#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_ششم
از این مکث ها متنفرم.
- علیرضا نبود؟
- نبود مصطفی.
- برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر.
نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره
آرامش دادنش را:
بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه
رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا...
آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد:
- احمق مگه نمیگه یواش برو.
- جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین
مستقیم رفته یا پیچیده.
جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند:
- علیرضا!
هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد.
صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند:
- وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید.
لب می زنم:
- بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید.
- داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟
با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان.
صدای فریاد جواد را می شنوم:
- ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل.
یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم.
- زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن.
خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و...
...
دستم را می گذارم روی زنگ، اما نمی زنم. جواد خانه است؟ مادرش هست؟ خواهرش هم هست؟ صبر می کنم. نفس می کشم. گوشی اش خاموش است. آدم نه توی خیابان خیال راحت دارد از دست زنها، نه...زیر لب می گویم:
- ای تو روحت جواد که آدم شدنت هم شده برای من پارازیت.
کسی می گوید:
- شنیدم وحیدخان! درو باز می کنم جرات داری بیا تو...
از جا می پرم و در تیک صدا می کند.جواد خندان روی بالکن را دوست دارم. دستم را چنان فشار می دهد که برای خلاصی دو تا مشت حواله اش می کنم.
- از کی روح خبیث پیدا کردی.
- روح موح نمی خواد. از پنجرۀ چشمی دیدم مثل منگولا دور خودت می چرخی! چرا زنگ نمی زدی؟
حرفی ندارم بزنم، می پرسم:
- تنهایی؟
در سالن را باز می کند و می گوید:
- آره بابا. اهالی ما زود به زود حالشون گرفته میشه، میرن برای تعویض روغن دبی.
- ای جان!! منم.
می گوید:
- چه خبرا؟ پیش علیرضا بودی؟
علیرضا یک هفته ای در مراقبت های ویژه بود و دو سه روز است که بخش نشین شده است. ده روز است که زندگی ما کلا قابل بهره برداری
نبوده است. اتفاقاتش ریشۀ همۀ ما را سوزاند. حدود دوازده تا از خانه های مزخرفشان را گرفتند. داشته و نداشته و تمام خوشی هایمان یک جا گندمال شده است. جوان یعنی ... این نتیجۀ جدیدم است. هر زر مفتی را قبول کردن یعنی همین. بعد هم ادعایمان می شود که عقلی اگر حرف بزنید قبول می کنیم اما احساسی نه. کجای این جوان ها عقلی انتخاب کردند که...
- اَه ول کن تو رو خدا.
خیره خیره جواد را نگاه می کنم. می خواهم که از سکوتم بفهمد، اگر که بخواهد بفهمد. جواد نفهم نیست. سکوت را می شکند:
- یه بار گیر داده بودم به مهدوی که خدا ما رو زندانی کرده با بکن و نکن کردنش. از اسارت بدم میآد. من دلم آزادی می خواد. همین طوری که هستم. هوس هرچی کردم داشته باشمش. نقد و خوشمزه. "حداقل" کیف می کنم همین جا که... خدا گیر داده که پدر در بیاره!!!
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
دشمن میخواد به بهانه ی #خودت
از #امامِت💚 جدات بکنه!
میگه جونِـــ«ت» در خطره!💥
بیا این ور تا در امان باشی...
میگه حالِ دلِــــ«ت» بده!🙁
بیا این ور تا حالتو خوب کنم!
میگه ثروت و قدرت...💵⭕️
بیا این ور که دست خودمه!
میگه...
«بیا این ور» یعنی حسین(❤️) رو ول کن!
یعنی کاری رو بکن که حسین(❤️) نمی کنه!
یعنی چیزی رو قبول کن که امامت(❤️) هرگز قبول نداره!
یعنی فقط دوستش داشته باش!
اما راهت رو از راهش جدا کن!🚫
تو هم...
مثل عباس(💛) محکم جلوی دعوت های دشمن بایست!
همه ی زیبایی های زندگی🍀 کنارِ حسینه!
بگو تمام زندگیم فدای حسین...
