با خندهٔ بر بسته چرا خرسندی
چون گل باید که بیتکلف خندی
فرقست میان عشق کز جان خیزد
یا آنچه به ریسمانش برخود بندی
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۷۷۹
#مولانا
@takbitnab
🌹🌹🌹
هر بلا کز حضرتش ما را بود
خوش بلائی از چنان والا بود
هر بلا کآمد از او نبود بلا
آن بلا نبود که آن والا بود
#شاه_نعمت_الله_ولی
- دوبیتی شمارهٔ ۱۴۹
@takbitnab
🌹🌹🌹
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای
خندان بدو لب لعل گزان آمدهای
آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست
کامروز دگر به قصد جان آمدهای
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۷۸۸
#مولانا
@takbitnab
🌹🌹🌹
بوسی بده بیمشغله بیزحمت و جنگ و گله
کزجان برفت آن حوصله کاندوه حرمان پرورد
#قاآنی
@takbitnab
🌹🌹🌹
تا ابد تو را از دیدگان همه پنهان
خواهم کرد ..
چشمانت رازی است نخوانده
صدايت موسیقی زیبایی است نشنیده
نمیدانم چندسال دیگر هستم !؟
می ترسم این عمر كوتاهتر از آن باشد
که بخواهم منتظرت بمانم
بودنت سرابی است سبز
و نبودنت عذابی است پر درد
خسته ام
از بودنت در رویاها و خواب هایم و
نبودنت در بیداریهایم...
#مینو_پناهپور
@takbitnab
🌹🌹🌹
اخلاص در عمل
طاعت فقط به ذکر و قیام و قعود نیست
زهد و ورع به طول رکوع و سجود نیست
اخلاص در دُعا به اجابت قرینه است
در جامه ی ریا اثر از تار و پود نیست
از بهر عارفان خداجوی و حق طلب
بهتر ز جلوۀ سحر و صبح زود نیست
مستأجر است هر که بدنیا قدم گذاشت
دنیا موقتی است سرای خلود نیست
دانی که رخش عمر چرا تند می رود
یعنی گذشت عمر بحال رکود نیست
بار کج ای رفیق به منزل نمی رسد
عقل سلیم در تن و جان حسود نیست
عالم اگر که پر شود از انگبین ناب
یکذره اش بکام بخیل و عنود نیست
در مکتبی که علم و ادب درس می¬دهند
هر سفله را لیاقت حق ورود نیست
بی شک در آبراه زمان محو می¬شود
هر چشمه ای که ریشۀ آن وصل رود نیست
حدّ و حدود شعر «مقدم» فقط خداست
رنــگ ریـا به دایرۀ این حدود نیست
#مقدم
@takbitnab
🌹🌹🌹
این نیست ره وصل که پنداشتهای
این نیست جهان جان که بگذاشتهای
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
اندر ره تست لیکن انباشتهای
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۷۷۷
#مولانا
@takbitnab
🌹🌹🌹
غزل هایم برای او
که هم
جان است و جانان
دل بی طاقتم
اما
اسیر درد هجران ..
#باران_قیصری
@takbitnab
🌹🌹🌹
کرم خواندی
ستم راندی
وفا گفتی جفا کردی
تو ای ماه سمن سیما
ببین با ما چه ها کردی....
#وفایی_مهابادی
@takbitnab
🌹🌹🌹
چه عاشقانه ای بنویسم...
که دلتان برایم بلرزد؟!
وقتی نه دستانش را گرفته ام،
نه در آغوشش کشیده ام،
و نه حتی او را بوسیده ام !
من فقط از دور ...
او را در خویش گریسته ام ...
عشقِ میانِ ما...
معصوم ترین عشقِ تاریخِ جهان بود . . .
#نرگس_صرافیان
@takbitnab
🌹🌹🌹
در صورت و معنیش نظر کن
می بین همه و مرا خبر کن
خواهی که رسی به نعمت الله
بر درگه سیدم گذر کن
#شاه_نعمت_الله_ولی
- دوبیتی شمارهٔ ۲۱۴
@takbitnab
🌹🌹🌹
فـریـاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت!
