eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbitnab.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
سفر پر خطر عشق نه از تدبیرست صد طلسم است درین ره، که یکی زنجیرست ایمن از دشمن خاموش شدن بیباکی است خطر راهروان از سگ غافل گیرست اشکریزان ترا سلسله ای حاجت نیست در گلو گریه چو گردیده گره، زنجیرست ناخن شیر به گیرایی مژگان تو نیست هر که با چشم تو پرخاش نماید شیرست در مذاقی که به شیرینی خون عادت کرد لب پیمانه خنکتر ز دم شمشیرست ناوک راست رو از طعن خطا آسوده است صائب پاک سخن را چه غم تقریرست؟ - غزل شمارهٔ ۱۴۶۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
روضه خلد برین خلوت درویشان است مایه محتشمی خدمت درویشان است گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان است قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت منظری از چمن نزهت درویشان است آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه کیمیاییست که در صحبت درویشان است آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید کبریاییست که در حشمت درویشان است دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال بی تکلف بشنو دولت درویشان است خسروان قبله حاجات جهانند ولی سببش بندگی حضرت درویشان است روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند مظهرش آینه طلعت درویشان است از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را سر و زر در کنف همت درویشان است گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است حافظ ار آب حیات ازلی می‌خواهی منبعش خاک در خلوت درویشان است من غلام نظر آصف عهدم کو را صورت خواجگی و سیرت درویشان است - غزل شمارهٔ ۴۹ @takbitnab 🌹🌹🌹
پیچ و خم لازمه رشته جان می باشد نیست بی سلسله تا آب روان می باشد جان روشن نکند در تن خاکی آرام آب در صلب گهر قطره زنان می باشد اختیاری نبود آه، کهنسالان را تیر را شهپر پرواز، کمان می باشد صحبت بدگهران بر دل نیکان بارست در ترازوی گهر سنگ گران می باشد رخنه در جوشن فولاد کند چون پیکان دل هرکس که موافق به زبان می باشد چشم حیران نشود سیر ز نظاره حسن دیده آینه دایم نگران می باشد می رسد روزیش از عالم بالا بی خواست هرکه مانند صدف پاک دهان می باشد شوخی حسن محال است ز خط گم گردد برق در ابر سیه خنده زنان می باشد دیده حرص محال است شود سیر به خاک دام در زیر زمین هم نگران می باشد عشق در پرده ناموس نماند صائب ماه پوشیده کجا زیر کتان می باشد؟ - غزل شمارهٔ ۳۴۶۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
شمایل جنون به گونه‌گونه رنگ‌هاست؛ جنون خاک، در لباس زلزله جنون آب‌ها، به شکل سیل که می‌درد هرآنچه بند و سلسله جنون اختران، به صورت شهاب که می‌نهند سر به دشتِ شب غریقِ شور و هلهله جنون شاعران، به گونه‌ی خِرد میان تار عنکبوتی از سکوت به عذر اینکه نیست حال و حوصله... @takbitnab 🌹🌹🌹
مدّتی هست که بین دل و عقلم جنگ است زندگی بعدِ تو، تکراری و بدآهنگ است گفته بودی به کسی غیر تو دل بسْپارم دل سپردن به کسی جز تو برایم ننگ است مردم از دست من و شعر به تنگ آمده‌اند! گفته بودم که جهان بی‌تو برایم تنگ است... @takbitnab 🌹🌹🌹
نام نیکو نتوان یافتن الّا به دو چیز دانش و جود و از این گیرد مردم مقدار @takbitnab 🌹🌹🌹
حرف دلم آن بود که با خلق نگفتم بغضی‌ست در این ابر که باران شدنی نیست @takbitnab 🌹🌹🌹
چشم در صُنع الهی باز کن، لب را ببند! بهتر از خواندن بُود دیدن خطِ استاد را @takbitnab 🌹🌹🌹