بگو امام زمانم!💚
بابے انت و امے و «نفسے» و مالے...🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#حسینی_ام
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یعنی...
گوش دادن به حرف و نصیحت دشمن، بی عقلی محضه...😐😐😐😑
#بحران_آب
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
امام که در خوبی بینهایت است .......
قاتلش هم میشود بی نهایت
اما در بدی و پستی و ذلت
خون خدا را کشته اند ..........
خون خدا قطعه قطعه شده ......
در بیابان ....
خون خدا را قطعه قطعه کرده اند
در بیابان
در کربلا .......
همانهایی که نه دین داشتند و نه آزاده بودند ........
این ها خیلی هایشان دعوت کرده بودند امام را ........
و ما که فریاد میکنیم الهم عجل لولیک الفرج را ....... آماده ایم ؟
یاریم یا خار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
#حسینی_ام
#ارسالی_از_بر_و_بچ
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
امام حسین(❤️) به فرزندشون امام سجاد فرمودند:
ای پسرم! ای علی!
به خدا قسم خون من از جوشش نمی افتد،
تا اینکه خداوند مهدى (عج ) را برانگيزد و او به انتقام خون من،
هفتاد هزار از منافقين كافر و تبهكار را بكشد.
امام علی(💛) هم فرموده اند:
یاران حضرت مهدی(عج) جوان ها هستند.
نوجوون ها! جوون ها!
بیاید آروم کنیم قلب اهل بیت رو...😭
چند عاشورای دیگه باید آقامون روضه ها رو ببینه،
و این سنگینی روی دل آقا باشه که کی شیعیانم آماده میشن تا انتقام خون کربلا گرفته بشه؟!😰😰
رفقا!
بیاید دل داغدار آقامون رو آروم کنیم...💚
ای پسر فاطمه!🌹
یاورت میشیم... نمیذاریم ظهور بازم عقب بیفته آقا جان...😭💛
#حسینی_ام
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
حاج مهدی رسولی_زمینه _ باید رفت-1567498264.mp3
6.03M
باید رفت... باید دنبال پرچمت تا ابد رفت
باید موند، باید پای این روضه ها تا ابد موند
یه عده پای حق که میرسه فراری و
یه عده پای حق که میرسه فدایی ان
چه مکه رفته ها که حاجیم نمیشن و
چه کربلا نرفته ها که کربلایی ان
سفر بخیر! جوونی که شدی عاقبت بخیر
سفر بخیر! به مقصدت رسیدی مثل زهیر
مبدا: هیئت و ، مقصد: کربلا
اشهد یا حسین، مشهد_کربلا.....
#مداحی
#حسینی_ام
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز دل هی سراغ روضه می گیره...👆
پ.ن:
و جَعَلنَا مِنَ الماءِ کلَ شیِِ حی💦
زنده ام از اشک روضه ات آقا...❤️
#روضه
#حسینی_ام
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
یاران که رفتند
نوبت به بنی هاشم رسید...
از این جا به بعد را دیگر نه قلم توان دارد، نه چشم به خون نشسته...
نه دل همراهی می کند و نه...
فقط... تنها شده بود حسین...
خیمه ها بی پناه شده بود با رفتن عباس... عباس علمدار... عباس آب آور...
مقتل را بخوانید...
شیعه باید دقیق بخواند تاریخ را تا بداند بر امامش چه گذشته است
ولی
چه کسی باورش می شود چنین آقای نازنینی را
مردم به بهانه ی دنیا
نه تنها یاری نکنند
که به خاک و خون بکشند...
و تماشا کننده ی لحظه لحظه شهادتش باشند...
بسم الله!...
شروع عملیات من و شما
چه کسی باور می کند
مهدی فاطمه، منتقم خون حسین، امام جهان
میان ما باشد
هزار و اندی سال
منتظر آمادگی من و شما، برای آنکه یارش بشویم!
و ما فراموشش کرده ایم و در خانه هایمان نفس به راحتی می کشیم!
