#هوای_من
#قسمت_یازدهم
سعیده تولد گرفته و همه ی بچه ها هم دعوتند. با میترا میرویم اول یک عروسک می خریم برای سعیده. از دیدن مغازه ی پر از عروسک انقدر ذوق میکند که یکی هم برای او میخرم. عروسک صورتی پشمالو... دخترها بزرگ بشو نیستند... قد و هیکلش اندازه ی مادر من است و مغزش مثل همین عروسک... این را تا کنار گوشش میگویم جیغ میکشد و مشت محکمی هم به بازویم میکوبد. کوتاه می آیم و با خنده تمامش میکنم. میرویم کافه ای که برنامه در آنجا است. ا گر کافه ی سیروس میگرفت نمیرفتم. کافه برای مهران است و برای سعیده قرقش کرده است.
می نشینم سر میزی که جواد نشسته است. نگین چند میز آن طرف تر کنار وحید و دو تا پسر دیگر است. صدای خنده های بلندش بدجور روی اعصاب است. جواد نگاهش قفل فنجان کافه میکس است و چیزی نشان نمیدهد. میترا دو سه باری سربه سر جواد میگذارد اما نمیتواند ابرو های گره خورده اش را از هم باز کند. کنار گوشش میگویم:
- قبلا هم چیزی میزد یا الآن علفی (ماری جوانا) شده؟
جواد سرش را می چرخاند سمت میز آن ها و لبی به تمسخر کج می کند. سیروس ظرف تعارفی را مقابلمان میگیرد. لایه ی نازک ّگیاه (نوعی مخدر) روی قندهای سفید نگاه جواد را به خودش جلب میکند. هیچکدام مان جرئت نمیکنیم برداریم. با شوخی سیروس را رد میکنم. دست میگذارم رو ی بازوی جواد و میگویم:
- به درک! تلخ نباش بابا! با این چشمای نحست ما رو هم ترسوندی، یه پک نزدیم.
نگاهم میکند و سرش را پایین می اندازد، کلا یعنی شروع و تمامش به جهنم. آرام زمزمه میکند:
- گند بزنند به این زندگی که خوشی و خریتش رو با این قرصا و علفا جلو میبریم. آخه بیشعور ماری جوانا میخوای که مثل بقیه با صدای خنده ی نحست چیو ثابت کنی؟
نگین می آید طرف ما. کنار گوش جواد میگویم:
- پاستوریزه بودنت رو هـم عشقه! فقط میشه این قیافه رو نگیری، طرف داره میاد اینجا!
سرش را بلند هم نمیکند. موبایلش را درمی آورد و شروع میکند به تایپ کردن، نگین با صدای کنترل نشده ای میخندد. صندلی را عقب میکشد و مقابل جواد مینشیند. میترا ذوق زده میگوید:
- وای نگین جون، خوب شد اومدی، این جواد که بدون تو آدم نیست.
سر جواد تند بالا می آید و نگاه تیزی به میترا می اندازد. سرم را پایین می اندازم از حماقت میترا. نگین میچرخد سمت جواد و دست میگذارد روی دستش:
- وای چرا عشقم، نگو میترا جون، جواد همیشه جدیه، و الا اخلاقش ماه و بیسته.
جواد خودش را عقب میکشد و تکیه میدهد، دست به سینه در صورت نگین دقیق میشود. سرخوشی غیرطبیعی نگین جواد را به هم میریزد. نگین از اینکه مهران به او بی محلی کرده و برای سعیده سنگ تمام گذاشته خراب است. تا موقعی که با جواد بود جرئت استفاده از گل و قارچ و روانگردان نداشت و حالا با این وضعیت مقابل جواد نشسته است؛ برای نشان ندادن حال و روز لجن مال شده اش است. کلا زندگی یعنی لجن، حالا ماهی هایی هم که در این لجن دمی تکان میدهند گوشتشان خوردن ندارد، لجن خوارند. جواد چند دقیقه بیشتر نمیماند و بلند میشود که برود. نگین بازو ی جواد را میگیرد و صدایش میزند. چشم بستن جواد شدت عصبانیتش را نشان میدهد و کنترلی که تا حالا اهلش نبوده و امشب معجزه شده است که دارد خودش را میخورد تا او را تکه تکه نکند.
- نگین، تمومش کن، با من تموم شد، با کسی هم که تو رو نمیخواد هم، تموم کن! این منت کشی رو تا آخر عمر برای هر کسی تموم کن. مثل احمق ها هم نه چیزی بکش و نه بی عقلی تو با خنده نشون بده!
دیگر نگاهی به هیچکس نمیکند و میرود.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_یازدهم
کنارشان مینشینم. نوازششان میکنم. زیر دستانم تکان میخورند. حال خوشی پیدا میکنم. گروهی را هماهنگ به رقص واداشتهام. میگوید:
– دارم کمکم حرفتو قبول میکنم.
ریحانی را میچیند و همینطور که بو میکند رو به آسمان دراز میکشد. و زمزمه میکند:
– عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون. کاش میشد این درک و حس رو منتقل کنی به بقیه.
مگر چشم و گوش را از آدمها گرفتهاند که فریاد زیبایی طبیعت را نمیشنوند و نمیبینند. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت دادهاند و دل به دل یک گل و سبزه نمیدهند.
– بعضی حسها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمیتونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجهای برای این فکر کردن نمیبینه.
– نهایتش رسیدن به خالق زیباییها ست که توی خوشگل پر سؤال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کله آدم میپرونی.
متعجب برمیگردم سمتش:
– دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چهقدر خوشحال نشدی؟ برو بیار. به فکر عاقبتت باش.
