eitaa logo
پادکست تخته سیاه
38.4هزار دنبال‌کننده
377 عکس
358 ویدیو
17 فایل
تخته سیاه | مدرسه‌ای برای معلمان، مدیران، والدین و ... ارتباط با ادمین و همکاری با ما👇👇 @takhtesiahadmin لینک کست‌باکس: http://B2n.ir/n35375 لینک شنوتو: B2n.ir/g45623 لینک حمایت مالی از تخته‌سیاه: https://tarbiapp.com/takhtesiah/
مشاهده در ایتا
دانلود
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی شغلی که یه روزی برات رؤیایی بود، کم‌کم تبدیل میشه به یه بار سنگین... 😔 این یه برش از پادکست «تخته‌سیاه» هست که توش درباره فرسایش شغلی معلم‌ها صحبت کردیم اگه می‌خواید بدونید چطور می‌شه با این احساسات کنار اومد و با راهکارهایی که برای مدیریت‌شون وجود داره آشنا بشید، حتماً این اپیزود رو گوش بدید! رو توی کست‌باکس بشنوید🎧👇 لینک کست‌باکس راستی اگر مایل باشید، می‌تونید تجربه‌های خودتون از فرسایش شغلی رو به آیدی ادمین تخته‌سیاه، به نشانی زیر، ارسال کنید: @takhtesiahadmin @takhtesiah_podcast
زمانی که استخدام شدم دولت آقای رفسنجانی بود و زمان آقای خاتمی هم دستم در تدریس بازتر بود ولی هر سال بدتر از سال قبل، ما رو گرفتار بخش‌نامه‌ها و ضمن خدمت و رتبه‌بندی و...کردند . چندسال پیش معلم حکم میرزابنویس رو داشت، باید هرکاری می‌کرد رو توی دفتر مدرسه و ثبت نمرات می‌نوشت و امضا می‌کرد تا امتیاز بگیره و مدام معلم رو با تعداد قبولی‌ها می‌سنجیدن و به این که چطور تدریس شده، خلاقانه بوده یا متعادل، به روان دانش‌آموز فشار آورده یا نه، کاری نداشتن متاسفانه همکارانی که با هزار ضرب و زور دانش‌آموز رو وادار به حفظ مطالب می‌کردن، چون آخرسال آمار قبولی بالاتری داشتند و غیر از امتحان خرداد، ابزار سنجش دیگه‌ای هم در آموزش و پرورش وجود نداره، این گروه از همکارا ژست همیشه موفق می گرفتن و همیشه هم نور چشم مدرسه و اداره بودن خب راستش یه همچین‌ چیزایی باعث میشه تا خستگی به تن آدم بمونه و دیگه سخته با همون انگیزه و انرژی روزای اول، کار رو دنبال کرد
من فردی معلول هستم از طریق آزمون استخدامی جذب اموزش پرورش شدم انقدر هر سال برای گرفتن پست اذیتم میکنن و سنگ‌اندازی میکنن که هرچی انگیزه شغلی دارم از بین میره با اینکه تواناییم از بعضی همکاران عادی بیشتر هست اما صرفا به علت معلولیتم برای پست‌بندی انقدر اذیت میشم که توی طول سال، انرژی و توانی برای کار کردن برام نمیمونه و دچار فرسودگی شغلی شدم
عرض سلام و ادب. بنده هم به عنوان یک معلم می‌خواستم از خودم خدمتتون بگم. از کودکی آرزوی معلم شدن داشتم و به پدرم که معلم بودن همیشه می‌گفتم یه روزی با هم معلم عشایر عزیز بشیم. دانش‌آموخته دکتری دانشگاه تهران هستم و راحت می‌تونستم هیات علمی دو دانشگاه معروف شهر تهران بشم اما به دلایلی سراغش نرفتم. بعد از اغتشاشات، عذاب وجدان شدیدی اومد سراغم که چرا دختران سرزمینم قربانی یک سری کم‌کاری‌ها بشن. سال ۱۴۰۲ اولین سالی بود که نام مقدس معلم رو به همراه داشتم. هر وقت که با بی‌مهری مواجه میشم و یا از برخی رفتارها دلسرد میشم، به هدفم فکر می‌کنم و دوباره انرژی می گیرم. سر نمازهام اغلب از خدا می‌خوام کمکم کنه کاری رو که درسته و باید انجام بشه، انجام بدم نه کاری که دوست دارم و یا فکر می‌کنم درست هست.
سلام و ادب در مورد موضوع فرسایش شغلی نظر دوستان و همکاران رو توی کانال خوندم. ضمن تایید اون دلایل، به نظرم یکی از دلایل دیگه، اینه که من معلم نتایج کارهای تربیتیم رو نمی‌بینم چون کار تربیتی در طی زمان، خودش رو نشون میده و با یک سال تدریس، شما هر کار تربیتی که سر کلاس داشته باشی، خیلی وقتا بازخوردی نمیگیری و تغییر محسوسی در دانش آموز نمیبینی و حتی گاها پیش میاد که رفتارها و حرفهایی میبینی و میشنوی که به صحت کارت هم شک میکنی گاهی یادمون میره که حرفها و عکس‌العمل‌های من معلم چقدر روی روند زندگی یک دانش‌آموز طی سالهای زندگیش موثره شاید اگر میشد آینده رو دید انگیزه بیشتری می‌گرفتیم و دچار این فرسایش نمی‌شدیم.