فرق ما و مردم کوفه در چیست،
اگر برای قیام حجت بن الحسن کاری نکنیم؟
هر روز اگر عاشوراست
هر سرزمینی اگر کربلاست
یعنی شیعه در هر لحظه، در هر مکانی می تواند و باید
برای یاری امامش آماده باشد و پا به رکاب...
#امیر_من
#نرجس_شکوریان_فرد
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
کسی که حرفِ حسینِ فاطمه(💛) به گوشش رسیده
دیگه
حرف هر بی سر و پایی رو گوش نمیده!!❌
همه ی عالم بدوووووونه!📣📣
ما #ارباب داریم...♥️
بی پناه نیستیم که به هر نا کَسی 😈 پناه ببریم!!
تمام عالم مالِ امام ماست!💎
جوری که آقامون دوست داره❣️زندگی می کنیم...
شان ما نیست
که شبیه کسی جز امام مون باشیم...💚💚😇
#حسینی_ام
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و تو
بیایم به حرفای این بی شخصیت گوش بدیم؟!😑❌
پ.ن:
➕ دو سه بار دیدن!! حتما!! کامل!!
#کلیپ
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_نهم
مهدوی بارها گفته بود:
- بچه ها زندگیتون رو بر مبنای این و اون نبندید. بر مبنای درست ببندید. سیل دنیا شما را با خودش نبره. غرق می شید. این آدمه
مومنه فلان کار بد رو کرد و من از دین زده شدم. اون فلان کارو کرد من گفتم اگه اسلام اینه من نمی خوام. اینا بهانه است. دستتون رو بذارید تو دست صاحب دین، تو دست امام و بروید تا کنار خدا! دنیا هم خیلی ساده است، هم خیلی پیچیده. ساده؛ عین دو دو تا چهار تا. پیچیده است و هزار مجهول داره، طوری که اگر بیفتی وسطش تا بخوای حلش کنی تمام میشی و مجهول ها هنوز باقی هستند. اگر می خوای ساده و آرام جلو بری، از بغل خدا پایین نیا. خودش دنیا را خلق کرده، خودش چیده، خودش تو رو آفریده، خودش هم همۀ زیر و بم تو رو می دونه. آرام و شیرین و پرلذت و با نشاط جلو می بردت. نمیگم بی مشکل...
میگم آرام: در مشکلات هم سرپا می مونی و آرامی. در سختی ها نشاط داری و ناامید نمیشی. هستیات نیست نمیشه با خدا. دور و برت رو نگاه کن. آدم این سبکی کم می بینی. همه هم حسرتشون رو می خورن و دوستشون دارن. اینا راحت ترین راه رو میرن. "راه خدا"
آدما خودشون حرص می زنن که بیشتر از حد نیازشون یا خارج از محدودۀ نیازشون بار بزنن و لذت ببرن؛ می افتن به سختی و پیچای گم شدنی. همۀ این محبت ها رو خدا می ریزه تو دست و پای آدماش. بالاتر از اون هم، اینه که تنها توی این سرزمین ولمون نکرده. برامون امام فرستاده. یه احترام دیگه هم می ذاره، اونم اینه که امام رو از جنس خودمون راهی این زمین کرده. یکی که مثل ما می بینه، می شنوه، مریض میشه، خوشحال میشه، زار و زندگی داره... ما آدم ها رو درک می کنه. حسمون می کنه. حسامون رو می فهمه. اگه فرشته بود، داد ما آدم ها می رفت هوا که ای بابا مثل ما نیست که، درکمون نمی کنه. این امام مثل خداست. دوستمون داره. سرش داد می زنند کنار نمی کشه. اذیتش می کنند خسته نمیشه. حرف خدا رو می زنه و گوش نمی دیم هم، بی خیالمون نمیشه. مثل خداست. بهونه می آریم، نازمون رو می خره. دستش همیشه سمت ماست تا اگر خواستیم و کارش داشتیم اذیت نشیم. با این که ما دستمون رو پشت سرمون نگه داشتیم تا مبادا...
مهدوی حرف می زند و من فکر می کنم. بار اول نیست این حرف ها می شنوم؛ اما اولین بار است که با این لحن و این چینش می شنوم. اوضاع افتضاحی داریم. می گویم:
- من متوجه نمی شم که چه ضرورتی داره بودن این امام. عقل دارم که خودم.
