7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجموعهی تصویری #مولتی_ویتامین 💊
[ قسمت اول: من توام 🔁 تو منی ]
توی دعواهای بچگی، تا کم میآوردیم؛
کف دستمون رو میآوردیم بالا و میگفتیم؛ #آینه
ـ ماجرای این آینه چیه؟
ـ آیا واقعاً وجود داره؟
چجوری میتونه اثرگذار باشه؟
🕋 @takhasosi_namaz
📝 شیطان، یهو از ما، همهی آنچه که براش خطرناک یا دردناکه رو، نمیگیره!
❌ بلـــــکه؛ یکی یکی اَزَمون میدزده!
امروز فقط میگه؛ کار داری، تعقیباتت رو نخون!
دو روز بعد تسبیحاتِ بعد نماز رو میگیره!
چند وقت بعد؛ نجوا میکنه؛ اگه اول وقت نخونی چیزی پیش نمیاد، حالا وقت داری ...
یکی یکی ... و زود ... ازش پس بگیریم ، تا روی هم تلنبار نشه.
🕋 @takhasosi_namaz
#از_همان_دعاهای_مادرانه 💫
❣ دعای حضرت مادر "سلاماللهعلیها" در روز #چهارشنبه؛
ـ خدایا مراقبم باش ؛
با همان چشمانت ، که نمیخوابند!
با همان ستونِ قدرتت ، که دیده نمیشود!
🔅و با تمام اسمهای قشنگت که هرکدام عظمتی جداگانهاند!
💫 بر محـمّــد و آلش درود فرست؛
مراقبم باش ،
که اگر غیر از تو کسی مراقبم باشد ؛ تلف میشوم!
و عیبهایم را بپوشان ، که اگر غیر از تو ، بپوشاند ، فاش میشود!
و تحقق همهی آنچه از تو خواستهام را آسان کن،
💠 که تو ؛ هم نزدیکی و صدایم را خوب میشنوی ، و هم زود اجابتشان میکنی!
🕋 @takhasosi_namaz
▫️ مقاومت کارخانه نوشابه
دو تا زد تو گوشم و گفت: «گور بابای تو و انقلاب!» نگهبان کارخانه بود و بهش گفته بودند سپاهی، بسیجی یا روحانی آمد بزنش. لباس نهضت هم شبیه لباس سپاه بود، ولی بدون آرم.
برگشتم نهضت و به همکارها گفتم: «من دو سه روزی نمی آیم. میخواهم هر طور شده وارد آن کارخانه بشوم. پپسی اگر قسر دربرود، کارخانه های دیگر هم زیر بار نمی روند»
رخت وشکلم را شبیه خودشان کردم؛ ریشم را کوتاه کردم، لباس هایم را تغییر دادم و رفتم. شیفت عوض شده بود و یک نفر دیگر نگهبان بود. گفتم: «آمده ام نمایندگی پپسی کولا را برای شهرستان شیروان بگیرم.» نگهبان گفت: «آنجا نمایندگی داریم.» گفتم: «بنده خدا حال ندارد، خوب پخش نمی کند.»
باکلی مکافات اجازه داد وارد شوم، وقت نماز بود. یک راست رفتم نمازخانه، با امام جماعت صحبت کردم که اجازه بدهد چند دقیقه بین دو نماز صحبت کنم. کارگرهای زیادی برای خواندن نماز آمده بودند. بلند شدم و گفتم: « مسئول های شما دکتر و مهندس هستند که در آمريکا درس خوانده اند، اما نمی دانم چرا در قبال بیسوادی شما بیاعتنایند و از من که دیروز آمده بودم تا برای کارگرهای بی سواد این کارخانه کلاس برگزار کنم، با کتک استقبال کردند»
توجه همه جلب شده بود و روحانی بنده خدا ترسیده بود چون او هم آنجا تحت فشار بود. کاغذ بخش نامه را از جیبم درآوردم، به دیوار زدم و گفتم: «حق شماست که باسواد شويد. دیگر خودتان می دانید»
یک دفعه مردی با سبیل های چخماقی وارد شد. یادم نیست باقرخان بود يا كاظم خان. اولش مؤدبانه گفت: «آقا، با من تشریف بیاورید دفتر مدیرعامل.» بعد که مقاومت من را دید، لحنش تغییر کرد و به زور من را به دفتر برد.
مدیرعامل، سرگرد وجدانی، رئیس سابق ژاندارمری مشهد بود. هنوز ننشسته بودیم که یکی از مهندسها آمد به سرگرد گفت: «آقا مخزن ۲۰۰ هزار لیتری شربت نوشابه سوراخ شده و شربت ها دارند می ریزند زمین» سرگرد با عصبانیت گفت: «بروید درستش کنید» مهندس گفت: «آقا، ورق گالوانیزه می خواهد که در بازار نیست.»
