eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.4هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbit.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگشته و حیرانم ای چشم اهورایی حرفی بزن از حالِ این حالت شیدایی شیرینی و فرهادم، لیلایی و مجنونم گمگشته‌ی کنعانم از بس که زلیخایی بر چینیِ احساسم آرام قدم بردار هرچند سراغ من عمری‌ست نمی‌آیی مهتابِ نگاه تو از پنجره‌ام پیداست بر شاخه‌ی چشمانت ماهی‌ست تماشایی پایان شب پاییز آغاز زمستان نیست وقتی که تو می‌خندی، وقتی که تو یلدایی @takbitnab 🌹🌹🌹
بهارانتخابات جهان شدازحضورسبزمامات مصون شد کشورایران زافات حرارت دادبردل های مشتاق تنورداغ داغ انتخابات شعارملت ماانقلابیست حضورسبزشان عالیست عالیست دهان دشمنان راخردسازند دراین پیکارباشدنمره شان بیست برای میهن خودافتخاریم به چشم دشمنان مانندخاریم سرصندوق روزرای گیری حماسه افرین روزگاریم مبادازیادحق غافل بمانیم شعاریاس ونومیدی بخوانیم مبادادربهارانتخابات زغفلت گوشه منزل بمانیم @takbitnab 🌹🌹🌹
مائیم که تا مهر تو آموخته‌ایم چشم از همه خوبان جهان دوخته‌ایم هر شعله کز آتش زنهٔ عشق جهد در ما گیرد از آنکه ما سوخته‌ایم - رباعی شمارهٔ ۱۳۲۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نِگَهَش بویِ شیر از لبِ همچون شِکَرَش می‌آید گر چه خون می‌چکد از شیوهٔ چشمِ سیَهَش چارده ساله بُتی چابُکِ شیرین دارم که به جان حلقه به گوش است، مَهِ چاردَهَش از پِی آن گُلِ نورَستِه دلِ ما یارب خود کجا شد که ندیدیم در این چند گَهَش یارِ دلدارِ من ار قلب بدین سان شِکَنَد بِبَرَد زود به جانداریِ خود پادشهش جان به شکرانه کنم صرف گَر آن دانهٔ دُر صدفِ سینهٔ حافظ بُوَد آرامگَهَش - غزل شمارهٔ ۲۸۹ @takbitnab 🌹🌹🌹
دور نیست روزگار وصل یار ای اهل عالم دور نیست تا که اسباب فرج گردد فراهم دور نیست من یقین دارم که نزدیکست ایام وصال تا قیام منجی عالم مسلم دور نیست شک ندارم عنقریب آید سپهسالار عشق تا زند بر روی بام کعبه پرچم دور نیست از جوار کعبه می¬آید امام المنتظر انسجام کُفر را تا پاشد از هم دور نیست او وصی الانبیاء و نور چشم اولیاست تا شود از مقدمش گلزار عالم دور نیست سرنگون گردد بساط کفر و بنیاد نفاق حق شود در سایه عدلش مکرّم دور نیست قائم مالک رقاب و جبرئیلش در رکاب تا شود تفسیر از و آیات محکم دور نیست آخرین ماه ولایت آنکه در یوم القیام اقتدا بر او کند عیسی ابن مریم دور نیست جمعه ها بگذشته اما جمعه ای آید پدید نازنین ماهی ز پشت ابر کم کم دور نیست آفتاب بی غروبش می¬کند حتماً طلوع تا بتابد نور آن مهر مجسّم دور نیست می شود پائیز هجرانش «مقدم» چون بهار تا شود گلزار هستی سبز و خرم دور نیست @takbitnab 🌹🌹🌹
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود گاهی تمام حادثه از دست می رود گاهی همان کسی که دم از عقل می زند در راه هوشیاری خود مست می رود گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست وقتی که قلب خون شده بشکست می رود اول اگر چه با سخن از عشق آمده آخر خلاف آنچه که گفته است می رود وای از غرور تازه به دوران رسیده ای وقتی میان طایفه ای پست می رود هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند وقتی غبار معرکه بنشست می رود اینجا یکی برای خودش حکم می دهد آن دیگری همیشه به پیوست می رود این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست تیریست بی نشانه که از شصت می رود بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند اما مسیر جاده به بن بست می رود @takbitnab 🌹🌹🌹