- یادته گفتی عقل رو خدا داده. همین خدا میگه عقل ظاهری، یعنی امام. من میگم چه ضرورتی داره معلم فیزیک و کتاب کمک درسی و قلمچی. فقط کتاب فیزیک، فقط کتاب شیمی، فقط کتاب ریاضی کافیه دیگه. خودت این حرف رو از من قبول نمی کنی. میگی کتاب بی معلم نمیشه که... اون که یه درسه وحید. این یه زندگیه، یه زندگی؛ یه عمر. کودکی و جوونی و پیری. خوشبختی و بدبختی. هم جسم و هم روح. میشه بی همراه؛ بی راه بلد؟ نمیشه بی امام. لشکر بی فرمانده دیدی؟ کشور بی رهبر؟ خونۀ بی پدر و مادر؟ مدرسۀ بی مدیر؟ اینا که کوچیکه... انسان، یک عمر زندگی، بی امام!؟
امام محبت می کنه؛ پدرِ مهربانه مثل یه برادر؛ دلسوز و همدله مثل یه رفیق؛ همراهته
امام راه رو بهت نشون میده. چراغ روشن می کنه برای راهت. دل می سوزونه برای خطاها و اشتباهات. امام کمکت می کنه، رفیق برای رفیقش چه کار می کنه؟ امام محبت بهت می کنه، پدر برای بچه هاش چه کار می کنه؟ امام پشتیبانی می کنه، برادر در حق برادرش چه کار میکنه؟ این امام جلوی لذت بردناتو نمی گیره. یادت میده که به جای این که توی جوب آب شیرجه بری و سرت بخوره به سنگ کف جوب،
شنا کنی توی دریای لذت ها... همون لذت هایی که خدا خلق کرده برای تو. تو هم خلق شدی برای اونا! خدا که خودش خلق کرده نیازی نداره که؛ به شوق لذت بردن تو خلق کرده، میگه ایجون که کیف می کنی. الان که چیزی نیست. می برمت بهشت هزار برابر بهت میدم. فقط تو بخواه. خودت را بخواه...
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#سو_من_سه
#قسمت_چهلم
امام زمان، خواستنی ترین مخلوق خداست وحید. او خیلی تو رو می خواد نگاهش رو بخواه و بگیر وحید حالت خوب می شود...
خوب پدر و مادر علیرضا اینجا هم دعوا دارند. آقای مهدوی آرامشان می کند و البته با احترام هم بیرونشان. دور علیرضاییم که هنوز با چهرۀ زرد و بدن پربخیه روی تخت بیمارستان است و بعد از یک هفته آمده بخش. بخش بخش شده بود که با زور نخ و سوزن وصل شده فعلا. آقای مهدوی مصطفی را بایکوت کرده که چرا مطلع بوده و او را خبر نکرده. من را اما تحویل می گیرد حسابی. مصطفی کلا طفل یتیم مهدوی است. هرکس هر اشتباهی می کند، مصطفی یک دور تنبیه می شود. جواد رحم و مروت ندارد و رک از علیرضا می پرسد:
- انقدر خری که نفهمیدی باید چه کار کنی.
علیرضا لبخند پیرزن فرانسوی که نه، لبخند نقاش زشت فرانسوی را هم نه، کلا لبخند ندارد که بزند. نگاه عاقل اندر سفیه اما دارد که حوالۀ
جواد کند. مصطفی اما مدافع حریم است طفلک. می گوید:
- اینا از قبل رو مخ علیرضا کار می کردند؛ با بحث رفاقتی و بچه همسایگی و هم بازی. علیرضا به خاطر حرفا و بحث هایی که کم و بیش خونده بود باهاشون مخالف بوده. اینا دوساله خودشون رفته بودند تو تارعنکبوت، علیرضا رو حریف نمی شدند همراهشون بکشن، جز همون دوسه ماه اول که بعدش علیرضا اومد خونه آقای مهدوی و بعد هم چند سری کوه و جواب و سؤال می کشه بیرون از بینشون و شروع می کنه نقد کردن. هرچی تلاش می کنن فایده نداشته، تا اینکه تهدیدش می کنند. آخراش علیرضا یه اشتباهی کرد و گفت من لو میدم شمارو. اینام چند روز جلوی علیرضا کوتاه اومدن که بهش بگن دارن فکر می کنن و... تا اینکه اون روز به عنوان اینکه بریم دور بزنیم و حرفاتو بشنویم، سوارش کردند.
