کانال تخصصی نماز
⭕️ایستگاه نیایش 💎قسمت5 📌هر وقت صحبت از دوست خوب میشه ، من یاد آقا مصطفی میفتم. ایشون از اون دوستا
⭕️ایستگاه نیایش
💎قسمت6
🍃بعد از نماز جاتون حسابی خالی،
تو همون رستوران کنار مسجد، یه شام ملس😋خوردیم. بعد آقا مصطفی به من گفت: میدونی از یه تنه درخت🌳،
میلیون ها چوب کبریت درست میشه اما فقط یه دونه چوب کبریت کافیه تا میلیون ها درخت رو آتیش بزنیم؟!🔥
بابا ما باید از این طبیعت خجالت بکشیم🤕 طبیعتی که صبح تا شب، حمدوثنای خدا رو میگه🤲 اون وقت ما برای خوندن دو رکعت نماز، تنبلی مون میشه... اول باید از خدا خجالت بکشیم😥 بعد از این طبیعت ما فکر کردیم، همیشه جوون می مونیم؟
همیشه قدرتمند می مونیم؟
زمان⏰ از ما قدرتمند تره...
مثل یه رودی میمونه که همش به سمت آینده میره✨
یه قطره از آب دوبار از زیر اون پل عبور نمیکنه.
چرا ما حواسمون رو جمع نمیکنیم؟!!🤔
میدونی تسبیح و حمد خدا یعنی چی؟!📿
تسبیح یعنی منزّه دونستن خدا از هرگونه محدودیت و نقص!!
حمد یعنی شکر و سپاس خداوند❣
اگر گوش کنیم، می بینیم تمام این درختا دارن خدا رو ستایش می کنند😌
ما با دیدن این زیبایی ها حتی یه الحمدالله خشک و خالی از دهنمون در نمیاد😔
خلاصه همینجور داشت میگفت و من محو صحبت هاش شدم.😶
صحبت هامون حسابی گل انداخته بود🌿
زمان از دستمون در رفته بود.
یهو راننده اتوبوس اومد گفت: جوونا اگه اینطوری بخوایم اینجا وقت تلف کنیم تا سه روز دیگه هم نمیرسیم😬 بابا پاشید دیگه...
#ایستگاه_نیایش
💬ایدی جهت ارسال نظرات این پست👇
👉 @andishenamaz
#نماز_را_بشناسیم_و_بشناسانیم
@takhasosi_namaz
💞 حکایت ما و خدا 💞
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. 😇
بنده: خدایا خسته ام!! نمی توانم😩
خدا:بنده من،دورکعت نمازشفع ویک رکعت نماز وتر بخوان.☺️
بنده:خدایا خسته ام! برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.😫
خدا: بنده من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.🙂
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است!☹️
خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.☺️
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟!😢
خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله 😊
بنده: خدایا من در رختخواب هستم. اگر بلند شوم،خواب از سرم می پرد!😣
خدا: بنده من همان جاکه دراز کشیده ای،تیمم کن و بگو یا الله😇
بنده: خدایا هوا سرد است!
نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.😖
خدا: بنده من در دلت بگو یاالله.
ما نماز شب برایت حساب می کنیم.😍
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.😴
خدا: ملائکه من،ببینید آن قدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده. او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است. امشب با من حرف نزده.😭😍
ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.🙁
خدا: ملائکه من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.🤗
#نمازشب
📌جهت ارسال نظرات در رابطه با پست زیر به ایدی
👉 @andishenamaz
مراجعه نمایید.
@takhasosi_namaz
037.mp3
770.1K
#فایل_صوتی
🌞#آیه_های_نور
📖شرکت در ختم قرآن برای فرج
🌱 #صفحه7⃣3⃣
📚سورةالبقرة
#مبلغ_قرآن_باشیم
@takhasosi_namaz
چگونه عبادت کنم_8.mp3
11.12M
#چگونه_عبادت_کنم ؟ 8 🤲
🎈بدن برزخی و روح برزخی ما،
همینجا، و توسط خودِ ما ، ساخته میشوند!
🔖 اعمال ما ؛
تعیینکنندهی ظاهرِ بدن برزخی ما هستند!
🖇و معرفت و دارایی باطنی ما، سازندهی روحِ برزخی ما میباشند !
#استاد_شجاعی
#نماز_را_بشناسیم_و_بشناسانیم
#کانال_تخصصی_نماز
🍃@takhasosi_namaz🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥احکام نماز بصورت جزء به جزء
🦋 قسمت 5 🦋
⭕️ نیت و شستن صورت
#احکام_نماز
@takhasosi_namaz
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت سوم)
✅ یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است!
♻️فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم.
🔆اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد.
💠در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
♻️اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است.
سالها گذشت.
🔆باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم.
🔷مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم.
💥یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید.
♦️حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا...
🔰آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده...
🛡در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد.
حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت.
💥تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است!
درست بود!
چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم.
🍃همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست.
✔️تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده.
🔷و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است...
پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد میدانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد.
🔺با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم.
🔘حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.
تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم.
⛔️عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد..
پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....
🔅احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند.
چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد.
💫احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود.
❄️با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
🌕برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...
✨چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
💥در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود.
☘او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟!
🍁سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند..
🌾عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود.
🌿از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم.
🌱نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل!
🌺با لبخندی به من گفت:برویم.
با تعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:
مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.
🔰خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم!
🔰می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
⚠️از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد.
💥برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت:
خدا کند که برادرم برگردد..
دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.
اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!
⚡️ کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد.
جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم.
🌺این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه..
🍃ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم..
ادامه دارد..
📌کپی مطالب با ذکر صلوات به نیت تعجل در فرج و سلامتی ناشر و عوامل کتاب ازاد وحلال میباشد
@takhasosi_namaz