دلتنگم و دیدار تو درمان منست بیرنگ رخت زمانه زندان منست بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان منست - رباعی شمارهٔ ۳۲۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
عشق هر چند که در پرده بود مشهورست حسن هر چند که بی پرده بود مستورست هر که از چاه زنخدان تو سالم گذرد گر بود صاحب صد دیده روشن، کورست بود از زخم زبان خار بیابان جنون نمک مایده عشق ز چشم شورست جگر دیدن عیب و هنر خویش کراست؟ زشت اگر پشت به آیینه کند معذورست می دهد قطره و سیلاب عوض می گیرد شهرت بحر به همت غلط مشهورست به سخن دعوی حق را نتوان برد از پیش هر که سر در سر این کار کند منصورست سپری زود شود زندگی تن پرور زودتر پاره کند زه چو کمان پرزورست حسن از دیدن آیینه نمی گردد سیر آب سرچشمه آیینه همانا شورست یک کف خاک ز بیداد فلک بی خون نیست گر شکافند جگرگاه زمین یک گورست سیری از شور سخن نیست دل صائب را تشنگی بیش کند آب چو تلخ و شورست - غزل شمارهٔ ۱۴۶۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
از شهر عطار آمدی یا قصه های مولوی؟ در بیستون دیدم تو را یا بارگاه خسروی؟ شهزادۀ شهنامه ای یا تاجری از بوستان؟ شاید برایم خوانده ای از مثنوی معنوی! آهنگ چشمان تو را من در کجا بشنیده ام؟ در وردهای هندوان یا آیه های عیسوی؟ از دشتهای زاگرسی یا آذران آبادگان؟ این خنده ها را دیده ام! کوردی گیان یا ساروی؟! بوی بهاران میدهی! از باغ فردوس آمدی؟ یا چیده ای باغی ز گل از دشت های دنیوی؟ بگذشته ای از مرزها از خط تردید و یقین کین گونه در اندیشه ام ایمان و باور می شوی در قلب من پاینده ای ای آشناتر از نفس هر چند چون خورشید و مه از قاب چشمم می روی دانم که این کوته غزل، گویای حُسن تو نبود یک روز تقدیمت کنم، هفتاد دفتر مثنوی... @takbitnab 🌹🌹🌹
وفادار تو بودم تا نفس بود. دریغا همنشینت ، خار و خس بود... دلم را بازگردان،، همین جان سوختن،،، بس بود ... بس بود... @takbitnab 🌹🌹🌹
یا از لهیب مکر حسودان به دور باش یا مثل من بسوز و بساز و صبور باش اهل نظر تواضع بی‌جا نمی‌کنند در چشم اهل کبر سراپا غرور باش بی اعتنا به سنگ زدن‌ها در این مسیر همچون قطار در تب و تاب عبور باش روشن نمی‌شود به چراغی جهان، ولی یادآور حقیقت پیدای نور باش این خانه جای زندگی جاودانه نیست آماده‌ی شکستن تنگ بلور باش @takbitnab 🌹🌹🌹
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد @takbitnab 🌹🌹🌹
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت @takbitnab 🌹🌹🌹
این گلشن دهر عاقبت گلخن شد هر دوست که بود جز خدا دشمن شد جز مهر خدای هرچه در دل کشتم حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد - رباعی شمارهٔ ۱۴ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای در طلب آن که لقا خواهی یافت وقتی دگر از فوق سما خواهی یافت با توست خدا و عرش اعظم دل توست با خود چو نیابی اش کجا خواهی یافت - رباعی شمارهٔ ۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟ مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا که این افسانه ها را ژاژ خایی عشق می داند به بزم عشق مهر بی نیازی بر مدار از لب که همت خواستن را هم گدایی عشق می داند دل خوش مشرب و پیشانی وا کرده ای دارد که سنگ کودکان را مومیایی عشق می داند چو دیدی دست و تیغ عشق را از دور بسمل شو که بال و پر زدن را بد ادایی عشق می داند زسختی رو نمی تابد، زکوه غم نمی نالد نژاد از سنگ دارد مومیایی، عشق می داند نمی دانم چه سازم تا فنای مطلقم داند که در خود گم شدن را خودنمایی عشق می داند چو عشق آمد به دل صائب مکن اندیشه سامان کجا چون عقل ناقص کدخدایی عشق می داند؟ - غزل شمارهٔ ۳۱۵۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