علیرضا نمی دانست نقشۀ آنها چیست. هیچ کس حدس نمی زد که سه تا دوست و هم بازی کودکی اینقدر پست بشوند. 20 تا چاقو توی
ماشین زده بودند به بدن علیرضا و...
دیروز رفتیم اسکیت. من و جواد. پدر و مادرش نیامدند. با راننده شان رفتیم. من خیلی بلد نیستم. مثل کیسه شن ولو می شوم روی زمین، اما جواد مهارت دارد. من تهش یک تیوب برداشتم و هیکل را رویش انداختم و لیز خوردم. با جواد مسابقه گذاشتم؛ وسط راه لنگ هایم رفت هوا، خودم چلمبه شدم وسط تیوپ، برف پاشید توی عینکم و سفیدکوری گرفتم. مسیر گم شد و چرخیدم و چرخیدم و عین یک تکه گوشت سرازیر شدم. وقتی رسیدم پایین، جواد جلوی پایم ایستاده بود و به لنگ های در هوا و جیغ هایی که می کشیدم، می خندید. یعنی چنان می خندید بی وجدان. صبر کردم. نفسم که برگشت انداختم دنبالش. تا خورد زدمش. فقط خندید. ظهر که ولو شدیم پشت میز برای خوردن نهار تا آمدم حرفی بزنم، گفت:
- یه بار با مهدوی رفتیم کوه...
سراپا گوش شدم. ادامه داد:
- خیلی خوش گذشت.
لقمۀ کبابش را گذاشت دهانش:
- جات خالی نبود. چون فقط رو مخی. الانم اگه یه کلمه حرف بزنی می زنم تو دهنت.
مثل بز نگاهش می کنم و سر هم تکان نمی دهم... جواد اعتقاد دارد که من خیلی اشتباه کردم که خودم را مقابل آنها باختم. مادر و پدر من به میل خودشان تعریف جدیدی از دین نداده بودند که به اشتهای خودشان هر کاری خواستند بکنند و بی خیال مدلی که خدا گفته بشوند... اصالت بندگی را حفظ کرده اند. جواد می گوید:
- خاک بر سرت که مادرت را گذاشتی کنار و دنبال ما راه افتادی.
من داشتم خلاف فطرتم و به زور خودم را شبیه امروزی ها می کردم. نمی گویم آنها چیزی نمی گفتند؛ اتفاقا خیلی آرام و با سیاست برخورد می کردند. همین هم باعث شده بود که حیا کنم و مثل بقیه تا ته همه گندی نروم. از نگاه و از اعتمادشان خجالت می کشیدم. حس می کردم همه جا نگاه امیدوارشان دارد همراهم می آید و دلم نمی گذاشت ناامیدشان کنم. سن ما نصیحت و توپ و تشر بر نمی دارد چون آماده هستیم که لج کنیم و بزنیم به پنهان کاری. اما حتما آن ها کم گذاشتند برای من. خودشان فهمیده اند که اگر از اول رفیق تر بودند و بعضی سؤال ها را بلد بودند برایم واگویه کنند من اینقدر به در و دیوار نمی خوردم. مدرک لیسانس مادرم و فوق پدرم دردی از من و روح و فکرم دوا نمی کرد. هربار که یکی دو سؤالم جواب داده می شد، شب در فضای مجازی ده سؤال دیگر هوار ذهن و دلم می شد.
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
نون و القلم ✏️✏️✏️✏️✏️#ارسالی_از_بر_و_بچ
گوهر سرخ
نمی دانم این بچه کجا مانده کرده ، نگرانم دوباره فضولی کرده و رفته باشد سمت نظمیه چی ها .
حالا چه کار کنم ؟ مگر دستم به تو نرسد بچه .
