#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برايش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم می جوشد؛ اما علی اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است.
- سلام علی جان!
چه سرحال است. از کلاس به اضافه دختر خاله بيرون آمده است.
- سلام.
- جانم؟ ببخش سر کلاس بودم، اما الآن در خدمتم. خيلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟
- چه کاره ای مصطفی؟
- طوری شده؟
اين را با مکث می گويد.
- تا کی کار داری؟
- می شه بگی چی شده؟
علیِ آرامِ هميشگی نيست. می ترسم از حالش:
- می گم تا کی کار داری؟
باز هم صبر می کند:
- تا شب، می خواستم يه خرده کارامو جلو ببرم؛ اما اگه لازمه بيام. قرارمو کنسل می کنم. فقط علی طوری شده. ليلا حالش خوبه؟
علی نگاهم می کند. دستم تير می کشد. به هق هق می افتم.
- صدای گريه کيه؟ علی حرف بزن خواهشاً.
- می تونی قرارت رو کنسل کنی؟
صدای مصطفی بلند می شود:
- بابا می تونم. می تونم علی. فقط تو رو خدا حرف بزن. صدای ليلاست؟ طوری شده؟ حرف بزن دِ لا مصب.
چادرم را بين دندانم می گذارم تا صدايم را خفه کنم.
- علی گوشی رو بده ليلا.
صدای علی تحليل می رود. همان طور که غمگين مرا نگاه می کند می گويد:
- ببين يه ساعت ديگه خونه منتظرتيم. بيا.
مصطفی به التماس افتاده است. نميدانم اين طوفان می خواهد چه کند با ما:
- علی قطع نکن. حداقل بگو ليلا خوبه؟ بگو چی شده؟ من تا برسم بيچاره می شم.
- ليلا...! ليلا خوبيش بستگی به حرف های تو داره، بيا ببينيم بايد چه کار کنيم؟
- ای خدا! علی قطع نکن. من الآن راه می افتم. فقط يه لحظه صدای ليلا رو بشنوم.
بی اختيار داد می زند:
- صدای ليلا رو؟ صدای گريه شنيدن داره آخه؟
و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گيرد و بلندم می کند. نگاه می کنم به گنبد امامزاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصميمم را بگيرم، متوسل شده بودم که از زندگی زمينی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمين گيرم کند. کجای شاديام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام؟ چه قدر اين غم تجربه اش سخت است. پدر مدام به من می گويد که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی! با خودش تأمل می آورد و آرامش بعدش هم شيرين است، چون تو بی خطا عبور کرده ای. کمکت می کند که نخ تسبيح زندگی ات را خودت دانه دانه پر کنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود!
مصطفی با جت هم آمده بود به اين زودی نمی رسيد. روسری سر می کنم. مادر از ديدن من لبش را گاز می گيرد و علی که اخم می کند. مصطفی مقابلم می ايستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه يک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما...
- ليلا!
رو می کند سمت علی:
- علی چی شده؟ چرا...
می آيد طرف من. بی اختيار عقب ميکشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تير می کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با ترديد گوشی را بر می دارم. علی دکمه بلندگو را می زند.
- سلام عروس دزد! کشونديش خونه تون؟
آب دهانم را قورت می دهم و نگاهم را به صورت متحير مصطفی می اندازم. می آيد سمت تلفن. خودم را جمع می کنم...
- فکر کردی خيلی خاطر خواهته که جلسه ما رو تعطيل کرد؟ نه خوش خيال. اومد قضيه رو جمع کنه. جلسه رو هم انداخت بعد از ظهر.
به زحمت لب می زنم.
- شما... چه نسبتی... با... خانواده مصطفی داريد؟ شماره ی... منو از کجا آورديد؟
- من دختر خاله مصطفی جانم.
«جان» را چنان کشدار می گويد که سرم گيج می رود.
- خودتو بدبخت نکن. از من گفتن.