#حافظ
@takbitnab
🌹🌹🌹
ای موسی ما به طور سینا رفتی
وز ظاهر ما و باطن ما رفتی
تو سرد نگشتهای از آن گرمیها
چون سرد شوی که سوی گرما رفتی
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۷۵۶
@takbitnab
🌹🌹🌹
چه آشکارا
تمنایِ نوازشِ تو را دارد،
و قلبم چه بی پرده
نیازِ تپیدنِ نامِ تو را دارد
بیا نگذار این شبِ بی رحم
چشمانم به شبیخونِ خواب
فرو بندد،
بیا دمی مرهمِ به بیداری باش
که خسته از دیدار توام در رویا
#عارف_اخوان
@takbitnab
🌹🌹🌹
عشق که سراغت بیاید ،
آدمها برایت دو دسته میشوند :
یک عده "شبیه" او...
و بقیه ناشناس...
وای به روزی که عشق برود ،
و تمام دنیا بشود ،
یک عده شبیه او ...
#سارا_احدی
@takbitnab
🌹🌹🌹
گویند که دل از دل دلدار برانداز
والله که دل غارت یار است دلی نیست
#راحم_تبریزی
@takbitnab
🌹🌹🌹
یک صبح به بام آی و ز رُخ پرده برانداز
آوازه به عالم زن و خورشید برانداز
ای زینتِ بالین رقیبان شده عمری
بر من که ز هم میگذرم یک نظر انداز
#محتشم_کاشانی
@takbitnab
🌹🌹🌹
بهسوی من چو میآیی،
تمام تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب بر میآید،
و می پذیرم من
که هیچ زشت و دروغ و دغا نمیپاید،
و میسرایم، با نائی از سکوت،
که مولوی حق داشت
هماره عاشق بودن را
هماره بسراید.
#اسماعیل_خویی
@takbitnab
🌹🌹🌹
نتوان عاشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هيچ آيه و افسون دل از او بر نکنم
نه چراغی است دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشقِ کهنم
#هوشنگ_ابتهاج
@takbitnab
🌹🌹🌹
آسودگی از محن ندارد #مادر
آسایش جان و تن ندارد #مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر
#رهی_معیری
@takbitnab
🌹🌹🌹
این شاخ شکوفه بارگیرد روزی
وین باز طلب شکار گیرد روزی
میآید و میرود خیالش بر تو
تا چند رود قرار گیرد روزی
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۷۵۷
#مولانا
@takbitnab
🌹🌹🌹
صبح ها
موهای تاب دار تو
شعر است
وآغوشت،جان می دهد برای شعر گفتن
کاغذ و قلم را بیخیال
جلوتر بیا،
تا زیر آفتاب نگاهت،انگشتانم را
درمیان گیسوانت
برقصانم
و شعرهای عاشقانه ام را
بیامیزم درچال گلویت
بگذار از پنجره ی سرزمینمان
پرده را کنار بزنم
و رو به خورشید جار بزنم
دوستت دارم
#شهاب_شهابی
@takbitnab
🌹🌹🌹
گفت که
اهل کجایی شاعر؟
گفتمش : اهلی ِ یک چشم سیاه
دل سپرده
به نگاهی خاموش
سر سپرده به خیال
ازشب یک آغوش
قدم اندازه ی یک گام بلند
تا دل ناب سبو
پوستم گندمی و پرجادو
وزنم اندازه ی یک شعر نجیب
دل ردیف از احساس
خانه ام در تله ای از گل یاس
چشمهایم
به سیاهی ِ شبی بی مهتاب
#مژگان_مهر
@takbitnab
🌹🌹🌹
پيش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم
کز نفس تو دم به دم میشنويم بوی جان
#هوشنگ_ابتهاج
@takbitnab
🌹🌹🌹
قلم بنویس رازم را
تو میدانے نیازم را
کسی جز تو نمے بیند
من و سوز و گدازم را ....
#مریم_عرفان
@takbitnab
🌹🌹🌹