نگران بود ، نمی توانست صبر کند . با عجله چادرش را از روی طاقچه اتاق برداشت و همانطور که بر روی سر می انداخت به سمت در حرکت کرد که ناگهان یادش افتاد که اگر نظمیه چی ها با چادر ببیندش او را زنده نمی گذارند ؛ اما حس مادری اش بیشتر از اینها بود که به فکر خودش باشد . در را باز کرد و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم دلش را به همان خدایی که تا الان نگهدارش بود سپرد .
اطرافش را نگاه کرد تا مبدا نظمیه ای باشد ، کسی نبود .
برایش عجیب بود که چرا کسی نیست بی خیال نظمیه چی ها با دلی پر از ترس و نگرانی به سمت مکتب خانه حرکت کرد .
به در مکتب که رسید نصف جان شده بود .
پشت سر هم دستش را می کوبید روی در . ملاحسن در را که باز کرد غرغر کنان گفت : چه خبرت هست ! سر آوردی آبجی ؟
خاتون نفس زنان پرسید : پسرم ، عباس . هنوز نیامده خانه . اینجا نیست ؟
ملاحسن اخمی کرد و گفت : آخه آبجی من ، این وقت شب پسر تو برای چی باید آمده باشد مکتب ؟ بعدش هم مگه نمی دانی آژان ها هر کسی چادر سرش باشه زنده نگذارند ؟ چرا از خانه ات بیرون آمدی ؟
این را که شنید ناامید شد و بر دیوار تکیه زد و گفت : حالا من چه کار کنم . ملاحسن دستم به دامنت . کمکم کن ، می ترسم به دست نظمیه چی ها افتاده باشه .
ملاحسن دلش برای زن بیچاره سوخت و لحضه ای فکر کرد وگفت : حدس میزنم کجا باشد . تو برو خانه ات تا آژان ها ندیدنت . من پیدایش میکنم و می فرستمش .
_ نه هیچ کدوم از نظمیه ها توی کوچه نبودند . منم میام دنبال بچه ام .
_ مگه میشه نباشند ؟ پس صبر کن لباس بپوشم الان میام .
همانطور که در کوچه پس کوچه های مشهد به سمت حرم می رفتند خاتون پرسید از کجا میدانی رفته باشند حرم ؟ ملاحسن گفت : خودم سر درس قرآن شنیدم که یواشکی با اون دوستش قول و قرار حرم را می گذارند .
خانه ملاحسن تا حرم راهی نداشت . رسیدند .
ملاحسن در ورودی حرم رو به خاتون کرد و گفت : من میروم داخل حرم تو هم برو مسجد گوهر شاد . ان شاءالله که پیدایش میکنیم .
خاتون چشم گفت ، و زیر لب برای ملاحسن آروزی سلامتی میکرد . و بعد به سمت مسجد گوهر شاد حرکت کرد . به نزدیکی های مسجد که رسید زنان و مردانی را دید که هراسان به بیرون می روند . یکی از آنها به خاتون که سمت مسجد می رفت گفت : نرو ، مسجد غلغله است . پر از آژانه .
خاتون بر سر خود زد و با چشمانی گریان به سمت مسجد رفت . با خود میگفت یا امام رضا جز این پسر کسی را ندارم . کمکم کن .
به داخل مسجد رسید و حیران به دنبال پسرش می گشت که ناگهان محمدتقی را دید .
خاتون محکم گرفتش و پرسید : شماها اینجا چیکار میکنید ؟ عباس ، عباس کجاست ؟
محمدتقی گریه کنان گفت : آنجا ایستاده . هر کاری کردم نیامد برویم . بعد خودش را در آغوش خاتون انداخت و گفت : تقصیر من نبود عباس اصرار کرد بیایم ، خاتون من میترسم .
خاتون محمدتقی را از خود جدا و بعد اشک هایش را پاک کرد و گفت : نترس عزیزم . از در مسجد برو بیرون ، برو سمت در خروجی . برو .