قطع می کند. مصطفی را نگاه نمی کنم؛ يعنی اصلاً نمی توانم حرکتی بکنم. علی گوشی را از کنار گوشم می گيرد. همه ساکت اند. مادر، علی، مصطفی و من که چيزی تا جدا شدن روحم نمانده است. سرم را بلند می کنم. صورتش سرخ است. خم می شود و با دستانش صورتش را می پوشاند و بعد از لحظه ای پيشانی اش را به شدت فشار می دهد. رو می کند به علی:
- اين از کی زنگ زده؟ دفعه چندمشه؟
علی کنارش می نشيند.
- تو فکر کن از ديشب. فکر کن چهار بار. فقط به داد برس.
مصطفی نگاهم می کند.
- هر بارم ليلا خانم جواب داده؟
- آره. شماره گوشيشم داره. مصطفی راست و حسينی بگو. اين کيه؟ چی می گه؟
راست می نشيند و به صورت من زل می زند. نگاهم را پايين می اندازم. حالم بد است. دلم برگه ای می خواهد که در آن آرزوهايم را بنويسم. آن سخنران دهه محرم می گفت: آرزوهايتان را بنويسيد، بعد اگر عاقلانه فکر کنيد می بينيد که بايد يکی يکی خط بزنيد. اگر حقيقت بين نباشيد و دل ببنديد، خيلی زود طعم تلخی را می چشيد. آن وقت يکی يکی آرزوهايتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنيا. شما اگر آمادگی نداشته باشيد، دلبستگی هم که داريد، رنجی می کشيد که پاهايتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شويد.
دنيا رنجش برای همه انسان هاست. برای خوبان بيشتر. به فکر خودتان باشيد تا مديريت رنج داشته باشيد. برويد دنبال يک آرزو که به درد همه مردم عالم بخورد.
اما خدايا ظرفيت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم اين فراتر از ظرفيت من است. جدايی از مصطفی آن هم با اين وضعيت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم. بدون آنکه شماره را نگاه کنم، بر می دارم. پدر است.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
بعضی وقتا آدم حال کار کردن نداره😐
شل میشه چون مطمئن نیست به نتیجه می رسه یا نه؟ 😖
اطمینان نداره که نتیجه زحماتش خوب از آب در میاد...😬
سست میشه...😔
غمگین میشه...😣
دلش میگیره....💔
خدا میگه عزیز دلم جای غم و غصه نیست که!
اگه مومن باشین برترین... ⭐️ بالا ترین... ⭐️
حالا سختی ها و رنج ها هم هستن دیگه!
امتحانات الهی هم بالاخره میان و میرن...
آزمایشن...🌀🌀🌀
یه وقت نگین که ما هر عملی بکنیم معلوم نیست چی بشه!!
برتری و پیروزی پیش شماست! نتیجه خوب مال شماست! 😍
تا وقتی که پای ایمانتون بمونین...😉
#آیه_به_آیه
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
هم شاهدی، هم بشارت دهنده ای و هم بیم دهنده...
دوتا چیزه که خیلی آدمو هل 🌀 میده!!
یعنی مثل موتور قوی💪 حرکتی آدم می مونه!!
یکی ترس😬
یکی شوق😍
توی راه درست، مردم باید گاز🚀 بدن...
با چی؟؟
با موتور پر قدرتی که حرکت شون بده...
هم شوق، هم ترس!!
🔶 شوق به نتیجه انتخاب های خوب و مهربونی خدا💚
🔷 ترس از اینکه الکی الکی با انتخاب های بد بزنن و
فرصت هایی که خدا گذاشته براشون رو خراب کنن،
ترس از دوری خدا...😭 از نرفتن توی بغل خدا...
