eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.6هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbitnab.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
چون تورا دیدم مُحالَم حال شُد جانِ من مستغرق اِجلال شُد چون تورا دیدم خود ای روحُ الْبِلاد مِهرِ این خورشید از چَشمَم فُتاد @takbitnab 🌹🌹🌹
ای پاک از آب و از گِل، پایی در این گِلم نِهْ بی دست و دل شده‌ستم، دستی بر این دلم نِهْ هر حاصلی که دارم، بی حاصلی‌ست بی تو سیلابِ عشقِ خود را، بر کار و حاصلم نِهْ @takbitnab 🌹🌹🌹
ز روز گذر کردن اندیشه کن! پرستیدن دادگر پیشه کن! به نیکی گرای و میازار کس! ره رستگاری همین است و بس @takbitnab 🌹🌹🌹
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی سلطان من خدا را زلفت شکست ما را تا کی کند سیاهی چندین درازدستی در گوشه سلامت مستور چون توان بود تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی @takbitnab 🌹🌹🌹
نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند نه هرکه گردنی افراخت سروری داند کجا به مرکز حق راه می تواند برد کسی که گردش افلاک سرسری داند چو سایه از پی دلدار می رود دلها ضرورنیست که معشوق دلبری داند کسی که خرده جان را ز روی صدق کند نثار سیمبری کیمیاگری داند نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز هلال عید کجا قدر لاغری داند نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز کجاست گوهر ما قدر جوهری داند کسی است عاشق صادق که از ستمکاری ستم به جان نکشیدن ستمگری داند دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت سراب بادیه را جلوه پری داند تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی وگرنه هر خس وخاری شناوری داند فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت که دیده مار که چندین فسونگری داند تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس نه هرشکسته زبانی سخنوری داند چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست ستاره های فلک جمله مشتری داند کسی میانه اهل سخن علم گردد که همچو خامه صائب سخنوری داند @takbitnab 🌹🌹🌹
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه اندیشه این کار فراموشش باد آن که یک جرعه می از دست تواند دادن دست با شاهد مقصود در آغوشش باد پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت جان فدای شکرین پسته خاموشش باد چشمم از آینه داران خط و خالش گشت لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد @takbitnab 🌹🌹🌹
گر چرخِ وجودِ من از این گردش فروماند بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند اگر بادِ زمستانی کند باغِ مرا ویران بهارِ شهریارِ من ز دی انصاف بستاند @takbitnab 🌹🌹🌹
ای آفتاب آینه دار جمال تو مشک سیاه مجمره گردان خال تو صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن یا رب مباد تا به قیامت زوال تو مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز طغرانویس ابروی مشکین مثال تو در چین زلفش ای دل مسکین چگونه‌ای کشفته گفت باد صبا شرح حال تو برخاست بوی گل ز در آشتی درآی ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان کو مژده‌ای ز مقدم عید وصال تو این نقطه سیاه که آمد مدار نور عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم شرح نیازمندی خود یا ملال تو حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست سودای کج مپز که نباشد مجال تو @takbitnab 🌹🌹🌹
تا شد به داغ عشق هم آغوش سینه ام صحرای محشری است سیه پوش سینه ام درد ترا نکرده فراموش سینه ام چون خم به زیر خاک زند جوش سینه ام طوفان جلوه تو چو در دل گذر کند دریا شود ز موجه آغوش سینه ام از خون نوح آب خورد تیغ موجه اش آن بحر را که ساخته خس پوش سینه ام خورشید دیگر از بن هر موی من دمید تا شد زداغ عشق قدح نوش سینه ام آغوش صبح، زخمی اقبال من شده است تیغ که را کشیده در آغوش سینه ام؟ چون بحر تا دلم صدف گوهر تو شد هرگز نشد ز جوش تو خاموش سینه ام آیینه ای است پیش رخ آفتاب حشر زان خنده های صبح بناگوش سینه ام چندین هزار حلقه منت کشیده است از درد و داغ عشق تو در گوش سینه ام گردیده همچو خانه زنبور در بهار از نیش غمزه تو پر از نوش سینه ام صحرای حشر داغ سیاهی فکنده ای است تا شد ز داغ عشق سیه پوش سینه ام عشق از هزار پرده مرا صاف کرده است جامی شده است پر می سر جوش سینه ام از داغهای تازه که فرش است هر طرف صحرای محشری است سیه پوش سینه ام صائب دگر چه کار کند آتش جگر کز نه فلک گذشت به یک جوش سینه ام @takbitnab 🌹🌹🌹
