eitaa logo
تک رنگ
9.8هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم را از صفحه ی کامپیوتر می گیرم و منتظر می شوم: - قبوله دیگه! آقا... جان من کوتاه بیا! مبهم حرف می زند. اما متوجه می شوم. سر تکان می دهم برای ادامه ی حرفش. تا می آید لب باز کند تقه ای به در می خورد و در بی مکث باز می شود. قطعا جواد است. در را بی اجازه باز می کند. جواد است دیگر... بخواهد قرق می کند، نخواهد بلند حرفش را می زند. به میل خودش می رود و می آید. اثبات امیال نفسانی و خودی می کند. - ا ... مصی تو هم که اینجایی! مصطفی می رود طرفش و دست می دهند: - ِچطوری جواد. دربی رفتی؟ - خاک آفریقا تو سرشون. می خندم، خاک پرقیمتی نصیبشان کرد. الماس دارد. این را مفت خورهای دنیا و حروم خورها فهمیدند... بچه های خودمان هنوز آفریقا و اروپا می کنند! ارزش گذاری ها چقدر فرق می کند! - بیکاری آقای مهدوی دیگه؟ - وقتی اومدی ولو شدی روی صندلی جلوی من، داری حرفت رو هم می زنی و میگی... حتما بیکارم دیگه! خنده ی مضحکی می کند و می گوید: - خـودم می مونـم کمکـت می کنـم. الآن تـا برگردیـم کتابخونه بیا بریم یه دور بزنیم. مصطفی به جای من می گوید: - ِخوبـی شـما؟ سـاعت مدرسـه اسـت. مـن و تـو کنکـوری ولیم. پاشو دوتایی بریم! صدای پیامک موبایلم بلند می شوم. محل نمی گذارم و مشغول کارم می شوم. مصطفی و جواد دارند کل کل می کنند. دوباره پیام می آید. کامپیوتر هنگ می کند. سه باره پیام می دهد: «بابا! آقای مهدوی جواب بدید تو رو خدا. این آدمه شاید داره آدرس محل مقتول شدنش رو میده، بعدا که بخونی موریانه ها دارند تجزیه اش می کنند.» کامپیوتر را خاموش و روشن می کنم شاید فایده کند. موبایلم را از روی میزم برمی دارد و می گیرد طرفم. مصطفی می بیند که نمی تواند حرفش را بزند راه می افتد از دفتر برود بیرون و هم زمان می گوید: - بـه دلمـون مونـد یـه بـار بیاییـم حرفمـون رو بزنیـم مزاحـم اینجـا نباشه. جواد با سرعت سر برمی گرداند سمت مصطفی و می گوید: - ِاِا تو دیگه چرا، آقای مهدوی خودشو کشت بگه هر چی دلت می خـواد... خفـه ش کـن... بـه دلـت محـل نـذار... اونوقـت تـو شاگرد فابریکش هنوز می گی دلم می خواد دلم می خواد... پیامک را باز می کنم. تبلیغاتی است. هر سه تایش. باید مسدود کنم این سیل پیام های مزخرف را. مصطفی را نفهمیدم چه گفت. ُاما جواد کری می خواند. - جون مصی، ایـن دلم می خـواد، دلـم می خواد رو، بیـا ساطورکشی کنیم، راسته اش به من می رسه، استخواناش به تو. ببین حاضرم شرط ببندم. - الان تـو هـر چـی دلـت خواسـته انجـام دادی، بهـت خـوش گذشته؟ خرابتم نکرده؟ - بله پس چی؟ مصطفی شصتش را بلند می کند و با جدیت می گوید: - باشه. برو جلو رفیق، فعلا... و می رود. کامپیوتر آدم می شود. اما جواد نمی خواهد کوتاه بیاید: - عصر هستی؟ بریم تا یه جایی، یه دور بزنیم. عصر را دیگر ندارم. عصرها را ندارم. عصرهایم را باید مدیریت کنم. نگاهم که طولانی می شود روی صورتش می گوید: - امروز سر حال نیستی؟ نگاهم را ادامه می دهم: - هان! هستی؟ پلک می زنم. - اوکـی. گزینـه ی سـوم. مثـل همیشـه ای. فقط عصر رو نیسـتی. حداقل وعده ای که دادی رو... هوم. کیفم را نشانش می دهم. می آورد و کتاب را درمی آورم و میدهم. دستش. کتاب را مثل یک پرتقال زیر و رو می کند: - جلدش قشنگه ... باشه ... میخونم ... به شرطی که آنلاین باشی هر چی وسطش پرسیدم جواب بدی... از توی جیبش مقداری پول درمی آورد و می گذارد کنار کامپیوتر و می گوید: - این سهمیه ی این ماه. قراره یه بار منم بیام دیگه... موس را برمی دارم و پوشه را باز می کنم. - تا ته کتاب رو که خوندی حرف می زنیم. حالا هم برو. - زور کـه میگی خوشم می آد ازت. کلا وقتـی بـا آرامـش حرفـت رو محکـم می زنی بیشـتر خوشـم می آد. دلم می خـواد که اینجور وقتا به حرفت گوش بدم. ببین چه قدر خوبه آدم به حرف دلش گوش بده ... ببین دلم می خواد؛ چیز خوبیه دیگه... قبل از اینکه بلند شوم و بزنمش از دفتر می پرد بیرون... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
دلم می خواست حرف بزنم. علیرضا هم دلش می خواست کمی داد بزند، سر کسی داد بزند! جواد می خواست یک نفر باشد که برایش صحبت کند و آرشام هم. من، پدر و مادرم بودند اما اینقدر دسته گل به آب داده بودم که رویم نمی شد در چشمانشان نگاه کنم و بگویم. بدتر اینکه پشیمان هم نبودم که دلشان خوش بشود. راستش را بخواهید از عکس العملشان هم می ترسیدم. مهدوی بود اما؛ خط و مشی فکری اش با گروه سه تا 180 درجه فرق داشت. برای من اُف نداشت که بروم با او حرف بزنم. هرچند که خودم را از این وادی کشیده بودم بیرون! همراه یک گروه متفاوت قدم می زدم، دیگر نمی شد با سبک دیگری همراه شد یا نباید همراه می شد یا... نمی خواستم، نمی خواستم مسخره بشوم یا اینکه... برای علیرضا هم خوب بود اما اُف داشت با یکی مثل مهدوی هم کلام شود. جواد که گوشت تلخ شده بود هم مهدوی نیاز بود اما باز هم... آرشی هم همینطور. مهدوی بود، ما پایه نبودیم. گفتم که سه تا 180 درجه زاویه داشتیم. من حال خانه رفتن داشتم. اما علیرضا، نه حال خوبی داشت و نه خانواده بافهمی! زنگ زد و با اصرار می روم خانه شان! نیمه شب بیدار شدم از دل درد. اول کمی غلت زدم. فایده نداشت. بعد پاهایم را جمع کردم و... فایده نداشت. می خواستم بلند شوم که صدای گفتگوی آهسته ای را شنیدم. نگاه گرداندم در اتاق، علیرضا روی تختش نبود. صفحۀ موبایلم را روشن کردم؛ ساعت سه و نیم شب بود. یعنی دو ساعت بود که خوابیده بودیم. گوش تیز کردم تا حرف ها را بشنوم. دل درد توانایی شنوایی ام را هم پایین آورده بود. بلند شدم. نور لپتاب فضای بیرون را روشن کرده بود. علیرضا پشت به من نشسته بود و آرامتر از حد معمول حرف می زد. بدون اینکه بخواهم نگاهم به صفحه افتاد. نتوانستم چشم از صفحه بردارم. فیلم زیاد دیده بودم. یکی از تفریحاتمان فیلم های ترسناک بود مخصوصاً چراغ ها هم خاموش باشد و حس ترس تمام سلولهایت را به بازی بگیرد؛ اما این فیلم نبود واقعیت بود. شکنجه و بازی کردن با جسمی که داری چاقو کشش میکنی؛ فیلم نبود. تصاویر مقابل چشمانم می رفت و... بعضی ها را چشم می بستم تا نبینم. حالا که به آن شب فکر می کنم تپش قلب می گیرم. من آدم علیه السلامی نیستم. خودم هم می دانم که مسیر پرچاله و چوله و پر از رکود را انتخاب کرده ام اما... اما انسان که هستم... شاید ده بار مقابل خواهش های مادرم سر اینکه