حالا اینجا شاهد بودن پیامبر چیه جریانش؟؟؟😮
وقتی کسی که عاشقته داره نگاه می کنه،
چجور رفتار می کنی؟؟
#آیه_به_آیه
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
تک رنگ
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 هیچکدوم!!😂 هم شما نوجوونی💓 هم ما ناراحت نشدیم!!😊 فقط میخواستیم اول
بله!😊 درسته!😋
هنر💫 یه ابزاره و باید تو مسیر درستش استفاده بشه،
یعنی برای القا کردن و گفتن مفاهیم خوب و درست.
البته یه نکته ظریفم هست!!
اینکه اینجا هم اختیار آدم، یعنی قدرت کنترلش نباید 💥 نابود بشه!!
با اینکه حرفا حرفای خوبیه، ولی قدرت ذهنی افراد ارزشش💎خیلیه...
یعنی شما حق نداری حتی حرفای خوبم زوری به خورد مردم بدی!!😐
در واقع باید حرفای خوبو اونجوری که🌟شایسته🌟شون هست بزنیم،
باید قشنگی ها رو قشنگ🌈 بیان کنیم...
برخلاف اونایی که به زورِ هنر، مفاهیم بد رو به ملت قالب میکنن...
#کنترل_ذهن
#هنر
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
علی نيم خيز می شود که بلندگو را بزند.
- سلام ليلا، ليلا... بابا.
- سلام بابا.
اشکم می جوشد.
- گريه نکن که از زندگی سيرم بابا... مصطفی رو ديدی؟
- بابا...
و دوباره اشک... علی بلندگو را قطع می کند.
- ليلاجان! من تازه از هواپيما پياده شدم. الآن هم بايد برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، ليلاجان! ببين مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار اين اتفاق رو هم مادر مديريت بکنه. فقط صبر کن تصميم هم نگير. باشه بابا جون؟
- بابا...
- جانم، همه چيز درست می شه، اينطور غصه نخور. گريه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟
منتظر مقابلم ايستاده است. گوشی را می گيرم طرفش و بلند می شوم. سرم گيج می رود. دستم را می گيرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمين زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازيش را فراموش کرده است؟ چرا يک کلمه نمی گويد دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آيد به اين دخترک نمی گويد تا از زندگيمان برود بيرون. قضاوت نمی کنم؛ اما ديگر نمی توانم صبر هم بکنم. دستش را پيش می آورد و گوشه روسری ام را می گيرد.
- ليلاجان! باشه تو از من رو بگير؛ اما حداقل تا شب صبر کن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوءظن ها ويران کننده است خانوم.
حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ويرانه تر از اين هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گير افتاده ام بين حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم، دستش را می گذارد روی شقيقه هايش و بلند می شود و رو به مادر می گويد:
- مامان جان، مراقب ليلا باشيد، زود بر می گردم.
- مصطفی کجا؟
- علی! می شه خواهش کنم ليلا را ببری بيرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار اينطوری گريه کنه.
- اين چه جوری می خواد رانندگی کنه؟
دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند.
به اجبار مادر می رويم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بين مرده های متحرک دور و برم طاقت بياورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هايی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنيای مردگان بيرون بکشند!
اصلاً فرق زنده و مرده چيست؟ چرا هيچ وقت فکر نکرده بودم که زنده بودن تعريف دارد؟ نشانه زنده بودن اگر همين خوردن و خوابيدن باشد مسخره ترين تابلو است! می روم پيش شهدا. فرق است بين اين ها و آن ها؛ آن هايی که از تب وتاب جوانی شان گذشتند تا شور زندگی در دنيا جريان داشته باشد با اين هايی که برای کم شدن يک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بيشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنيایی، آبروی انسان ها را زير پا می گذارند. وقتی حس می کنم که ديگر پاهايم توان ندارد می نشينم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از اين گمگشتگی نجات بدهند!