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود که به بازار تو کاری نگشود از هنرم سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم @takbitnab 🌹🌹🌹
دلبری و بی‌دلی اسرار ماست کار کار ماست چون او یار ماست نوبت کهنه فروشان درگذشت نوفروشانیم و این بازار ماست نوبهاری کو جهان را نو کند جان گلزارست اما زار ماست عقل اگر سلطان این اقلیم شد همچو دزد آویخته بر دار ماست آنک افلاطون و جالینوس ماست پرفنا و علت و بیمار ماست گاو و ماهی ثری قربان ماست شیر گردونی به زیر بار ماست هر چه اول زهر بد تریاق شد هر چه آن غم بد کنون غمخوار ماست دعوی شیری کند هر شیرگیر شیرگیر و شیر او کفتار ماست ترک خویش و ترک خویشان می‌کنیم هر چه خویش ما کنون اغیار ماست خودپرستی نامبارک حالتی‌ست کاندر او ایمان ما انکار ماست هر غزل کان بی‌من آید خوش بود کاین نوا بی‌فر ز چنگ و تار ماست شمس تبریزی به نور ذوالجلال در دو عالم مایه اقرار ماست @takbitnab 🌹🌹🌹
دیده از عیب کسان در خواب چون مخمل کنید چون رسد نوبت به عیب خود، نظر احول کنید باعث رنگینی دیوان محشر می شود چهره از اشک پشیمانی اگر جدول کنید قامت خم چون مه نو در کمین پس خم است زودتر آیینه تاریک خود صیقل کنید پرده ظلمت به قدر روشنی گردد زیاد عالمی بر خود چرا تاریک از مشعل کنید؟ تا بود دل در درون سینه بیتابی بجاست این سپند شوخ را بیرون ازین منقل کنید کوته اندیشی است دیدن اول هر کار را در مآل کارها اندیشه از اول کنید دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن شانه آن زلف را زنهار از صندل کنید مشرق خورشید تابان می شود صائب چو صبح سینه خود را به نور صدق اگر صیقل کنید @takbitnab 🌹🌹🌹
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حسن ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن از دام زلف و دانه خال تو در جهان یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن دایم به لطف دایه طبع از میان جان می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است کآب حیات می‌خورد از جویبار حسن حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن @takbitnab 🌹🌹🌹
دوش آمد بر من آنک شب افروز منست آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست آنک سرسبزی خاک‌ست و گهربخش فلک چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطنست در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا تا در من که شفاخانه هر ممتحن است شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست گفت و گو جمله کلوخ‌ست و یقین دل شکنست گوهر آینه جان همه در ساده دلی‌ست میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است خیره گشته است صفت‌ها همه کان چه صفت است کان صفت‌ها چو بتان و صفت او شمن است چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست روش عشق روش بخش بود بی‌پا را خوش روانش کند ار خود زمن صد زمنست در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود فتنه‌ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست همه دل‌ها چو کبوتر گرو آن برجند زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی عشق را چند بیان‌ها است که فوق سخنست @takbitnab 🌹🌹🌹
هر که ز عشاق گریزان شود بار دگر خواجه پشیمان شود والله منت همه بر جان اوست هر که سوی چشمه حیوان شود هر که سبوی تو کشد عاقبت در حرم عشرت سلطان شود تنگ بود حوصله آدمی از تو چو دریای و چو عمان شود رو به دل اهل دلی جای گیر قطره به دریا در و مرجان شود جنبش هر ذره به اصل خودست هر چه بود میل کسی آن شود کافر صدساله چو بیند تو را سجده کند زود مسلمان شود جان و دل از جذبه میل و هوس همصفت دلبر و جانان شود خار که سرتیز ره عاشق است عاقبت امر گلستان شود ناطقه را بند کن و جمع باش گر نه ضمیر تو پریشان شود @takbitnab 🌹🌹🌹