پیک عاشق سوی معشوقان، نگاهی بیش نیست ترجمان بی‌زبانِ عشق، آهی بیش نیست گر شب‌وروز جهان -«مشتاق!»- آخر شد چه‌غم؟ آن شب تاریّ و این روز سیاهی بیش نیست... @takbitnab 🌹🌹🌹
پاییز اتّفاق تازه‌ای نیست؛ هر صبح که اندوهت را بتکانی، برگ‌ریزان است... @takbitnab 🌹🌹🌹
گر بمیری ز خود بقا یابی ور کشی زحمتی عطا یابی هر که مرد او دگر نخواهد مرد گر بمیری ز خود بقا یابی - دوبیتی شمارهٔ ۲۵۲ @takbitnab 🌹🌹🌹
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود زاندیده جهان دگرت دیده شود گر تو ز پسند خویش بیرون آئی کارت همه سر بسر پسندیده شود - رباعی شمارهٔ ۷۱۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
گر بد دارد و گر نکو او داند گر جرم کند و گر عفو او داند تا زنده‌ام از وفا نگردانم سر من بر سر اینم آن او او داند - رباعی شمارهٔ ۱۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او غنیمت دان اگر یابی در خلوتسرای او نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد طلب کن نور چشم از ما که تا بینی لقای او مقام سلطنت خواهی گدای حضرت او شو که شاه تخت ملک دل به جان باشد گدای او اگر دار بقا خواهی سر دار فنا بگزین فنا شو از وجود خود که تا یابی بقای او مرا میخانه ای بخشید میر جملهٔ رندان همیشه باد ارزانی به بنده این عطای او دلم خلوتسرای اوست غیری در نمی گنجد که غیر او نمی زیبد درین خلوتسرای او چه عالی منصبی دارم که هستم بندهٔ سید فقیر حضرت اویم غنیم از غنای او - غزل شمارهٔ ۱۳۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
شتاب عمر چند روز زندگانی پرشتاب از دست رفت عمر ما همچون حبابی روی آب از دست رفت دزد غفلت گوهر مقصود را از من ربود بر سر بازار گردون دُرّ ناب از دست رفت بر لب دیوار آمد آفتابم وی دریغ تا گشودم چشم خود را آفتاب از دست رفت بر جوانی و بهارش گر که دل بستم ولی تا که خود را یافتم دیدم شباب از دست رفت کام دل حاصل نشد پیری گریبان را گرفت حاصلم ناچیده ماند و صبر و تاب از دست رفت تا گلیم خویش را رفتم کشم بیرون ز آب هم گلیم از کف شد و هم موج آب از دست رفت کاروان عمر افتادست در شیب از فراز ظلمت شب شد پدید و ماهتاب از دست رفت اینکه می گویند بالای سیاهی رنگ نیست رنگ موی ما مگر در آسیاب از دست رفت! دولت بیداری وقت سحر را پاسدار ورنه این گنج گرانت بی حساب از دست رفت در سراب این جهان نوشی جدا از نیـش نیست شادکامی ها «مقدم» چون سراب از دست رفت @takbitnab 🌹🌹🌹
دور نیست روزگار وصل یار ای اهل عالم دور نیست تا که اسباب فرج گردد فراهم دور نیست من یقین دارم که نزدیکست ایام وصال تا قیام منجی عالم مسلم دور نیست شک ندارم عنقریب آید سپهسالار عشق تا زند بر روی بام کعبه پرچم دور نیست از جوار کعبه می¬آید امام المنتظر انسجام کُفر را تا پاشد از هم دور نیست او وصی الانبیاء و نور چشم اولیاست تا شود از مقدمش گلزار عالم دور نیست سرنگون گردد بساط کفر و بنیاد نفاق حق شود در سایه عدلش مکرّم دور نیست قائم مالک رقاب و جبرئیلش در رکاب تا شود تفسیر از و آیات محکم دور نیست آخرین ماه ولایت آنکه در یوم القیام اقتدا بر او کند عیسی ابن مریم دور نیست جمعه ها بگذشته اما جمعه ای آید پدید نازنین ماهی ز پشت ابر کم کم دور نیست آفتاب بی غروبش می¬کند حتماً طلوع تا بتابد نور آن مهر مجسّم دور نیست می شود پائیز هجرانش «مقدم» چون بهار تا شود گلزار هستی سبز و خرم دور نیست @takbitnab 🌹🌹🌹