درود و خداقوت من یه معلم بازنشسته‌ام و از حدود ۴۰۰ شماره تلفن داخل گوشیم، نزدیک به نیمی از اونها متعلق به دانش‌آموزام هست. اونها در مناسبت‌ها یا گاه‌گاهی بهم زنگ می‌زنن، حضوری حالم رو می‌پرسن، در شبکه‌های اجتماعی جستجو و پیدام می‌کنن و حسابی شرمنده‌م می‌کنن. همکار و دوست عزیزی داشتم که سال ۱۳۸۰ فوت کرد. ایشون به من گفت اگر بچه‌هایی رو که دور و برت می‌بینی، بچهٔ خودت ندونی، اذیت می‌شی و از محل کارت خسته و کلافه به خونه می‌ری و خانواده هم از ناراحتی تو اذیت می‌شن. اینها همه مثل بچه‌های خودمون هستند. اگر اونها رو با این دید نگاه کنی ابدا خسته نمی‌شی، شاید جسمت خسته بشه، اما روحت همیشه شاداب و پر انرژی خواهد بود. الهی نور به قبرش بباره زنده‌یاد «عباس قهرلو» همکار و دوست گرامی من. هر سال تابستان‌ها در دوران تحصیل و تدریس، خواب مدرسه را می‌دیدم و هنوز هم دلم برای مدرسه ضعف می‌ره. اما به من بازنشسته آنقدر نمی‌دن که کرایه رفت و آمدم تامین بشه. ای کاش می‌شد دوباره به کلاس درس برگردم، ای کاش ... !
سلام وقت شما بخیر سال ششم هست که معلمم . دانشگاه فرهنگیان درس خوندم. می‌دونم مدرسه‌مون خیلی امکانات نداره‌، بودجه‌بندی درس‌ها و بخشنامه‌ها و زمان کم و انتظارات والدین و.... همه رو می‌ذارم یه طرف و میگم حالا من برای اینکه اوضاع یه چند درجه بهتر بشه چه کاری می‌تونم بکنم . این کار هم باعث پیشرفت من میشه هم حالم رو بهتر می‌کنه و هم برای بچه‌ها خوبه. خودمم گاهی خسته میشم، اما گاهی تو همین اضافه‌کاری‌ها ممکنه یه دریچه‌ی پیشرفت کاری برای ما باز بشه (منظورم اصلا ارتقا درجه در آموزش پرورش نیست)، یه راه شغلی که نیازمون فقط به حقوق آموزش پرورش نباشه. البته این کار از تمرکز ما توی مدرسه کم می‌کنه. اما ما پیشرفت می‌کنیم و این باعث میشه حال بهتری داشته باشیم و همینطور اعتبار بیشتری. می دونم که در عمل این کار خیلی سخته اما میشه. به قول یه استادی می‌گفت الان دیگه احترام اکتسابیه نه انتصابی یعنی من معلم فقط چون معلمم کسی برام احترام نمی‌ذاره‌، واقعا این یه مقداری خودمون هم مقصر هستیم درسته سیستم آموزش پرورش مطابق نیاز روز پیشرفت نمی‌کنه اما ما خودمون باید بلند شیم و یه کاری بکنیم تا اعتبار خودمون رو به دست بیاریم.
سلام.وقت بخیر. نظرات رو درباره فرسایش شغلی خوندم،من معلم نیستم. یه مادرم؛ راستش درس‌های کتابهای درسی رو خیلی یادم نمیاد، اما درس‌های زندگی رو که از تک‌تک معلمام گرفتم خوب یادمه تا جاییکه هنوز عاشق شغل معلمی هستم! اون دلسوزی و اعتماد و امنیتی که از جانب اونا دریافت کردم، سبب شده که به پسر کلاس چهارمم هر سال یادآوری کنم: معلم مادر دوم شماست و ضمن احترام میتونی بهش اعتماد کنی! فرسودگی همه جا هست، حتی در مادری کردن برای جگر گوشه‌هامون!! بودنش هم برای اینه که به ما یاد داده نشده چطور در بهبوهه مشکلات حالمونو خوب کنیم!!چطور مشکلات و موانع رو مثل یه مسئله ریاضی ببینیم که وقتی حل میکنیم خوشحال میشیم و میگیم خوب مسئله بعدی لطفا!!! ما با پیدا کردن راه‌حل برای موانع، ساخته میشیم وگرنه هر روز در هرجای زندگی به یه سری موانع جدید برنمیخوردیم!!! مطمئن باشید حتی اگه فرصت پیاده کردن ایده‌هاتونو نداشته باشید این رفتار و منش شماست و طریقه صبر و برخورد با مسائل شماست که در دل و ذهن دانش آموزتون میمونه!!