سفیدی پرده دار چشم خونپالا نمی گردد کف دریا زطوفان مانع دریا نمی گردد زشوق پای بوس بحر در سر آتشی دارم که سیل من غبارآلود از صحرا نمی گردد مکن با عشق ای عقل گرانجان دعوی بینش که کوه قاف هم پرواز با عنقا نمی گردد به صد امید دل را صیقلی کردم، ندانستم که در آیینه آن آیینه رو پیدا نمی گردد زتنهایی دل خود می خورد خو کرده صحبت به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد زتصویر دل شیرین به خود چون بید می لرزم وگرنه تیشه من کند از خارا نمی گردد مگر می آورد آبی به روی کار ما، ورنه به آب زندگانی آسیای ما نمی گردد ندارد موشکافی حاصلی غیر از پریشانی نپوشد تا نظر از خود کسی بینا نمی گردد ندارد راه در دلهای قانع شورش دنیا که هرگز آب گوهر تلخ از دریا نمی گردد اگر ذوق سخن داری دل خود ساده کن صائب که بی آیینه هرگز طوطیی گویا نمی گردد @takbitnab 🌹🌹🌹
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش من همان به که از او نیک نگه دارم دل که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نگهش بوی شیر از لب همچون شکرش می‌آید گر چه خون می‌چکد از شیوه چشم سیهش چارده ساله بتی چابک شیرین دارم که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش از پی آن گل نورسته دل ما یا رب خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند ببرد زود به جانداری خود پادشهش جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در صدف سینه حافظ بود آرامگهش @takbitnab 🌹🌹🌹
میروی ای گل و میبینم که خندان میروی قلب ها خون میکنی سوی رقیبان میروی میروی آباد سازی قلب مجنونی دگر قلب من آباد بود و کرده ویران میروی @takbitnab 🌹🌹🌹
زهرم به فراق خود چشانی، که چه شد خون ریزی و آستین فشانی که چه شد ای غافل از آن که تیرِ هجر تو چه کرد خاکم بفِشار تا بدانی که چه شد... @takbitnab 🌹🌹🌹
عمرم که در خیالِ نگاه تو سر شدم عشقم که ذرّه ذرّه به پایت هدر شدم رودی که خواست راهی دریا شود، منم! دردا که درّه درّه فقط دربه‌در شدم می‌خواستم نبینمت امّا به اشتباه آیینه‌ام شکسته شد و بیشتر شدم فریادم از دهان خلایق شنیده شد روزی که با سکوت خودم هم‌نظر شدم گفتی صبور باش و فراموش کن مرا این شد که از وجود خودم بی‌خبر شدم... @takbitnab 🌹🌹🌹
به آفتاب بگو زیر سقف، تاریک است یک آشیانه تو را یاد می‌کند هر روز "کَرم نما و فرود آ که خانه، خانه‌ی توست..." @takbitnab 🌹🌹🌹
ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی @takbitnab 🌹🌹🌹
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها ای فکنده آتشی در جمله اجزای من در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاکتر صورتت نی لیک مغناطیس صورت‌های من چون ز بی‌ذوقی دل من طالب کاری بود بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحرای من بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل هر یکی رنج دماغ و کنده‌ای بر پای من تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد گوییم اینک برآ بر طارم بالای من آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من امشب از شب‌های تنهایی است رحمی کن بیا تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم تا خوش و صافی برآید ناله‌ها و وای من زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان زانک از این ناله است روشن این دل بینای من درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من @takbitnab 🌹🌹🌹
به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور حور فردا که چنین روی بهشتی بیند گرش انصاف بود معترف آید به قصور شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندان که بکوشند نباشد مستور این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد نتوانم که حکایت کنم الا به حضور منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور @takbitnab 🌹🌹🌹
دیریست که در حسرت دیدار تو هستیم ، شب تا به سحر دیده ی بیدار تو هستیم ، آواره ی شهریم .. پراکنده به هر جا ‌، دیوانه ی تو ، عاشق غمخوار تو هستیم ، انگشت به لب مانده ام از بازی افلاک ، فارع ز همه ، بند و گرفتار تو هستیم ، یک بار شبی از مِی دلجوی تو سر شد ، عمریست از ان میکده خَمّار تو هستیم ، بر حال دلم ، مردم هشیار بِگِریَند ، تا نیمه ی شب ، چشم تر و زار توهستیم ، صد لاله ی تر ، سر زده در باغ و گلستان ، ما غنچه ی پژمرده ی گلزار تو هستیم ، دوریم به صد بادیه از، ان گل مه رو ، صد شکر که ما ، خسته و بیمار تو هستیم ، ماندیم ز تو دور تر از دور تر از دور ‌، انکار کجا ؟ باز به اقرار تو هستیم ، صد زخم زبان جمله شنیدیم و گذشتیم ، جانا چه کنیم ؟ زار به ازار تو هستیم ، @takbitnab 🌹🌹🌹