خاتون ایستاد و انگار تازه یادش افتاده باشد پسرش را هنوز پیدا نکرده ، با چشمانش را دور تا دور مسجد گشت زد تا اینکه عباس را دید . با صدای بلند عباسش را صدا زد . صدها نظمیه دیگر اضافه شد و مثل لشکر یزد اطراف مردمی که آن طرف مسجد بودند گرفتند و تفنگ هایشان را به سمت مردم بی گناه بردند .
فریاد می زد ، بلند تر از قبل : نه نه ، رحم کنید نامسلمان ها . یا امام رضای غریب .
میخواست به سمت پسرش برود که پیرزنی دستش را محکم گرفت و نگذاشت . در همین لحظه صدای تفنگ های لشکر یزد بلند شد .
خاتون گریه میکرد و صدا میزد : یا امام غریب .
فریاد می کشید . نمی توانست ساکت بنشیند و پسرش را ، تنها پشت و پناهش را از او بگیرند . دست پیرزن را کنار زد و به سمت نظمیه چی ها دوید .
به آنها که رسید با تمام توانش کلمه ها و واژه ها را در ذهن چید تا بگوید آنچه را که داشت زندگی اش نابودش می کرد : بی دین ها . چیکار میکنین . جلوی آقا ؟ بچه های امام رضا را برای خان تان قربانی می کنید ؟
نمی دانم چه شد که چادر خاتون سراسر خون شد و نفسش بند آمد ، دیگر گریه نمی کرد ، فریاد نمی زد و بعد آرام روی زمین افتاد ...
✒️ زهرا فرجی
#ماجرای_گوهرشاد...
پ.ن:
خیلی قشنگ بود...😍😍😍
قلمت آدم رو با خودش می کشید...✨
امروز هم
این زن های با محبتی💓
که شرایط حضور اجتماعی درست رو هم درک می کنن، کم نیستن!...😊💚
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
توی خونه جنگ جهانی💥 میشه... چون:
دست مامان خورده به شارژر و شارژر قطع شده و فرزند دلبند الان میخواد بره بیرون و گوشی شارژ نداره!
واویلا!
در همین لحظاته که
یه نعره وحشتناک ستون های خونه رو به لرزه⚡️ در میاره!
_ ماماااااااااااااااااااااااان!😬
_ از دست توووووووووووووو چیکار کنم آخه؟😡
_ الان چه خاکی تو سرم بریییییییییییزم با این کارات؟🥶
(بابت نوشتن این جملات واقعا عذر میخوایم...)
+ مامان!😬
+ همممم، چیزی نیست!☺️
+ میگم من برم بیرون زودی برمیگردم خونه.😊 قربونت بشم!😘❣️
.
.
.
درسته یکم سخته، اما
اگه رفتارت رو مدیریت کنی، احترام پدر و مادر رو نگه داری و آروم باشی،
سریع تموم میشه میره!😊😊😊
اما وقتی بدون کنترل هرچی از دهنت در میاد و میخوای، بگی و بکنی،
اون حرص و عصبانیت و ناراحتی اثر خیلی طولانی تری داره...😤⏳
چون دلت💔 رو خراب میکنه!
و حداقل تا چند روز انرژی منفیش تو وجودته...➖➖➖➖➖➖
#بزرگ_شدن
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
هرکسی میخواد کارش به نتیجه ⭐️ برسه،
باید کارِ شما رو بکنه!...
هرکسی میخواد راهش به مقصد💫 برسه،
باید راه شما رو بره!...
هر پیامبری که اومده،
هر چقدر رنج و زحمت💔کشیده،
هر چقدر که دین های خدا رو تبلیغ کرده،📣
اصل میوه دادنِ تلاشش، تو ظهور شماست!
🍏💚☘️🍏💚☘️🍏💚☘️🍏💚☘️
جاده ای که پیامبرا رفتن، مقصدش ظهوره...💛
یعنی
حاکم شدن تمدنِ خوبی ها توی تمام عالم!🌏
حاکم شدن امام... خوشبخت شدن مردم!😇
سلام... ای کسی که تمام پیامبران
خبرِ امید بخشِ✨ اومدنت رو دادن...
سلام... امید دنیا!🌱
سلام... مهربان من!💓
#مهربان_من
#میخواهم_یار_تو_باشم
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