سرگرد که دست و پایش می لرزید، گفت: «بروید از خارج بیاورید.» مهندس گفت: «تا سفارش بدهیم بخواهند از ژاپن بیاورند خیلی طول می کشد.» مهندس و سرگرد که چانه زنی شان تمام شد، پرسیدم: «چقدر ورق لازم دارید؟»
صدایش را بلند کرد و با عصبانیت گفت: «آقا شما تاجری؟ شما ورق فروشی که میپرسی؟» گفتم: «کارتان را راه می اندازم. بگویید چقدر می خواهید»
گفت: «حداقل ده ورق»
آن موقع با آقای نوراللهیان ، بدنه اجاق گاز می ساختم. یادم می آید کلی ورق گالوانیزه با نرخ دولتی خریده بودیم و در انبار داشتیم. یک تکه کاغذ را که سربرگ شرکت خودشان رویش بود برداشتم و برای عمویم در پاساژ رحیم پور نوشتم که دویست ورق گالوانیزه بهشان بدهد. سرگرد تعجب کرده بود. یک چمدان پول گذاشت جلویم، اما قبول نکردم و گفتم بعدا حساب میکنیم.
فردای آن روز در نهضت بودم که گفتند یک نفر کراواتی با شما کار دارد. مثل کارخانه که کسی را با ریش و قیافه بسیجی راه نمی دادند، نهضت هم کسی را با کراوات راه نمی داد. هماهنگ کردم بیاید بالا.
باز یک چمدان پول گذاشت روی میز. گفتم: «من آن را با شما حساب میکنم، آن هم به نرخ دولتی نه با نرخ بازار سیاه. اما دیروز که به کارخانه شما آمدم، حرفم چیز دیگری بود.» گفت: «بله بله. ما ۱۲۲ نفر بی سواد داریم و شما حتما باید بیایید در کارخانه کلاس تشکیل دهید.»
برای اینکه تولید کارخانه کم نشود، اول ۲۵ نفر از جوان ترها را ثبت نام کردیم تا به مرور برای همه کلاس برگزار کنیم. سرگرد دیگر با من دوست شده بود، جوری که در آن کارخانه که ما را حتی راه نمی دادند، مراسم سخنرانی آقای قرائتی را برگزار کردیم. از همه کارخانههای اطراف هم دعوت کردیم بیایند آنجا. آن سخنرانی آن قدر تأثیرگذار بود که باعث شد کارخانه های دیگر هم با نهضت همکاری کنند و توانستیم مبلغ زیادی برای کمک به جبهه ها جمع آوری کنیم.
حسن مؤمنیان / کتاب «من به این آرم اعتماد دارم»
🌿نرخ باسوادی جمعیت بالای ۶ سال کشور در سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، حدود ۴۷.۵ درصد بود که این میزان در سال های اخیر به ۸۷.۶ درصد رسیده است.
✿ به روح بلند شهدای انقلاب صلواتی هدیه کنید
🕋 @takhasosi_namaz
اولین چیزی که باید اصلاح کنیم
در محضر آیت الله بهجت بودیم. یکی از حضار گفت:
«حاج آقا یک نصیحتی بفرمایید استفاده کنیم.»
آقای بهجت سرش پایین بود. این جمله را که شنید سرش را بالا آورد و فرمود:
«از آنچه تا الان یاد گرفته ای، استفادهی لازم را کرده ای ؟!»
سپس ادامه داد:
«شما بحمدالله همه #نماز می خوانید ولی آیا واقعا از نظر نفسانی و معنوی از این نماز که عمود دین و مایهی تقرب به خداست بهرهی کافی را برده اید؟ آیا آثار آن را در نفس خود احساس می کنید؟
زمانی که محضر استادمان آقای قاضی مشرف می شدیم، به ما اینگونه می فرمودند. ما هم معنای این نکته را خوب نفهمیدیم مگر پس از ریاضت ها و تأمل های فراوان. باید قدم اول را با صدق و صفا بردارید. بهترین چیز برای شروع همين نماز است. قدم دوم را اگر نمی دانستید، خدای متعال کسی را با لطف و کرم خود می فرستد تا به شما یاد دهد.»
برگرفته از کتاب استاد(صد روایت از زندگی آیت الله قاضی طباطبایی) ص ۱۱۵
🕋 @takhasosi_namaz
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
مجموعهی تصویری #مولتی_ویتامین 💊
{قسمت دوم؛ روح کثیف، اما ارزشمند }
بعضی اشتباهات، اونقدر روی اعصابند؛
📝 که اگر با مداد نوشته بودیمشون، حتماً از دفتر باطنمون پاکشون میکردیم!
اما نه تنها این اتفاق حتماً میتونه بیفته؛
که تازه برای هر اشتباه، هدیه هم بهمون میدن🎁!
البته در "کارخانهی بازیافت انسانی"
🕋 @takhasosi_namaz