دود می‌خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی‌خبر. بر تن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم می‌دوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید. تا بدین منزل نهادم پای را از درای کاروان بگسسته‌ام. گرچه می‌سوزم از این آتش به جان، لیک بر این سوختن دل بسته‌ام. تیرگی پا می‌کشد از بام‌ها: صبح می‌خندد به راه شهر من. دود می‌خیزد هنوز از خلوتم. با درون سوخته دارم سخن. @takbitnab 🌹🌹🌹
از صبح‌های دور از تو نگویم، که مانند است به شب! که مانند است به اوجِ چله‌ی زمستان ! ابدی جان... هر شب، غمت در دل است و عشقت در سر و هر صبح، عشقت در دل و خاطره‌ات در سر! طلوع کن صبحم را، که عمری‌ست بی خورشید روزهایم شب میشود و بی مهتاب، شب‌هایم روز... @takbitnab 🌹🌹🌹
گل عشق و محبت با صفا کن ز گل عشق و محبت جان را شاد کن با گل لبخند دل یاران را دام بردار که دنیا نشود رام کسی بهر این خوان طمع تیز مکن دندان را قانع ار لقمه¬ی نانی به کف آرد شاد است نکند پیروی از بهر دو نان، دو نان را گول وسواس شیاطین نخورد عقل سلیم زیرک از حسن عمل رمی کند شیطان را کاخ بیداد شود با دم آهی بر باد کم نگیری شرر آه دل سوزان را تا مطیع هوس و نفس نگردد یوسف می خرد بر تن خود رنج و غم زندان را در قفا باد خزانست فراموش مکن ای که از باد بهاری بنوازی جان را خرقه و جامه¬ی تزویر ز تن بیرون کن تا که از لوث گنه پاک کنی دامان را ذات بد به نشود آهن ناپخته مکوب جست باید ز طریق دگرش درمان را یک کلام است فقط حرف من و ختم کلام حاکم و قاضی خود کن همه جا وجدان را جز خدا دادرسی نیست، به ذاتش سوگند وای اگر دست نگیرد من سرگردان را آنچه با تجربه آموخت «مقدم» این است که وفــایی نکند ملک جهان انسـان را @takbitnab 🌹🌹🌹
ای دریغا در این خانه دمی بگشودی مونس خویش بدیدی دل هر موجودی چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی ساقی وصل شراب صمدی پیمودی رو نمودی که منم شاهد تو باک مدار از زیان هیچ میندیش چو دیدی سودی هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد هر کسی در چمن روح به کام آسودی نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت نیست دینار و درم یا هوس معدودی حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی کی بود در خضر خلد غم امرودی صد هزاران گره جمع شده بر دل ما از نصیب کرمش آب شدی بگشودی صورت حشو خیالات ره ما بستند تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی عابد جمله وی است و لقبش معبودی خادم و مؤذن این مسجد تن جان شماست ساجدی گشته نهان در صفت مسجودی ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی - غزل شمارهٔ ۲۸۷۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن - غزل شمارهٔ ۳۹۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست پ ن:جواب دوستت دارم مرسی نیست! @takbitnab 🌹🌹🌹
دل جز بغمش، بهر چه در ساخته بود خود را ز حضور دور انداخته بود عشقم بسر ار سایه نینداخته بود عقلم ز برای هیچ در باخته بود - رباعی شماره ۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
یاری که چو ما لطف الهی دارد در هر دو جهان هرچه تو خواهی دارد هر چند گدای حضرت سلطان است از دولت عشق پادشاهی دارد - رباعی شمارهٔ ۱۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
یک چند دویدم و قدم فرسودم آخر بی تو پدید نامد سودم تا دست به بیعت وفایت سودم در خانه نشستم و فرو آسودم - رباعی شمارهٔ ۴۳۷ @takbitnab 🌹🌹🌹