#هوای_من
#قسمت_بیست_و_نهم
مژده رفت! مژده ای که آخرین بهانه اش برای رفتن این بود که بالاخره دولت آمریکا پنج سال خرج من و مسعود کرده است و حرام خواری است اگر آنجا نمانیم و من به طعنه گفته بودم پس این هجده سال که ایران خرجت را داده تا درس بخوانی و بیست و پنج سال هم آب و خاکش خرج رشد تو و مسعود شده است اگر کسی ندید بگیرد...
مژده مبهوت نگاهم کرده بود. آخرین نگاهش بعد از امضای طلاقش همان بود. بیست و پنج سال ایران را هتل دیده بود و آمریکا را مهد مادری اش در پنج سال... نتوانست جوابم را بدهد. مسعود فقط گفته بود که آنجا تا قران آخر پول تحصیل و محل سکونت و خدمات و... را ازشان گرفته اند و حتی به ازای درسی که خوانده اند پروژه های مفتی دولتی انجام داده است...
بچه ها را هم گذاشت پیش مادر... به مسعود گفته بود تجربه ی زندگی کنار تو بی نظیر بود... زن بی نظیری بود! در حرف البته نه در درست زندگی کردن...
محبوبه چند روز فقط گریه می کرد و من مدام بچه ها را بیرون می بردم تا نه مادر دق کند و نه مسعود دو تا درد از پا درش بیاورد. شب به اصرار بچه ها ماندیم خانه ی مادر. هادی قیافه ی مردانه می گیرد و اصلا بی تابی نمی کند اما هدی را فقط روی پای مسعود می شود آرام دید.
هدی و بشری و مریم کنار محبوبه و مادر می خوابند و من می روم اتاق مسعود که دارد با لپ تابش کار انجام می دهد. خانه را داد به مژده به جای مهریه و زحمت های این سال ها و حالا ساکن خانه ی مادر شده است. همه ی این اتفاق ها سر هم شد یک هفته.
- مسـعود وجدانـا داوری مقالاتـت رو جمـع کن فـردا روز پرکاری دارم.
- می تونی یه جای دیگه بخوابی.
حرف زوردار از آدم بی زور خیلی زور دارد. تا به خودم بجنبم که لپ تاب را بردارم دستم را می گیرد و می پیچاند. حرف زوردار از یک استاد خیلی هم به جاست. کنارش دراز می کشم. ترجیح می دهم بیشتر کنارش باشم. بیشتر ببینمش و بیشتر...
ذهنم را خفه می کنم، مسعود حتی اگر درد هم بکشد باید به خاطربچه هایش زندگی کند.
دنیا خوشی اش چسبیده به ناخوشی، هنوز لبخند لذتی که بردی روی صورتت است که زجر سختی، ماتت می کند. مسعود نه آدمی است که با خوشی ها، مستی کند و نه آدمی که با سختی ها ضربه فنی شود.
چند روز نشست و حرف های مژده را گوش داد. من اگر بودم شاید مژده را اعدام می کردم، اما مسعود فقط گفته بود:
- دوسـتت دارم، امـا نمی تونسـتم از عقیـده ای هـم کـه دارم بگذرم، بمونی... روی سرم جا داری! حتی اگر آدم بی اعتقادی هم بودم بازم به خاطر این آب و خا ک برمی گشتم.
کاش مژده توانسته بود چهار تا دلیل قانع کننده بیاورد، دو تا بدی از مسعود دیده باشد، کاش مسعود گذاشته بود گاهی زندگی به کام مژده نباشد، کاش مژده می فهمید که دنیا هست و رنج هایش، فرار تنها راه را سخت تر می کرد.
هر جا هم که برود آسمان همین است و زمین می چرخد. گاهی شب است و تاریک، گاهی روز است و روشن. شب و روز را نمی شود تغییر داد اما می شود قابل استفاده کرد.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_نهم
هرچه بیش تر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می خواسته مرا برای خودش تصاحب کند. این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد. چیز عجیبی هم نیست. به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی؛ خودخواهانه ترین صورت محبت. اما حالا این ها مهم نیست؛ مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟ خدا به داد برسد. علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند. چه لطف بزرگی! با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد.