حواسم به کارهایی که دارم می کنم باشد، ایستاده بودم اما کلا خودم را تعطیل نکرده بودم. خیلی غلطا می کنم اما شرفم را بی خیال نشدم. پاهایم سست شد. تکیه به دیوار دادم و چشم بستم. وقتی باز کردم که صدای دست علیرضا روی صفحۀ کیبورد بلند شد... داشت چت می کرد و با همراهش صحبت. آهسته و آرام کمی خودم را جلو کشیدم تا نوشته ها را بهتر ببینم. یخ کردم از مطالب. تمام حرفهای آرشام در ذهنم اکو وار تکرار شد! شبکۀ فرید! چند روز بعد از این که فرید با جواد دعوایش شد پیام داد و منت جواد را کشید: - حیف که میخوامت. حیف که تو کَفِتم. حیف که نمیشه ازت گذشت. باش. هرطوری که عشقت میکشه. فقط دور و بر کفترایی که مَن جَلدشون میکنم نباش. این خوبه. باشه. حواسم هست که دخترای کثافت رو بار بزنم. حالا بخند و شب هم پاشو بیا پاتوق. بی تو خفم. جواد موبایلش را نداد بخوانم. وقتی می خواند من از بالای سرش دیدم. فرید توی جواد یک جنمی دیده بود که نمی خواست از دستش بدهد. کاریزمای جمعمان بود. اگر از او می کند، همه کنده می شدیم. فرید خیلی حرفه ای عمل می کرد. نیازش به جواد شاید پولی و حضوری بود، اما اصلش این نبود. من حس می کردم که فرید برای همۀ آدم های دورش برنامه دارد. انگار یکی، یک فرمول دو صفحه ای تحویلش داده بود که دو تا قطار آدم بار بزند و ببرد وسط هِرَم. 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
🔵 نکته................................................................ برای نقد باید تفکری..🤔 حرف بزنیم نه سلیقه‌ای..🤩 پس: ☘ برای بیان نقطه قوت✨ خیلی اغراق نکنیم و به احساساتمون مسلط باشیم! ☘ به خاطر نقاط ضعـف💥 یه کتاب، فیلم یا....، اونو با خاک یکسان نکنیم!❌
هدایت شده از نمکتاب
🧐یادداشت‌های یک رمان اینترنتی خوان 💢 7️⃣ 📱✍🏻هدی می‌گوید : اصلاً بچه‌ها ، من خیلی اهل مد و این که حساس باشم روی رنگ و لباسم نبودم. اما از وقتی رمان‌ها رو خوندم، پدر خودم داره درمیاد. 👀✍🏻همش این‌که چی بپوشم، چه جوری نشون بدم، چی کارکنم، منو ببینن، شده اولین مسئله‌ام. حتی طرز نشستنم توی مهمونی ها کلی ذهنم رو مشغول می‌کنه که توجه بقیه رو جلب کنه. 💭✍🏻 تازه توهم هم می‌زنم که ای وای همه مردها و پسرها فقط دارند منو می‌بینند و در مورد من فکر میکنند. کل حرفی هم که با دخترا میزنیم، از تیپ و قیافه و حرفاییه که بقیه پسرا راجع به ما و... زدند. ❎✍🏻از این راست‌های دروغ بدم می‌آید ! یعنی دوست دارم که این حرف‌های راست و درستی که هدی می‌زند ، دروغ باشد. دروغ چرا! خودم هم همین‌طورم. 💄✍🏻 همش فکر می‌کنم اصل، دو تا لب بالا و پایینم است که حالا چه رژی بمالم جلوه‌اش بیشتر می‌شود ؛ نه این‌که اصل، حرفی است که از بین این دو لب و دهن بیرون می‌زند، که به قول عمو سعدی: تا مرد سخن نگفته باشد، علم و هنرش نهفته باشد. 🎨✍🏻کلاً علم و هنرم خلاصه بود در اندام نشان دادن که هی سرم را نمایشی تکان بدهم تا موج موهایم و رنگش جلوه کند. 👀✍🏻 بیرون هم دائم می‌خواستم تا این شال و روسری مسخره نباشد و بتوانم مدام دستی لای موهایم بکشم و به پسر مقابلم بگویم: «هوی! مگه کوری که منو نمیبینی؟! » ╭┅──────┅╮ 📖 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