- ليلا! بهتری مامان؟
تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می کنم:
- بهتر يعنی چی؟ بهتر از چی؟
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
- من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اينو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصميم گيری، چه توی حرف زدن يا هر چی اولين کسی که ضرر می کنه خودتی. خيلی وقت ها هم اين ضررها سخت جبران می شه. اين دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بيشتر از اين که ضربه به روحيه ات زده باشه، اعتماد به آينده ات رو ويران کرده. اگر خدايی نکرده حرفش راست باشه برای تو خيلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آينده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستيد بسازيد، دچار مشکل می شه. مگه اينکه درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلاً نگران اين نبود که اين دختره چی گفته. نگران حال تو بود. نگران آينده ای بود که ذهن تو رو توش ويران شده می ديد.
- مامان جان! من طاقت هيچ کدومو ندارم.
همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ويران می کند. اگر آباد باشی و احمق نباشی، حسادت های ديگران بيچاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گويد:
- دخترم بيدی نيست که با اين بادها بلرزه. سر مزار دايی منتظريم.
من اما بيد مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم.
- می دونی ليلاجان! هميشه شيطون می گرده و می گرده تا بهترين رو خراب کنه. بهترين عمل، بهترين فکر، بهترين رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زيباترين و قيمتی ترين رابطه ها بين فرزند و والدين بعد هم بين زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزيزم.
- من ضعيف نيستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی يه ضربه برا يه آدم قوی کفايت می کنه.
- نه عزيزم. اتفاقاً اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعيفه. جسم نيست که با يه تير تموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهايت توان داره.
- بی نهايت خداست مامان. اشتباه نگيريد.
- آفرين! همينو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطايی از تو سر نزده قوی هستی، هيچ اتفاقی هم نمی تونه زمينت بزنه. فهميدی ليلاجان؟! هيچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببين دقيقاً چی شده؟ کمک بخواه. تکيه کن. خودت بهتر می دونی مادر.
***
نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پيش دايی ای که هميشه وقتی علی لبخند می زند، ياد او می افتم. کنار مزار دايی که می رسم، انگار شانه ای پيدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم. دوباره گريه ام می گيرد. مادر هم با من آرام گريه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، و الا رنج دنيا که تقدير نوشته اش بوده و هست و آنقدر هم با رضايت در آغوش گرفته که دنيا اگر انسان بود، حتماً دست در گردن مادر، عکس يادگاری جهانی می گرفت.
آوار می شوم کنار مزار. ديگر برايم مهم نيست چادرم خاکی شود و اتويش به هم بخورد. رنگ دنيا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلاً گاهی فکر می کردم سبز است. يک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همين هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پر نشاط. گاهی شديداً درون گرا. خيلی که احساس تنهايی می کردم، طوسی می شد. نه سفيد و نه سياه. اين رنگ روزهايی بود که دلم می خواست فرا تر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بيايم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگيرم. روز های طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشيدم برای نداشته هايم و حاضر نبودم که داشته هايم را ببينم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. هميشه فکر می کردم بدتر از اين نمی شود؛ و شد و شد و شد و...
حالا اين برزخ قرمز و نارنجی که در آن سرگردانم، رنجش از همه بيشتر است. در سرزمينی هستم که رنگ هايشان برايم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است.
- سلام عزيزم! وای ليلا جون! الهی بميرم!
فرصت نمی کنم که از جايم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گيردم و من سعی می کنم که گريه نکنم. ضعيف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است يا...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
باطل خییییییییییییییییییییییییییلی ضعیفه و بی عرضه...😰
دیدی وقتی یه جایی کسی که شایستگی داره از راه میرسه،
اونایی که جاشو اشغال کرده بودن سریع میکشن کنار؟!😬
میرن محو میشن تو افق...!!😵
مثلا دبیر میخواد برگه ها رو بده یکی از بچه ها صحیح کنه،
تا اونی که 20 گرفته باشه، دهیه رنگ ورقه هام نمی بینه...
