دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنه جان و در دل
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر کون و مکان فایض و شامل
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسائل
خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
دور فلکی یک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل
#حافظ
@takbitnab
🌹🌹🌹
طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری
طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری
بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری
هزار بدره زرگر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر اگر به ما آری
که سیم و زر بر ما لاشیست بیمقدار
دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری
ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد
دل خراب که آن را کهی بنشماری
مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود
که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری
دل خراب چو منظرگه اله بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری
عمارت دل بیچاره دو صدپاره
ز حج و عمره به آید به حضرت باری
کنوز گنج الهی دل خراب بود
که در خرابه بود دفن گنج بسیاری
کمر به خدمت دلها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری
گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دلها و کبر بگذاری
چو همعنان تو گردد عنایت دلها
شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری
روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا دوای بیماری
برای یک دل موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نکته لولاک از لب قاری
وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری
خموش وصف دل اندر بیان نمیگنجد
اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
@takbitnab
🌹🌹🌹
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کاو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خوردهای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
#سعدی
- غزل ۱۰
@takbitnab
🌹🌹🌹
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظرهها هم بنشانم که تویی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۴۶۰
@takbitnab
🌹🌹🌹
دانی از دولت وَصلت چه طلب دارم؟ هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببُرد از یادم...
#سعدی
@takbitnab
🌹🌹🌹
در پی آن همه خون
که بر این خاک چکید،
ننگ مان باد این جان
شرم مان باد این نان
ما نشستیم و تماشا کردیم...
#فریدون_مشیری
@takbitnab
🌹🌹🌹
دور از تو
فوّارهای بیقرارم،
پرپر میزنم
که از آسمان تهی
به خانهی اوّلم برگردم...
#شمس_لنگرودی
@takbitnab
🌹🌹🌹
در عشق، حکایت و بیان نیست
این کار دل است، با زبان نیست
داریم جهان جهان سخن، لیک
یک محرم راز در جهان نیست
هرچند که دایره وسیع است
یک نقطه فزونْشْ در میان نیست
غیر از تو که در میان جانی
کس باخبرم ز رازِ جان نیست...
#سحابی_استرآبادی
@takbitnab
🌹🌹🌹
پر از دلشورهی عشقی که سیرابم نخواهد کرد
به دریا میزند خود را دل من تا تو را دارد
هوا دَم کرده در چشمم، دو پلکم را کمی وا کن
که میخواهد ببارد او، توان در خویش تا دارد
در این دنیای دردآگین نمیبینی دل من را
غم عشق تو را یک سو، غم خود را جدا دارد...
#نجمه_زارع
@takbitnab
🌹🌹🌹
گر جمله تویی همه جهان چیست
ور هیچ نیم من این فغان چیست
هم جمله تویی و هم همه تو
و آن چیست که غیر توست آن چیست
چون هست یقین که نیست جز تو
آوازهٔ این همه گمان چیست
چون نیست غلط کننده پیدا
چندین غلط یکان یکان چیست
چون کار جهان فنای محض است
چندین تک و پوی در جهان چیست
بر ما چو وجود نیست ما را
چندین غم و درد بی کران چیست
چون زنده به جان نیم به عشقم
پس زحمت جان درین میان چیست
جان در تو ز خویشتن فنا شد
زان بی خبر است جان که جان چیست
عطار ضعیف را ازین سر
جز گفت میان تهی نشان چیست
#عطار
- غزل شمارهٔ ۱۰۱
@takbitnab
🌹🌹🌹
جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من
شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من
نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمه حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی بگو
زلف تو حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان مست کجا میروی
پیش من آ ای گل خندان من
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
@takbitnab
🌹🌹🌹
بازار عمل
تا قیامت نشوی مستأصل
توشه بردار ز بازار عمل
قطع امید مکن از داور
که سرشتست گِل ما ز ازل
اوست بر کل جهان هستی بخش
قادر لم یزل و عزّ و جل
هر که دل بست به او پیروز است
مشکل او نشود لاینحل
هر که آمد به جهان بی تردید
می خورد بر سر او سنگِ اجل
رشته¬ی عمر بود چون کوتاه
دل نبندی به درازای اَمَل
می کند وزن ترازوی عمل
گر گنه ذره بود یا خردل
ذرّه ها روز حسابست حساب
خوان مفصّل خبر از این مجمل
به سراغت برسد قاصد مرگ
اوج گیری اگر از بُرج زحل
با خدا باش که ایمان و خلوص
بشکند هیمنۀ لات و هبل
وای بر آنکه ز تلخی کلام
کام را تلخ کند چون حنظل
عبرت از گردش ایام بگیر
