هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
همانا اینچنین روزی...
پر از احساسِ خوبم من..
تو گویی از آسمان برمن
گنج و سیم و زر ،بارید...
ویا نه...
بهشت پاک یزدان را
به چشم خویشتن دیدم...
فقط آگاهم امروزم، پر از شوق است
پر از عشق و ...
پر از لبخند...
چرا که؛ پیکی از یارم ، کز سفر آمد
ز آن معشوق عنبر بو...
برایم یک خبر آمد...
تو گویی آسمان را در زمین دیدم
به یمن این خبر، عکس رویش را...
هزاران بار...
بوسیدم...
گمانم ، نامه ام بر دستِ یارم
بوسه ها می زد....
و آن آینهٔ چشمانِ معشوقم...
بر دردِ دلهایم ، نظر افکند...
خدایا صدهزران شکر...
که نامم با کلافی نخ..
به مانندِ آن زنِ فرتوت
در صف خریداران یوسف...
ثبت گشته...
که حالم؛ حالِ آن پیرزن باشد...
که مولایم به یک نامه...
نگاهِ مهربانش...
سوی این دخترک گشته...😭
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
📚#داستانهاییاز_انبیاء_و_اولیاءالله
▫️امام صادق علیهالسلام فرمودند: مردی در میان بنی اسراییل ذکر "الحمدلله رب العالمین و العاقبه للمتقین" را زیاد بر لب جاری میساخت. ابلیس از این کار او خشمگین شده بود یکی از شیاطین را مامور نمود تا به او القا کند که پایان خوش و عاقبت از آن ثروتمندان است.
▫️اما مامور ابلیس در ماموریت خود موفق نشد و کار به دعوا و مرافعه کشید تا اینکه تصمیم گرفتند برای پایان دادن به دعوا از کسی بخواهند که میانشان داوری نماید و هر کس مغلوب شد دستش بریده شود. آن دو، شخصی را به عنوان داور برگزیدند اما حق را به مامور ابلیس داد و پایان خوش را از آن ثروتمندان دانست بدین ترتیب یکی از دستان عابد بریده شد.
▫️ولی مرد عابد باز ذکر شریف را زمزمه نمود. مامور ابلیس که از سخت ورزی عابد خشمگین شده بود برای رهایی از دست او پیشنهاد کرد فردی دیگر را در میان خود حاکم سازند تا هرکس مغلوب شد گردنش زده شود. عابد نیز قبول کرد و این بار مجسمهای را میان خود به عنوان داور قرار دادند.
▫️در این هنگام مجسمه به اذن خدا بر محل بریده شدن دستان عابد دست کشید و دستانش را به او بازگرداند آن گاه ضربهای سنگین بر گردن مامور ابلیس وارد کرد و او را به قتل رساند. مرد عابد با تماشای این حادثه گفت: این چنین است پایان خوش و عاقبت از آن متقین است
برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🔴آیا کسی که غرق در گناه بوده، میتواند انسان خوبی شود؟
به صورت کلی بله، اگر گناه را کنار بگذارد و توبه کند، راه خدا باز است. خدا به هیچ کس نمیگوید: «نه.»
مگر مسلمانان زمان پیغمبر اکرم صلی الله و علیه و آله همه بتپرست نبودند؟ آیا خدا گفت: «چون شما بتپرست هستید، زنا کردهاید، شراب خوردهاید، انسان کشتهاید، نیایید؟!»
یا اینکه گفت: «قتلهایتان هم هیچ؛ همه را زیر پا بگذارید و بیایید.» اینها بدتر از آنها که نیستند...
خدا گفته است: «بیایید.» تمام شد. منتها همّتها ضعیف است. امّا اگر کسی بیاید، عمار (ره) میشود؛ ابوذر (ره) میشود؛ مقداد (ره) میشود؛ مقامش بالا میرود.
مگر سلمان زرتشتی نبود؟ در پیری هم موفق شد و به مقامی رسید که شد: سَلْمَانُ مِنَّا....
📙در محضر آیت الله خوشوقت ره..
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#داستان کوتاه
*مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است ، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم ، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.*
*مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو ، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دحترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.*
*دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.*
*مادر گفت: میخواستم این را بدانی که ، جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند ، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان!*
*گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی*
*صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی*
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#مهربانی دلیل نمی خواهد"
💭بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی
بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با بیش از ۲۰۰ هزار نخل،
وقف خیریه نموده است.
خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت میشود.
او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو میکند.
میگويد:" در خانوادهای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی میکردم به حدی که، هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانوادهام به رغم گریههای شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند.
بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو حق بزرگی به گردن من داری". او گفت : " اصلاً به گردن کسی حقی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمدهای که آن یک ریال را پس بدهی". من گفتم : " آری" و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم.
هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم : " استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری.
" استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم:
"به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست".
من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس میکنم.
مرد شدن، شاید تصادفی باشد، اما مرد ماندن و مردانگی کردن، کار هر کسی نیست.
ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ"ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ.
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