دنبال مادر تمام خانه را می گردم. نیست، قرار نبود جایی برود. مثل بچه ها گریه ام می گیرد. چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم. صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد. آینه روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد. از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را برمی دارم و روی صورتم می مالم. مستاصل توی حیاط می نشینم. به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود. با دست جای سیلی را می پوشانم.
_ این جا چرا نشستی؟
چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند. پشت سرش در را می بندم. کیفش را به جالباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی می گذارم. مقنعه اش را در می آورد. می گیرم و تا می زنم. راه می افتد طرف آشپزخانه. دنبالش می روم.
صندلی را عقب می کشد و می نشاندم.
_ مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی، قضیه چیه؟
در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد.
_مامان!
_ جان! بالاخره لب باز کردی.
_ شما الآن بابا رو دوست داری برای این که تصاحبش کنی یا...
مکث می کنم. صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند. گیر سرش را باز می کند. موهای مجعدش دورش می ریزد. دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند. چقدر قشنگ است نگاهش. اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد.
_ نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم.
شعاری است این حرف.
_ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم.
چشمکی می زند و ادامه می دهد:
_ براش می میرم. تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟
نمی توانم لبخند نزنم. ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است.
_ بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه.
_ این حرفت درسته؛ اما بحث به سلطه در آوردن دیگران نیست؛ یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم، پس باید هر طوری که من می خوام باشه. این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه، به حالت برخوردی می رسه، به مقایسه کار های دو طرف می رسه.
چاقو را بر می دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دو نفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع؟ من هم کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم. حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند. اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟
_ می دونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه؛ یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام.
مادر بلند می شود. روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود. دستانم را می گیرد و روی صندلی کنارم می نشیند:
_ لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟
می ترسد دست به صورتم بزند. دوباره مثل بچه ها بغل می کنم:
_ مامان! میشه من چند روز برم خونه طالقان؟ می شه الآن برم تا پدر و علی نیومدن؟ خواهش می کنم.
_ بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است. خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_و_نهم
- خودتی وحید؟
چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم:
- نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه.
کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم.
- چته تو. چرا این ریختی شدی؟
نفس عمیق می کشم. جواد را که می بینم، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم، هوا هم هست. پس فعلا می شود زندگی کرد.
- کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه.
تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم:
- معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟
اول فقط نگاهم می کند. بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد. زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند. بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد. حرف خاصی که نداریم بزنیم اما:
- اول جواب سؤالای مهمت رو بدم. گور کتابخونه م. دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم. سرم هم توی آخور کتابای کنکوره. اینا رو که می شناسی. یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه. میدن می خوریم، پول پارو می کنن. تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا...
دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد. دارد
تنگ است. انگشتانم را بیشتر پرس می کند. هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم.
در کافه را که هل می دهد، من را هم هل می دهد توی کافه.
- بریم ببینم چه مرگته.
- با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم.
مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد. بعد می پرسد:
- چند روزه؟
- چهار!
صندلی را عقب می کشد و می نشیند. دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد. فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند. کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند. چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی. در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد. من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه. پس چرا الان که حالم خوب نیست، حال نمی کنم. حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم. از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند. لبخندشان یعنی راست است؟ این دختره دارد برای... به من چه. اصلا همه چیز به من چه. اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو، خر بشوم و همه خر حسابم کنند. غلط کرده پینوکیو با خریت هایش. غلط کردم من، غلط کرده دنیا. برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد. نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم. ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد. بی هوا می گویم:
- مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی؟
تکیه می دهد و دست به سینه می گوید:
- من مسیر عوض نکردم.
چشمانش سفت و محکم و خیره است:
- پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری! اینا چیه؟
- امیدوارم کردی!
و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند. می گویم:
- خر فرضم نکن. تو الان جواد پارسالی؟
رو برمی گرداند از من و می گوید:
- می دونم که "جوادم"!! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست، همین.
مسخره اش می کنم، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند:
- همین. بعضی کارا رو انجام نمیدی. چه جالب! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟
در سکوت نگاهم می کند. هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان
حرف می زدند، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی! خیلی غرور می خواهد، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی.
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