____°•🍃🌸🍃•°____
آرزو دارم
چھرۀ مبارڪ حجةابنالحسـن -؏_ را ببینم و بمیرمـ...
دوسـت دارم در خدمتـش بـاشمـ...🦋
اگر من نبودم و آقا ظھور کرد،
سلام مرا برسانید و بگویید:
مهدی
آرزوی ظهور🌤 و دیدار شما را داشت.
بگویید
مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دلتنگ و ناراحت.
بگویید مهدی آمادەی خدمت در رکاب شما بود . . 🌱
♡#عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریان_فرد
#مهربان_من
╭┅────────┅╮
❣@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سی_ام
حالا که شاهرخ رفته است و تنها شدهام دوباره میتوانم از تو بنویسم.
آقای قاضی چرا آن مقدمه را نوشتم. خواستم بگویم به راحتی پیش نرفتم، شاید اگر زندان میبریدی آسایش بیشتری داشتم اما الان به سمت آرامش پیش میروم. یک آرامشی دارد این گنجیابی که تا به حال نداشتهام.
اما بعد؛
مهدی برای نوجوانیاش همانقدر برنامه داشت که من هنوز برای یک روز عمرم نتوانستهام بنویسم و اجرا کنم. تنها زمانی که برنامه داشتم ماه های متصل به کنکور بود، آن هم چون فکر میکردم دنیا یک تعریف دارد؛ کنکور! که خوب الان واجب است اعتراف کنم به تفکر اشتباهم.
اما مهدی وقتی میرود سرکار، منظورم موتورسازی است که هم درس میخوانده، هم برای کمک به خانواده کار میکرده است.
حالا بیایید حساب کنیم چند درصد از نوجوانیاش یعنی غرورش، تنبلیاش، خودبینیاش، راحتطلبیاش باقی است و بقیهاش یکپارچه عقل است.
در اوج خیالات خشن نوجوانی و زور بازو و قدرتنمایی پسرانه، سر خم کنی مقابل اوستایی که موتورسازی دارد، خودش یک حرکت بزرگی است. دستانت سیاه شود، زیر ناخن هایت هم، بعد دست سیاهت را بکشی روی صورتت تا عرقها را پاک کنی و رد سیاهی بماند روی پیشانیت هم، خودش حرف دیگر.
اینکه بدو بدو از مدرسه بیایی، یک نهاری بخوری، بدون آنکه سرت را بگذاری روی متکا، بلند شوی بروی شاگردی، آخر برج هم که صاحبکار مزدت را میدهد، تو یکراست بیایی، بگذاری سرطاقچه، که پدر بردارد و خرج خانه کند...
آنقدر آدم شدهباشی که در تربیت خواهرها و برادرهایت هم سهیم باشی؛ بایستی مقابل خواهرت، گوشۀ روسریش را صاف کنی، موهایش را با نوازش بپوشانی و بخواهی که غیر از حرف خدا دربارهٔ حجاب را نه بشنود و نه بخواهد حرف دیگر!
بنشینی سرسفره و تا پدر و مادرت ننشستهاند دست به غذا نبری. تا نخوردهاند، نخوری، تا نخوابیدهاند، نخوابی، تا نیامدهاند...
اصلا من دارم یک چیزهایی مینویسـم که هنوز خودم مبهوت این هستم میشـود، بشود یا شده است و این من هستم که نشدنی کردهام.
من اینها را نه خیلی میفهمم، نه انجام دادهام. اما این را درک میکنم که کارها روح دارد. ظاهر خیلی از کارها آباد است اما بیسرانجام است و کسل کننده. چون روحِ کار افتضاح است!
این کارهای مهدی ساده است اما یک روحی دارد که هرکس انجام بدهد نوش جانش شـیرینیاش. هرکس هم مثل من اهلش نباشد، خب خودش کاسهٔ خالی برداشته و برده. یک عمر کاسۀ خالی دستم بوده است.
شاهرخ دارد میآید. دفتر و دستکم را میگذارم زمین، هر چند دلم میخواهد بنویسم. هیچ وقت مثل این روزها عطش نوشتن نداشتم اما الان حسم موج برداشته انگار که مدام خودش را به قلم و کاغذ میکوبد و میشود این سیاهمشق هایی که دوستشان دارم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••┈┈••✾❤️✾••┈┈••
در بعضی از روزهای زندگی شما 🚙
رحمت الهی🌬 بر شما میوزد
پس خودتان را
در معرض این نسیـم قرار دهید !😌
🌱 نسیمِ رحمت من عبدالمهدی بود
شمـا هم نسیمِالهے♡ خود را دریابید
.
.
:) #عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریان_فرد
.
.
💙+خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:
💳| https://b2n.ir/738810
🧡+سفارشکتاب از طریق آیدی ایتا:
📦| @sefaresh_namaktab
.
.
🍃🌸@yaran_samimii🌸🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سی_و_یکم
#عشق_و_دیگر_هیچ
تا غروب میمانیم میان سنگ و سرمای کوه. شب شاهرخ مجبورم میکند تا بیایم خانهشان و خودش هم به مادرم میگوید که برای حکم دادگاه کار داریم.