حق شایستگی داره و توانایی برا رسوندن آدما به خوشبختی💫
باطل ضعیفه و وقتی شاگرد اوله رو ببینه، میره و الفرار...😱
موقعی که آقا ظهور می کنن، همینکه حق ظاهر میشه،
بیشتر مردم دنیا با نظر و انتخاب خودشون میان این ور...
اصلا باطل چی بود؟! کجا بود؟! چندتا نقطه داشت؟!😎✋
#آیه_به_آیه
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#بریده_کتاب
#تولد_در_لس_آنجلس
🇧🇷برزیل برای بسیاری نماد فوتبال⚽️ و هیجان است.
برای بخشی از مردم، پله، زیکو و... نماد خوشگذرانی و عیش و نوش است
🎻 و برای بخشی دیگر، رقص و موسیقی های تند و پر هیجان.
🕶من از دسته ی دوم بودم. به خصوص وقتی که با یک اتفاق جدید در شهر «ریو دوژانیرو» آشنا شدم: «کارناوال رقص.»
از وقتی با این کارناوال آشنا شدم،بی تاب دیدنش بودم. تا آن روز همه نوع عیش و نوش و خوش گذرانی را تجربه کرده بودم؛ اما حس می کردم این یک چیز دیگر است...
قیمت با تخفیف ویژه: ۱۶۰۰۰ تومان
سفارش از طریق👇
🌸 @sefaresh_namaktab 🌸
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
وقتی از آغوشش جدايم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقيقاً کنار سمت چپ قابِ دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من.
به صورت علی نگاه می کنم. ابروهايش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش ليوان های آب ميوه را می گيرد. تعارف مادرم می کند و من، بر نمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گيرد و حلقه می کند دور ليوان.
- بخور عزيز دلم. چرا ديشب زنگ نزدی؟ چرا انقدر خودت رو اذيت کردی؟
دوباره سرم را می بوسد.
- بخور دخترم. بخور، برات همه چيز رو تعريف می کنم. اين مصطفی رو هم همين جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چيز رو بگم.
وای خدايا پس چيزی بوده و هست. ليوان از دستم می افتد. علی می گيرد. کمی روی قبر می ريزد.
- ليلا!
فرياد علی است. می آيد روی قبر. ليوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گويد:
- بخور!
اگر آن ها نبودند حتماً می گفت:
- دوباره عجله کردی؟ يک کلمه رو چسبيدی و بقيه رو نشنيدی؟ يه جزء از يه کل؟ آره؟
ولی آرام می گويد:
- بخور! زدی لباس دايی رو از ريخت انداختی. الآن حوريه هاش چندش شون می شه. لباس حرير به اين گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکايت نکنی ها!
جرعه ای می خورم. بقيه می خندند، صدای خنده مصطفی را نمی شنوم.
- شيرين؛ دختر خواهرمه! دختر بزرگشه! از کوچيکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با اينکه خواهريم خيلی شبيه هم نيستيم. بچه هامونم شبيه هم بزرگ نکرديم. ولی ارتباطمون رو حفظ کرديم. شيرين و مصطفی اصلاً مثل هم نيستند. اما شيرين نمی خواد اين رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداريم که پسرامون دير ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگيده و منتظر شده تا شيرين ازدواج کنه. اتفاقاً با يکی تو دانشگاه آشنا شدند، يه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستين بالا زديم، متوجه شديم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا.
شيرين پيش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنيم. راستش من به بچه هام هيچ وقت زور نمی گم. حتی تو دينداری
هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصيحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شيرين اين حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصميمش عوض نشده. مسيرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سر زندگيش. ولی مثل اينکه نمی خواد درست زندگی کنه. يادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گريز کرده تا به اينجا رسيده، هيچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شيرين ديشب و امروز هر چی گفته خيالات خام خودشه.
دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد.
- ولی ليلا جون! من نمی ذارم غلطشو ادامه بده. خودم جلوش رو می گيرم. اول گفتم بيام پيش شما. الآن هم می رم خونه خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون قطع کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره.
دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر يخ کرده ام. لرز می کنم.
- چه قدر سردی؟
کسی پالتويش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند.
چند قدمی دور می شويم در پناه عکس ها که قرار می گيريم می گويد:
- ليلا! می دونی اگر ريحانه اينقدر خاک و خلی باشه چه کارش می کنم؟
جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جايی که آفتاب افتاده و هر دو می نشينيم.
- حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره رو به رو بشی. به خاطر آرامش يک عمر خيال خودت. به خاطر اينکه حرفا رو مستقيم بشنوی و تمام زندگيت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف ديگرون نشه.
- يعنی راست می گن؟
- اوف! چه عجب يه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه!
با تعجب نگاهش می کنم.
- دماغش؟
با دستش دماغش را می گيرد و می کشد.
- اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که می شه اعتماد کرد.
- علی!
- باور کن. من اين همه مدت که باهاش رفت و آمد کردم به توصيه مسعود، مدام راستی آزمايی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه.
هر دو می زنيم زير خنده. دماغم را فشار می دهد و می گويد:
- برم به بابا زنگ بزنم. خيلی نگرانه. يکی یه دونه.
و می رود. سرم پايين است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گيرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم ليوان را می بينم و دستش...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
یه حسی بهتون نمیگه اینا قسمتای آخر رنج مقدسه
و مثلا ممکنه تا آخر هفته تموم بشه؟؟😶😶😶
قدر این قست ها رو باید دونست!!😜😃😍😋
خدا کتاب📖 فرستاده، بخون...
عقل میگه آدم باید بره سراغ حرفای سازنده اش...
گفته نماز رو «به پا دارید»،
پس فقط این نیست که بخونی و بری😗
باید برگزار بشه، یه خوندن و انجام دادن خالی نیست...
_ خب چی میشه حالا؟؟
از بدی ها دور میشی، انگار یه چیزی جلوتو میگیره!!🚫
_ چجوری؟؟
مثلا کسی که سر نماز قدرت روحیش میره بالا،
و با اراده اش عملش رو ⭐️مدیریت⭐️ می کنه،
راحت میتونه بقیه اشتباهات رو هم انجام نده!!
یعنی یه عامل بازداره اون از گناه، قدرت💪 خودشه!!
مهربونی خدا💓 هم که هست
و جریان فوق العاده ی کمک هاش،
دیگه این آدم چی میشه...😍😍😍😍😍
#آیه_به_آیه
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
صدايش گرفته، صورتش انگار تيره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند:
- خواهش می کنم بقيه اين آبميوه رو بخور. رنگت خيلی پريده.
ليوان را می گيرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند.
- می دونستم که زندگی سختی داره. برام زياد پيش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بياد. به دور و برم که نگاه می کردم می ديدم خيلی ها که ازدواج می کنند، سر خريد و حرف و حديث و توقع و مهر و تالار و اينجور چيزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خيلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه اينها توی يه گود ديگر دارم ميل بلند می کنم، با ضرب کس ديگر می چرخم. مرشدم را درست انتخاب کردم.
مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقيه آبميوه را بخورم.
- مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نيستيم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بيرون هم ضربه بخوريم. ليلا! اين رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی.
دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. اين چه استدلالی است.
- ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های ديگه رو بگيرم. همون طور که نمی تونم جلوی شيطون رو بگيرم. من و تو قله قاف هم بريم، از آدم های شيطون صفت دوری هم بکنيم، باز هم وسوسه شيطون هست. هوا و هوس من و تو هم هست.
- پس راحت بگيد هيچ شيرينی کاملی نيست. هميشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست.
نفس عميقی میکشد.
- ليلای من! عزيز من! اين خاصيت دنياست. به خدا حرف و استدلال من نيست خانمم.
حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گيرد توی تمام رگ هايم.