تا نفس باقی است دردل ر‌نگ‌کلفت مضمراست آب این آیینه‌ها یکسرکدورت‌پرور است فکر آسودن به شور آورده است این بحر را در دل هر قطره جوش آرزوی‌گوهر است ساز آزادی همان گرد شکست آرزوست هرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر است ای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزن صرف‌کم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است دستگاه‌کلفت دل نیست جز عرض‌کمال چشمهٔ آیینه‌گر خاشاک درد جوهر است اهل دنیا عاشق جاهند از بی‌دانشی آتش سوزان به چشم‌کودک نادان زر است مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور شعله ازگردنکشی‌کر بگذرد خاکستر است راز ما صافی‌دلان پوشیده نتوان یافتن هرچه دارد خانهٔ آیینه بیرون در است می‌ کند زاهد تلاش صحبت میخوارگان این هیولای جنون امروز دانش پیکر است درطلسم حیرت ما هیچ‌کس را بارنیست چشم قربانی‌کمینگاه خیال دیگر است گاه‌گاهی گریه منع انفعالم می‌کند جبهه‌کم دارد عرق روزی‌که مژگانم تر است بیدل از حال دل‌کلفت نصیب ما مپرس وای برآیینه‌ای‌کان رانفس روشنگر است - غزل شمارهٔ ۴۶۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
ره مده در خط مشکین، شانه شمشاد را کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست چند بر دندان زنی این بیضه فولاد را عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست مهره موم است کوه بیستون فرهاد را سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان حسن در ایام خط افزون کند بیداد را خنده بی درد سازد دردمندان را ملول سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند شانه نتواند گشودن طره شمشاد را از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را سایلان را می کند گستاخ امید جواب سیل در کهسار از حد می برد فریاد را از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟ گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را - غزل شمارهٔ ۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
سرم سرگشتهٔ سودای عشق است دلم آشفتهٔ غوغای عشق است بدان دیده که بتوان دید او را دو چشم روشن بینای عشقست حقیقت سرمهٔ چشم خردمند غبار گرد خاک پای عشقست ز عبرت غیر او از دل به در کن که غیر دل دگر نه جای عشقست به شمع عشق جان و دل بسوزان چو پروانه گرت پروای عشق است مگو از دی و از فردا و فردا که امروز وعدهٔ فردای عشق است تن تنها در آ سید به خلوت که در خلوت تن تنهای عشقست - غزل شمارهٔ ۲۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
عمل و علم هست کار خواص خوش بود نیز در عمل اخلاص ور نباشد چنین که ما گفتیم نتوان یافتم به علم خلاص - دوبیتی شمارهٔ ۱۸۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست میلش بسوی اطلس مقراضی نیست شد قاضی ما عاشق از روز ازل با غیر قضای عشق او راضی نیست - رباعی شمارهٔ ۱۴۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
چون دست نمی دَهد وصالت دست من و دامن خیالت... @takbitnab 🌹🌹🌹
چونی ای آنکه از جمال فردی صدبار ز چو نیم برون آوردی چون دانستم ترا و چونت دیدم بی‌دانش و بینشم به کلی ویران بردی - رباعی شمارهٔ ۱۸۴۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
من دلم بی تو ؛ پر از دلهره است .. به چه نحوی ؛ تو چنین آرامی !؟ @takbitnab 🌹🌹🌹
جایی نمی روی که باز گردی ! همیشه همینجایی؛ زیرپوستم میان جانم درست کنار همین تکه ذغال گرگرفته ای که نامش دل است ... گه گاه در میان هیاهوی روزگار لحظه ای، آنی، دمی ... فراموش میشوی !! مانند آتشی به زیر خاکستر ... @takbitnab 🌹🌹🌹