📚| #ارسالی_از_بر_و_بچ
مـاجــرایِ
انتخاب
هــایِ
خاصِ
یه جمعِ
نوجوون:)
👣| #مرد_میدان
✨| #فرا_زمان_فرا_مکان3
🦋| #حاج_قاسم
╭┅────────┅╮
🌴@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_دوازدهم
از فکر داشتن اتاقی در قبرستان لرز در جانم مینشیند. بیخیال آشنایی لحظهای و قضاوت من میگوید:
- زدی بیرون؟
جوابش را نمیدهم. دوباره دست میگذارد روی پایم و میگوید:
- پاشو بریم یه چیزی به این دخمه بریزیم تا نمردیم از گرسنگی.
جوابش را نمیدهم. بلند میشود و کش و قوسی به بدنش میدهد.
- آخ که یه چایی میچسبه!
جوابش را نمیدهم.
- تلخی مثل قهوه! بیخیال همه عالم که همه عالم از اوست.
دست میاندازد پشت شانهام و کتفم را میکشد. بیاراده همراهش بلند میشوم!
- جوونیه و این در به دریاش.
جوان در به در بودن هم هیچ حس و حالی ندارد. میان جواب ندادن های من میرود داخل یک ساندویچی و به میل خودش سفارش میدهد. در میان همان بیجوابیها برمیگردیم سمت قبرستانی که حالا خنکی هوایش لرز مینشاند بر تن و بدنم. همان موقع رفتن هم که سوار موتورش شدم از شدت باد سردم شد.
موقع برگشت کمی لرز کردم و وقتی دوباره نشستیم میان سبزهها واضح لرزیدم. با چشم اشاره میکند به ساندویچ مانده در دستم و میگوید:
- اوه اوه گاز بزرگ بزن نمیری!
نگاهم بیاختیار روی خالکوبی دستش مات میشود. دستش را تکان میدهد و میگوید:
ُ- قشنگه! یه وقتی باهاش حال میکردم! دیگه نه اما! مد نی!
به لحن لاتیش لبخند میزنم. نوشابه را بالا میدهد یک ضرب و میگوید:
- به جاش اگر چایی بود بیشتر حال میداد.
خسته از یک طرفه حرف زدنش ساندویچ را میخورد و میپرسد:
- این زبونت رو تکون بده خب! یک کلمه بگو چه خطایی کردی؟
بقیۀ ساندویچم را میخورم و فکر میکنم که چه قدر دلم میخواست با کسی حرف بزنم. یک نفری که بعدا بشود ندیدش تا مدام چشم در چشمش، خطاهایت مرور نشود. یکی که آشنا نباشد. اما الان فقط دلم میخواهد آرام بشوم:
- حکم دادگاهم اومده.
چشم درشت نمیکند که هیچ، نگاهم هم نمیکند:
- خلاف بودن بهت نمیاد.
لبخند میزنم بـه قضاوتش. به ظاهر حتماً به او میآمد اهل خلاف باشد. پس به این رئیس رؤسا که میلیارد میلیارد اختلاس میکنند اصلا نمیآید. ادامه میدهد:
- چشمات میگه ته خلافت هارت و پورته. و الا آدم این بساطا نیستی.
با خیال راحت نگاهش میکنم و او هم زل میزند توی چشمانم. خندهام میگیرد از حرفهایش. لبهایم را اما کنترل میکنم. میگوید:
- عیب نداره. تو به من بخند. اما من بهت میگم که آدمای خلاف چشماشون خره.
ابروهایم که بالا میپرد، با جدیت ادامه میدهد:
- با چشمای آدما زندگی کن! آدمای خوب یه رنگ دیگه نیست چشماشون، اما نگاهشون خرابت نمیکنه. فضول نیسـت، فوارۀ آبه که میریزه توی روح و روانت! مثل بنزین، موتورت رو روشن میکنه... حالا حکمت چیه؟
دستانم را دور زانوان جمع شدهام حلقه میکنم:
- برای دعوای نکرده، فحش نداده، توهین نکرده... برای دختری که میخوامش.
دستی به لبهایش میکشد:
- اوه اوه عشقی شد قصه. حال نمیکنم باهاش! چی بریدن برات؟
فضاحتبار است حکم قاضی. با تمسخر میگویم:
- مقالهای راجع به ویژگیهای یک قهرمان ملی!
اول چشمانش درشت میشود. بعد ریز و بعد چنان صدای خندهاش در قبرستان ساکت میپیچد که مردهها هم وحشت میکنند.
- عکس قاضی رو بده جنازه بهت تحویل بدم.
ادامه میدهم:
- باید از سه روز دیگه تا دو هفته بعد، هر روز هم گزارش کار ارائه بدم!
دیگر کسی جلودارش نیست و چنان میخندد که روی چمن های سرد ولو میشود. دلم میخواهد دو تا بزنم توی دهان باز شدهاش. اما از خندهاش، خندهام میگیرد. نمیدانم چرا همراهش میخندم. میخندیم و مردهها را هم وادار میکنیم به حال و روزمان بخندند.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
~• ☘﷽☘•~
+اثرِ عملِ من🧣🚘🍒 ادامــه دارد...!
👣| #مرد_میدان
✨| #فرا_زمان_فرا_مکان3
🦋| #حاج_قاسم
╭┅────────┅╮
🌴@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
[🖇📑✂️•••]
کاغذتون رو باز کنید و بر خلاف جهت تاهای قبلی، از وسط یدونه تا بزنید😊
🔻بعد دوباره برگه رو باز کنید و طبق تصویر هـای بالا یک مثلث بسازید...🔺
👣| #مرد_میدان
🌱| #فرا_زمان_فرا_مکان3
🦋| #حاج_قاسم
╭┅────────┅╮
🌴@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️◽️◻️ ⬜️ ◻️◽️▫️
یه تکهی کوچولو... یه تکهی بزرگ رو...
👣| #مرد_میدان
✨| #فرا_زمان_فرا_مکان3
🌹| #حاج_قاسم
╭┅────────┅╮
🌴@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
•●💟✴️🅾✳️🚹*⃣●•
.
.
+بالاخره هرکدوم اثر خاص خودش رو داره...!
.
.
👣| #مرد_میدان
🌍| #فرا_زمان_فرا_مکان3
🦋| #حاج_قاسم
╭┅────────┅╮
🌴@yaran_samimii
╰┅────────┅╯