البته میگوید:
- مادرت غصه نخورد، نفهمد پسر گیجی دارد. دستمزد کارش هم مجبورم کرده که هر آنچه مینویسم همان شب بخواند. حالا هم منتظرم بخواند و با خاک یکسانم کند.
- این زرچوبه و روغن و خرما رو میذارم روی پات و میبندم. پولشم حساب میکنم. حالا هم ساکت باش میخوام بخونم.
خوابم میآید. امروز روز سختی داشتهام، چه از نظر فشار روحی که مهدی به من آورد و چه این کوهنشینی زیاد. چشمانم را میبندم که شاهرخ میگوید:
- چقدر سخته!
با من نبوده است. نگاهش میکنم. نگاهم نمیکند. اصلا یا حضرت عباس. من آدمش نیستم.
چشم میدوزم توی صورتش. در دنیای خودش دارد سیر میکند و من سیرم از دنیایی که برای خودم ساختهام.
- فرهاد اینا راسته دیگه!
چانه بالا میدهم و بیغرض میگویم:
- کاراش خیلی مهم نبوده!
برمیگردد توی صورتم و تند میشود:
- شما قهرمان ملی! پاشو برو یه دور کار کن، حق و حقوقی که میگیری رو دو دستی بذار لب طاقچه.
شانه بالا میاندازم. بدم میآید از خودم شخصیتی نشان بدهم که نیستم. ادا در آوردن در مرام من کار میمون است و من انسانم و باید بلد باشم حداقل اعتراف کنم. نه مسخره میکنم دارایی خوب دیگران را و نه رد میکنم اما با جرأت میگویم که احساس خاک بر سری میکنم از خطاهایی که کوچک و خوارم میکند و ارادهام را رو به ضعف میبرد.
نگاه از شاهرخ میگیرم و میگویم:
- من هیچوقت این کارو نمیکنم.
خوبه حداقل جرأت گفتنش رو داری.
این حماقتمه. حماقته چون پیداست و همه میبینند، دیگه جرأت نمیخواد. دل و جرأتو مهدی داشته که میذاشته. مرام میذاشته وسط!
شاهرخ لبخند تلخی میزند و میگوید:
- کدوم لذتبخشتره؟
هردو فکر میکنیم کدام لذتبخشتر است؟ من و شاهرخ کیف کردهایم یا مهدی؟
بعد از چند دقیقهای شاهرخ است که سکوت خانۀ بیمادرش را پاره میکند:
- ترازو داره؟ راستش وقتی میخواهم بدون لجبازی حرفی بزنم یا حرفی را گوش کنم حق را بهتر میفهمم و خیلی وقتها هم بر علیه خودم میشود. الان هم نه حالم حال تعصب است و نه روزهایم، روزهای لجاجت. الان با درون سالمم دارم فکر میکنم؛ بیقضاوت. کسی هم نیست تا بخواهم مقابلش قیافه بگیرم. مقابل خودم هم که قیافه گرفته بودم، با دیدن مهدی بادم خالی شده است...
میگویم:
- فعلا که مهدی خواهان داره، مهدی روی لبهاست، مهدی حلال مشکلاته و فعلا هم که من و تو قوز درآوردیم از بس که از مشکلات زندگی گردن خم کردیم. نه حل مشکل خودمون رو بلدیم، نه کسی و کسانی ذکر ما رو میگن. نه جز مادرمون خواهون داریم.
شاهرخ برگههای نوشتهام را میگذارد روی زمین و خودش هم دراز میشود کنارش و میگوید:
- این شبای بودن با مهدی رو دوست دارم. فقط اگر ننهم برگرده...
وسط نفس عمیق و پر حسرت شاهرخ میگویم: فردا منم میام دیدن مادرت.
میچرخد به سمتم. ورقههایم را دستش گرفته و میگذارد زیر سرش. موهایش را میکشم و سرش را بلند میکنم. برگهها را که برمیدارم مینالد:
- بابا بذار آرومم کنه. این مغز معیوب رو دخیلش کردم.
برگهها را منظم داخل پوشه میگذارم و میپرسم:
- دکتر نگفته مادرت کی مرخص میشه.
- دکتر نه. اما ننهم گفته تا من هستم، بیهوشی بیمارستان بهتر از باهوشی خونه است.
این حرف شاهرخ هیچ خوب نیست.
دست و پایش را بعد از زدن این حرف جمع میکند و تمام هیبتش میشود مثل کودکی خطا کرده و پشیمان.
اشکی از گوشۀ چشمش میچکد و میگوید:
- مهدی باید برام یه کاری کنه. حداقل ننم چشم باز کنه بگه بخشیدمت بعد بره. اینطوری تا آخر عمر مدیونش میمونم. میدونی فرهاد هیچوقت بابا نشو. چون اگه بچهت اذیتت کنه هم خودت میسوزی هم اون میسوزه.
