل چون بیخبران مباش از خود غافل گامی میزن به قدر طاقت منشین کاسودهٔ خفته دیر یابد منزل @takbitnab 🌹🌹🌹