که جهانست همه پند و مثَل
هر چه دین حکم نماید حق است
غیر از آنست همه قول و غزل
آنکه با ظلم هم آواز شود
با خرد نیست بگو لایعقل
مهربان باش «مقدم» با خلق
تا شود شهد کلام تو عسل
#مقدم
@takbitnab
🌹🌹🌹
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم بنده خودخریده را
بین که چه داد میکند بین چه گشاد میکند
یوسف یاد میکند عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را
عاجز و بیکسم مبین اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را
هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب
صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را
وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود
پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را
کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند
سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را
جام می الست خود خویش دهد به سمت خود
طبل زند به دست خود باز دل پریده را
بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش
چون که عصیده میرسد کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۴۶
@takbitnab
🌹🌹🌹
بی خبر شو ز دو عالم، خبر یار طلب
دست بردار ز خود، دامن دلدار طلب
حاصل روی زمین پیش سلیمان بادست
دو جهان از کرم عشق به یکبار طلب
نکند تلخ سلیمان دهن موران را
هر چه می خواهی ازان لعل شکربار طلب
مستیی را که خماری نبود در دنبال
از شفاخانه آن نرگس بیمار طلب
عشق در پرده معشوق نهان می گردد
خبر طوطی ما را ز شکرزار طلب
چون نداری پر و بالی که به جایی برسی
چون سلامت طلبان رخنه دیوار طلب
خاک را قافله سیل رسانید به بحر
در ره عشق رفیقان سبکبار طلب
از صدف کم نتوان بود به همت، زنهار
چون دهن باز کنی گوهر شهوار طلب
می توان دولت بیدار به بی خوابی یافت
تو همین در دل شب دیده بیدار طلب
پرده آب حیات است سیاهی صائب
عمر جاوید ازان طره طرار طلب
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۸۹۷
@takbitnab
🌹🌹🌹
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۴۶۳
@takbitnab
🌹🌹🌹
تو آن هوش از کجا داری که از خود بی خبر گردی؟
همان بهتر که خرج این جهان مختصر گردی
به محض گفت نتوانی ز ارباب بصیرت شد
ز دنیا تا نپوشی چشم کی صاحب بصر گردی؟
قدم بیرون منه از پیروی گر عافیت خواهی
که در دنبال داری صد بلا گر راهبر داری
شود از چرب نرمی اژدها مار رگ گردن
همان بهتر که با این سخت رویان نیشتر گردی
ترا از آتش دوزخ کند فردا سپرداری
گر از دست حمایت ناتوانان را سپر گردی
چو هست از سفره قسمت ترانان جوین صائب
چرا چون مهر تابان گرد عالم دربدر گردی؟
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۶۷۴۴
@takbitnab
🌹🌹🌹
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا میبینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما میبینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما میبینم
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۳۵۷
@takbitnab
🌹🌹🌹
تا خاص خدای را تو از جان نشوی
بر مرکب عشق مرد میدان نشوی
شیران جهان پیش تو روبه باشند
گر تو سگ نفس را به فرمان نشوی
#باباافضل_کاشانی
- رباعی شمارهٔ ۱۸۷
@takbitnab
🌹🌹🌹
آلودهٔ دنیا جگرش ریش ترست
آسودهترست هر که درویش ترست
هر خر که برو زنگی و زنجیری هست
چون به نگری بار برو بیش ترست
#ابوسعید_ابوالخیر
- رباعی شمارهٔ ۸۴
@takbitnab
🌹🌹🌹
لذت دیدار
نفروشم به جهان لذت دیدارت را
به دو گیتی ندهم سایه ی گلزارت را
ای گل سرسبد گلشن امّید، مباد
بگذاری بدلم حسرت دیدارت را
من زهجران تو چون طایر پر سوخته ام
جز صبوری چه کنم هجر شرر بارت را
به امید تو نشستم سر راهت یک عمر
از پی پرده عیان کن مَهِ رخسارت را
ای که سر تا بقدم عاطفه ای احسانی
چند بر دل به کشم فرقت دشوارت را
گوهر عشق تو سرمایه ی جاوید من است
هرگز از کف ندهم گوهر بازارت ر ا
به فلک ناز کند هر که جمالت را دید
شادمان کن به لقایت دل ابرارت را
بسته بر زلف چلیپای تو صد قافلۀ دل
نازم آن سلسلۀ طرۀ طرّارت را
نقطه¬ی خال تو چون دانه¬ی دام است مرا
بنواز از کرم این مرغ گرفتارت را
طبع شیوای «مقدم» به هوایت گل کرد
شاملش کن کرم و رأفت سرشارت را
#مقدم
@takbitnab
🌹🌹🌹
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی
تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
@takbitnab
🌹🌹🌹
عقل و شکیب، جمله به تاراج عشق رفت
تا هجر یار آمد و شد پاسبان دل
#فیض_ربانی
@takbitnab
🌹🌹🌹
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گلهای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمیارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۴۵۷
@takbitnab
🌹🌹🌹
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا میکند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
#وحشی_بافقی
- غزل ۱۰
@takbitnab
🌹🌹🌹
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
ملکها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد
چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد
#مولانا
- غزل شمارهٔ ۵۷۴
@takbitnab
🌹🌹🌹