در ذهنم میرود این حرف:
- اگر هم خوب باشی مثل مهدی میشوی...
《 ماجرا ادامه دارد 》
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
تک رنگ
•`◍⃟🌹💨°○
۵ بهمن ماه
تولد عبدالمهدے مغفورے🌱
یک خبر خوب براے دنیا حساب مےشود!
چون عبدالمهدے
تاثیرات مثبت جهانے داشت
و هنوز🌍 هم دارد . .
+این یک ماه
هرشب خواندن و دیدن و شنیدن از او
لذت💕 را
ذره ذره در جان من و شما مهمان کـرد؛
و البته بقیه ماجرا را ✈️
در کتاب#عشق_و_دیگر_هیچ بخوانید
+بعد هم😋☺️🌼
یک شیرینی همیشگی
نوش جانِ لحظه هایتان:)
📗+خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:
🛒| https://b2n.ir/738810
📘+سفارشکتاب از طریق آیدی ایتا:
📦| @sefaresh_namaktab
╭┅────────┅╮
🌈@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
مخلصِ پاکباختهِ عاشقِ خدا...✨
هر بار که طلبیده شدیم،
همه قاصریم از وصف این جمله...!🙃
اینجا،
من
نه شاهرخم!
نه فرهاد!
خودِ خودِ خودم را گم میکنم...😔
وقتی مسیرم به تو گره میخورَد...🌱
#عشق_و_دیگر_هیچ📚
#ستاره_دنباله_دار💫
•°@TAKRANG1°•
16.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖| اولش مثل همیشه کتاب رو دست میگیری،
اما بعد...
🌊| هر صفحه که جلوتر میری،
روحت آرومتر و قلبت متلاطمتر میشه!
🎭| میخندی و گریه میکنی و
خلاصه که با تک تک شخصیتهای داستان زندگی...
⏱| به خودت میای میبینی در کوتاهترین زمان ممکن همهشو خوندی!
♥️| و این
وصفِ حالِ رمانی که توی ساحل رمان با هم میخونیم.
.
.
رمان جذاب #عشق_و_دیگر_هیچ
به قلم نرجس شکوریان فرد😍♥️
.
.
😋| از دستش نده!
دوستاترو هم دعوت کن!
◆ https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c ◇
تک رنگ
📖| اولش مثل همیشه کتاب رو دست میگیری، اما بعد... 🌊| هر صفحه که جلوتر میری، روحت آرومتر و قلبت م
°
من این کتاب رو خوندم📚
فوق العاده مجذوب کننده است.🤩
منی که هیچ کتابی رو یک روزه تموم نکردم، این کتاب رو در عرض یه روز تموم کردم😍
داستان عاشقانه زیبا❤️
واقعا اسم کتاب برازندشه👌🏻
❣| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
💌| #نظر_مخاطبین
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
تک رنگ
•°☁️°• نمیشود از آسمان دور بود و از آسمانیها نوشت...! 📷| #عکس_نوشت ♥️| #عشق_ودیگرهیچ 📒| #رم
°
کتاب تازه چاپ شده بود اما تعداد کمیش موجود بود!
یکیاز شبای پاییز بود که رفتم از خونه دوستم کتاب رو گرفتم که بخونم
طرفای ساعت ۸ شب بود که شروعش کردم!
نتونستم زمینش بذارم...
نتونستم همراهِ لحظههای ناب و شیرین عبدالمهدی نشم!
تا ۳ صبح تمومش کردم
با اشک،
با دلتنگی برای یه شخصیتِ فوقِ تصور!
از دستش ندید😍
#نظر_ادمین😋
#عشق_و_دیگر_هیچ
|°@takrang1°|
تک رنگ
این شعر قشنگ و خیلیا شنیدیم،
اما من این شعر رو از وجود یه نفر
لمس کردم...!
کسی که تمام وجودش، جانانِش بود!
شاید من و تو، امروز درگیریهای
دنیائیِ کودکانه داشته باشیم،
اما اون آسمونی فکر میکرد...!
#عبدالمهدی
#عشق_و_دیگر_هیچ
🌱@takrang1
برای این شهید، ما دوتا کتاب داریم براتون!
کتاب عبدالمهدی
و
عشق و دیگرهیچ
این یکی از بریدههای کتاب عشق و دیگر هیچه!🥺
کتاب عشق و دیگرهیچ رو کسائی بخونن، که دنبال حالِ خوش میگردن،😌
اما کتاب عبدالمهدی رو کسائی بخونن که میخوان وجودشون و بکوبن و دوباره از نو بسازن!🌻
#عبدالمهدی
#عشق_و_دیگر_هیچ
🌱@takrang1
هدایت شده از پاتوق نمکتاب
کتاب عشق و دیگر هیچ از اون کتاباس که عاشقت میکنه وتورو وصل میکنه به نور... 🫀✨
شما هم برامون حس و حال و نظراتتون رو بفرستید:)👇
@p_namaktab
#ده_دقیقهای_ها
#عشق_و_دیگر_هیچ
⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