- نمی تونم دنيا رو عوض کنم يا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت اين باشه که دنيا شيرينه، همه لحظه هاش بايد لذت بخش باشه، وقتی يه شيطنت از هر کسی بياد وسط، تلخيش فريادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنيا تلخی هم داره، سختی داره، اون وقت دنبال شيرينيش که می ری، موانع رو درست می بينی و می تونی ازش عبور کنی.
لجم می گيرد. اعصابم به هم می ريزد. چقدر تلخ حقيقت ها را توی صورت من می زند:
- حتماً الآن من بايد از بدی شيرين عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصيت دنيا بدم بياد.
دستانم را می گيرد. نگاهش نمی کنم. نفس بريده بريده ای می کشد. می گويد:
- ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، هميشه همين جور بمون.
- ولی من دلم نمی خواد اينطور جلو بره...
- صبح تا حالا هر چی اين بيست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه ديدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اينطور مقابل هم نشسته باشيم؟ من طاقت ديدن چشم های گريان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اينه که بتونم آرومت کنم. هر کاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پيشنهاد بدی، هر مسيری که بگی، فقط... فقط...
بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، بر می گردد سمتم. دستش را دراز می کند.
- بلند شو ليلا! خواهش می کنم. يخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم.
بد حرفی زدم انگار، اين قدر که کم بياورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگينی می کند. برش می دارم. از دستم می گيرد و راه می افتد:
- هيچ وقت از من دوری نکن ليلا! هر وقت هم هر مشکلی پيش آمد، اول سنگينی بارش را به خودم بده.
منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. يا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خيال همه اين هاست.
خيره عکس شهيدی شده ام که ابروهای پيوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری.
- ليلا...
بی اختيار نگاهش می کنم و تا می آيم نگاهم را از چشمانش بدزدم زير چانه ام را می گيرد:
- محرومم نکن...
چشمانم را می بندم. طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد.
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
نمیگه «ملت» که میان ازت درباره من سوال می کنن،
نمیگه«مردم» نمیگه«اطرافیانت» نمیگه«انسان ها»...
میگه: ♥️بنده هام♥️
یعنی اینا غریبه نیستن، دنبال من می گردن😉
شما راهنمایی کن...
بگو وقتی منو صدا کنن حتما جواب میدم...😘
دیدی یه وقتی که میخوای کسی بیاد پیشت،
هی به دیگران میگی راهنماییش کنید که من کجام...
باید دعوت من رو اجابت کنن🌷
یعنی راهی که برای خوشبختی خودشون میگم رو برن...
ایمان بیارن🌸
با همه وجودشون، با قلب💓 و اعتقادشون پایه باشن...
اگه میخوان راه پیدا کنن...
وگرنه جاده های بن بست زیادن...
کی دنبال راه🌈 میگرده...؟؟
#آیه_به_آیه
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
تب داشت؛ میلرزید ،اما دلش تنگ شده بود...
کشون کشون خودشو رسوند مسجد ...یه گوشه نشست خودشو جمع کرد ..عرق سرد روپیشونیش نشسته بود...
نماز تمام شد...نگاه امام بهش گره خورد نزدیکش شدند و فرمودند: حالت خوبه؟چندروزِ ندیدمت.
گفت : آقا چند روزِ که مریض شدم امروز فقط به #عشق شما اومدم❤️...
امام فرمود: میدونستی هر وقت شما
#مریض میشید ماهم مریض میشیم...
#غمگین که باشید ماهم غمگین میشیم...
#دعا که میکنید براتون آمین میگیم ...
پ.ن :
حتی من از تصور اینکه به من فکر میکنی میمیرم❤️😭
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
- می تونم بپرسم چرا به اين شدت به هم ريختی؟
بقيه حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم:
- آن هم از يک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟
- آدم ها به خاطر چند چيز غصه می خورن: يا به خاطر تمام ناخوشی هایی که قبلاً داشتند؛ با اينکه الآن براشون يه خاطره شده، يا به خاطر نگرانی که برای خوشی آينده شون دارند. گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتيه که به خاطر مقايسه داشته های ديگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زياد کسايی که می بينه با خوشی های کم و ناخوشی های زياد خودش.