سلام و روز بخیر من دانشجو معلم سال چهارمم و دبیری میخونم یه هفته از مهر میگذره و ما معلق نگه داشته شدیم و نمیدونیم قراره این سال رو مثل یه دانشجوی واقعی به دانشگاه بریم و یا به دلیل کمبود فضای خوابگاهی فرهنگیان، ترممون رو مجازی بگذرونیم. پارسال هم بچه‌های دبیری سال آخر، به بهانه‌ی کمبود نیرو از دانشگاه رونده شدن. آموزش و پرورش حمایتی از دانشجو معلم‌ها نداره؛نیرو میگیره بدون اینکه هیچ خوابگاهی رو تامین کنه و من دارم میبینم که بچه‌ها با چه انگیزه بالایی وارد این عرصه میشن و با چه میزان از (دریافت احترام!!) فارغ‌التحصیل میشن و به مدرسه‌ها برای کار میرن! در چنین شرایطی، دوام آوردن و از دست ندادن امیدها و ایده‌هایی که روزگاری برای معلمی در سر میپروروندیم خیلی سخته؛ چون ما انتظار داشتیم که دست کم باور کنن دانشجوییم!!!
🔴سی سال گذشت... 1️⃣قسمت اول وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانش‌آموزان تمام قد از جا بلند شدند و سلام دادند دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد... آنچه در دانشگاه خوانده بودم و آنچه در واقعیت می‌دیدم زمین تا آسمان با هم فرق داشت و من دخترک جوان و ناپخته‌ای که دوست داشت هنوزم شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند، اما حالا معلم شده بود و معلم بودن کار آسانی نبود... وقتی  وارد کلاس شدم و بیست جفت چشم کنجکاو را دیدم که نصف نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به بیرون کلاس است از استرس آنقدر بی‌حال شدم که بچه‌ها برایم آب قند آوردند و من با عذرخواهی از بچه‌ها سعی کردم خودم را جمع و جور کنم...!! من ناخدایی بودم که  نمی‌دانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست... چه باید می گفتم و چگونه رفتار می.کردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج می‌زد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکت‌ها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنت کردن وسط کلاس بود... و داستان اینگونه آغاز شد...
🔴سی سال گذشت... 2️⃣قسمت دوم یه روز بچه‌ها در کلاس موشک کاغذی پرت می‌کردند و من هم با آنها مسابقه گذاشتم تا کدامیک برنده خواهیم شد معلم یا بچه‌ها... معاون سراسیمه و بدون در زدن وارد کلاس شد و گفت؛ شما اینجایید..!!! فکر کردم کلاس معلم ندارد! نمی‌دانم کجای قانون جهان نوشته شده بود که کلاس داری  یعنی خفه کردن بچه‌ها و سکوت مطلق کلاس؟؟!! آن روز به نظر مدیر و همکاران با تجربه‌ام،  من چه دبیر بی‌تجربه و بی‌درایتی بودم ...!! درحالیکه من فقط می‌خواستم برای چند دقیقه، در بازی و شادی بچه‌ها شریک شوم و به آنها بیاموزم شاد بودن اولین حق آنها در مدرسه هست...!! اما معلمی که خود اجازه شادی نداشت چگونه می‌توانست بچه‌هایش را شاد کند...!!!
🔴سی سال گذشت... 3️⃣قسمت سوم گاهی روی تخته کلاس می‌نوشتم؛ من اهل مهربانیم...! شما اهل کجایید؟ گاهی عصبانی می‌شوم و گاهی هم، خیلی بد اخلاق.... اما شما مرا دوست داشته باشید و هر وقت عصبانی شدم فقط به طرفم بدوید و مرا در آغوش گیرید چون بوی فرزند مادر را آرام می کند... کم کم آموختم  باید به صورت تک تک بچه‌ها خیره شوم و  بدون هیچ سوالی کشف کنم: کدامشان غم آب و نان دارد؟ کدامشان گونه‌هایش بخاطر تب سرخ شده است؟ کدامشان بخاطر طلاق پدر و مادر هر روز به یک سمت پرت می‌شود؟ و کدامشان چند دانه رویا در جیب‌هایش گم کرده است....؟ چقدر تصور همه اینها سخت است و چه توان و هنری می خواهد شغل معلمی ... حالا به انتهای این سفر رسیده‌ام،من مانده‌ام با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف... و یک آرزوی ساده...!!! اینکه یکی بگوید؛ خدا قوت خانم معلم ... و دل خوشم به صداهایی آشنا درون کوی و برزن که می‌گویند؛ سلام خانم معلم من زمانی دانش آموز شما بوده‌ام مرا نمی‌شناسید...؟!