🍂| بعضی ها
سـطح فکـرشـان پاییـن اسـت
و کـلاس بــالا
میگذارند برای یاری خوبیها!
حاضرند امام را یاری بدهند
اما سفیر امام را همراهی🦋 نمی کنند!
به این ها باید گفت:
متاسفانه مسلم که تنها🕯 شود،
خود امام دیگر اصلا به کوفه نمی رسد!
ڪربلا🥀 اتفاق میافتد و...
حواسمان به نائب مهدےفاطمه♡ باشد!
🌹#حرف_حساب
🌹#روز_اول_محرم
🌹#فرا_زمان_فرا_مکان2
🌹#با_امام_با_سفیر_امام
🖤@yaran_samimii🖤
Shab01Moharram1394[05].mp3
3.31M
ذڪر لبام... تموم نفسام
سوے کوفیا نیا نیا...🔥
🌹#مداحی
🌹#روز_اول_محرم
🌹#با_امام_با_سفیر_امام
🌹#فرا_زمان_فرا_مکان2
🖤@yaran_samimii🖤
📖✨|♡
خوب هاے عالم
یک مدل زندگے خاص
نصیبشان میشود...
چه مرد🌳 باشند و چه زن!🌻
🌹#قرآن
🌹#روز_دوم_محرم
🌹#زندگی_به_سبک_امام
🌹#فرا_زمان_فرا_مکان2
🖤@yaran_samimii🖤
.
.
•
رفتار اهل لطف🌱
با لطیف های عالم پر لطافت است!...
•
.
.
🌹#پس_زمینه
🌹#روز_دوم_محرم
🌹#زندگی_به_سبک_امام
🌹#فرا_زمان_فرا_مکان2
🖤@yaran_samimii🖤
راستے
یک توضیح....👆📜👆📜👆📜
.
.
.
🌹#پس_زمینه
🌹#روز_دوم_محرم
🌹#فرا_زمان_فرا_مکان2
🌹#زندگی_به_سبک_امام
🖤@yaran_samimii🖤
🐥🍃:)
روزی،
پیامبر(ص) و دوستانش به سفری میرفتند.
در میان راه، به دیواری رسیدند که بالای آن لانه گنجشک بود؛ یکی از جوانان کاروان تا چشمش به لانه گنجشک افتاد، هیجانزده، از دیوار بالا رفت و یکی از جوجهها را برداشت.
جوجه بیچاره به شدت در میان مشت جوان بال بال میزد و جیک جیک میکرد....
مادر جوجهها تا صدای فرزندش را شنید، سریع خود را رساند و تا چشمش به جوان و جوجه افتاد، هراسان💔 و نگران این سو و آن سو میرفت و بال بال میزد،
پیامبر همین که جوجه را در دست جوان دید و حال و روز مادر دل شکسته اش را مشاهده کرد،
صورت مهربانش درهم رفت و شتابان کنار جوان آمد و با ناراحتی گفت:
«ببین چه قدر مادرش ناراحت و نگران است! زود جوجه🐣 را داخل لانهاش بگذار»
جوان، جوجه را سریع برد و در لانهاش گذاشت.
جوجه با خوشحالی پرید بغل مادرش و مادر، آرام و مهربان جوجه اش را نوازش کرد، نفس راحتی کشید و دوباره برای پیدا کردن غذا به آسمان رفت.
🌹#حرف_حساب
🌹#روز_دوم_محرم
🌹#فرا_زمان_فرا_مکان2
🌹#زندگی_به_سبک_امام
🖤@yaran_samimii🖤
🌱🧡(:
روزی،
پیامبر عزیزمان همراه اصحابش از کوچه های مدینه می گذشت.
در میان کوچه کودکانی را دید که مشغول بازی بودند،
اما در کنار آنها کودکی بود که با ناراحتی روی زمین نشسته بود و گریه می کرد.
پیامبر(ص) به محض اینکه متوجه این کودک شد، پهلوی او روی زمین نشست و بچه را از زمین بلند کرد،
با محبت نگاهش کرد و از او پرسید:
- چرا گریه می کنی؟
کودک همان طور که گریه می کرد گفت: - من پسر رفاعه انصاری هستم، پدرم در جنگ احد کشته شده،
خواهرم ازدواج کرده و مادرم هم شوهر کرده است..
هیچ کس به من محبت نمی کند...😔
مرا بی کس و تنها رها کرده اند...😭
بچه ها هم مرا سرزنش می کنند و با من بازی نمی کنند.☹️
پیامبر(ص) بسیار ناراحت شد،
آنقدرررر که اشک💦 از چشمانش جاری شد...
کودک را روی زانوی خود نشاند و گفت:
- ناراحت نباش، من از امروز پدرت هستم و دخترم فاطمه هم خواهر توست.
اخم های کودک باز شد😍
بلند شد و با خوشحالی فریاد زد:
- آی بچه ها، دیگر مرا سرزنش نکنید که پدرم از تمام پدرهای شما بهتر است!
آنگاه پیامبر مهربانیها(ص) دست او را گرفت و به خانه دخترش فاطمه(س) برد و فرمود:
- دخترم! از این به بعد این کودک فرزند ما و برادر توست. از او نگهداری کن.
فاطمه هم لباسی پاکیزه بر او پوشاند، سرش را شانه کرد، ظرف خرمایی پیش روی او گذاشت و فرمود:
- حسن و حسینم بیایید و با هم غذا🥖 بخورید...
🌹#حرف_حساب
🌹#روز_دوم_محرم
🌹#فرا_زمان_فرا_مکان2
🌹#زندگی_به_سبک_امام
🖤@yaran_samimii🖤