دوباره ساکت می شود.
- ليلا! هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگو از چی نگران شدی؟
هنوز زود است که ذهنيتم را پاک کنم. هنوزی که شيرين را نديده ام. حرفايش را نشنيده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که...
- می دونی ليلا، آدما دوست دارن بهترين باشن، انسان باشن؛ اما هميشه سر راه خوب شدن پر از مانعه...
- چه مانعی؟
- موانع بعضی وقت ها چيزهاييه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسيب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند. گاهی هم خوبی هايی هستند که تو از اون ها بدت مياد و حاضر نيستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری. بعضی وقت ها هم مانع می شه همين بلايی که يکی ديگه سر تو می آره. امروز شيرين، فردا شايد هم کلاسيت، شايد برادرت، شايد فرزندت، شايد همسرت.
دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا اين قدر بی رحمانه تلخی دنيا را برايم تفسير نکند:
- بعد حتماً می خوايد بگيد که من بايد از اين موانع عبور کنم. بايد از بدی های که دوست دارم دست بکشم. سراغ خوبی هايی که دوست ندارم برم، از همه بگذرم و حتماً بايد محبت هم بکنم، پيش خودم دليل هم بيارم که عملشون بده؛ والا خودشون رو نبايد دور انداخت. همه آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگير بشم و نه دل خوش.
اين ها را با لحن عصبی می گويم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسليم:
- باشه عزيزم، باشه خانومم. الآن وقت اين بحث نيست. ليلاجان!
ليلاجان گفتن هايش را دوست دارم، اما نه الآن و با اين حال زار. حرف هايش را نمی توانم به اين راحتی بپذيرم. حس می کنم راست می گويد اما زور می گويد.
- بريم ليلاجان! بريم توی ماشين. اينجور برات خيلی نگرانم.
توی راه می ايستد. برايم معجون می گيرد. معجون خوردن برای من، يک نوع شکنجه مدرنه. بی ميلم. بنده خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند.
- سلام خواهری کجاييد؟
- سلام همين جا!
- راستی ليلا، دماغش چه قدر شد؟
بی اختيار بر می گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش.
- دماغش چه قدر بود؟
می خندم.
- ضايع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟
و می خندد.
- ليلا! دماغش قبلاً چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده علی و من بلند است. مصطفی گوشی را می گيرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی
ساکت گوش می دهد.
- يعنی علی! يک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هر ماه عملش کنی.
و قطع می کند.
- خدايا شکرت حداقل کنار همه اين سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند.
همراهم را می گيرد مقابلم؛ اما رهايش نمی کند.
- چايی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه تلخ رو نمی تونی از بين ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شيرين کردن و رفع تلخی ها. چايی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد.
هر دو دقيقه يکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گيرم. وقتی که می رساندم، می گويد:
- ليلاجان! باور کن که من اسير توام، نی اسير عدو.
چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلي تکيه داده است. مصطفی هم مثل علی، مثل دوقلوها، با محبت يک زن زنده است. می گويم:
- کی بريم کوه؟
چشمانش را با لحظه ای تأمل باز می کند و سرش را می گرداند سمتم:
- هر وقت که شما دوست داشته باشی.
چشمانش پر از رگه های خونی شده است:
- سحر جمعه بريم.
چشمانش را آرام روی هم می گذارد و سرش را تکان می دهد.
- سحر جمعه می ريم. می ريم برای سلام به آفتاب و شور ليلايی...
پياده می شوم. شيشه را پايين می دهد و می گويد:
- اميدوارم همه چيز به خير تمام بشه ليلا. دعا کن.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