هلش میدهم عقب و روی فرش مینشینم. کتابم را برمیدارم؛ و خودم را مشغول نشان میدهم. کمی در سکوت نگاهم میکند. محل نمیگذارم. صدایش را تحکمی بلند میکند که:
– لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید برمیداشتی. به خالق زیباییها قسم، اگر تا من برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت…
کتاب را میبندم:
– خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحونها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم.
نرم میشود:
– لیلاجان!
– برادر جان! استثنائاً با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمیشم.
و خندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه میکنم. لب هم میکشد و سری تکان میدهد:
– باشه باشه. منتظر باش!
میخواهد بلند شود که دستش را میگیرم و میگویم:
– داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی میگفتی.
مکثی میکند و میگوید:
– خودت که اهل فکری، بقیهاش را بگو.
سرم را پایین میاندازم.
– خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم.
– خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه بعدی…
– پس بهترین حالتش تحلیل سختیهاییه که داشتم.
– بهتر شد. گزینه سوم؟
با انگشتانم بازی میکنم و میگویم:
– بازیم میدی؟
میگوید:
– نه. گزینه دال را علامت بزن.
و بلند میشود و میرود.
دوست ندارم گزینه دال را پیدا کنم؛ هر چند که ذهنم مقابل «دوست ندارم» میایستد. گزینه دال حتماً صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موجهایش زندگیات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#سو_من_سه
#قسمت_یازدهم
حالا من در اوج این بدبختی هایی که یکباره به گروه خورده بود، با کارهای علیرضا درگیر شده بودم. پناهگاهم شده بود خانه و گوشۀ دنج اتاقم. خوبیش این بود که اهالی سرزنشم نمی کردند و پدر این روزهای خرابی حالِ من بیشتر خانه می آمد. گاهی هم شبها صدایم می زد که برویم قدم بزنیم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما ... بعدها خیلی به خودم فحش دادم که چرا نگفتم و گذاشتم برای بعد از صحنۀ جنایت.
تازه آن وقت بود که پدر برای یک هفته حاضر نشد حتی جواب سلامم را بدهد...
ایستادم کنار دیوار. گوشه ای که دیده نشوم. من ببینم و آنها نبینند.
علیرضا و سه تا از دوستانش هستند. هم محله ای هستند. توی جوب همین محله به دنیا آمده اند، توی جوب همین محله بازی کردند، توی جوب همین محله درس خواندند و حالا هر چهارتایشان کنار جوب نشسته اند و دارند حرف مفت می زنند. صدایشان را نمی شنوم.
کم کم، اول صدای دوستان علیرضا بلند می شود و بعد هم خود علیرضا. به ضرب از جا در می رود و دو تا لگد حوالۀ یکی شان می کند و پا می کشد سمت خانه شان.
نمی روم و می مانم. هر سه فحش های شدید ناجالبی حوالۀ علیرضا می کنند و او هم یکی دو تا را جواب می دهد و...
صدای تهدیدشان که بلند می شود علیرضا دیگر برنمی گردد.
اکیپ اینها مثل اکیپ ما نبود. علیرضا در هر دو اکیپ است.اکیپ ما زیادی شاد می زد. ما خودمان برای خودمان برنامه می ریختیم. کسی نباید ما را مدیریت می کرد.
فرید همیشه می گفت خدا هم نمی تواند دستکاری کند روند ما را و بقیه با تکان دادن سر حرفش را تایید می کردند.
فرید خودش حس خدایی داشت. هوس می کرد بخرد، بخورد، بخوابد، بخندد، بشورد و آویزان کند، بمالد همۀ دنیا را به هم. انجام می داد دیگر. مثال چه کسی می خواست جلوی همه را بگیرد؟ قد و هیکل و زیبایی جواد، با همۀ چیزهای منحصر به فردش برای ما بتش کرده بود. پول و پلۀ زیاد، آزادی خداگونه و کار و... این حس را بیشتر کرده بود.
دلش می خواست، انجام می داد. تا... فرید مُرد. انگار یک خدا مرده بود. این، جواد را به هم ریخت. شایداگر فرید سرطان گرفته بود و کم کم جان می کند، اینطور به هم نمی ریخت جواد. خب خداها هم باید بمیرند دیگر. هضم می شد به مرور. اما یکهو، دسته جمعی، بالای قبر فرید... تصویر وحشتناکی بود.
جواد خدایی اش به هم خورد. البته رفت پیش مهدوی و نمی دانم چه گفت و چه شنید که بعدها مهدوی برایش شد مثلِ خدا. شبیه خدا.
منتهی این خدا با آن خدا فرق اساسی داشت. جمع ما دیگر نمی توانست برایش جوک بگوید. البته یک دو سه، چند باری هم رفتیم سراغ مهدوی. همه یک حالی بودیم مخصوصا آرشام که بعد از این رفت و آمدهای با مهدوی و بعد از دو دره کردن میترا بد و بدتر قاطی کرد. آرشام در حال وهوای خودش بود. خوشتیپ اکیپمان بود. هر وعده بیرون آمدنش مساوی می شد با دو ساعت مقابل آیینه ایستادن. اتوی مو بود که می سوخت. شرکت های خارجی اختصاصی با تحویل درب منزل انواع و اقسام وسایل آرایشی، بهداشتی، توالتی در خدمت خانوادۀ آرشام بودند...
مادر آرشام هم مثل مادر جواد دوتا لب داشت، یک کیلو مو، دو سه تا جعبه لوازم آرایش.
البته بچه ها بیشتر می گفتند:
- شش تا کفش، دو تا بوت، بیست تا ساپورت، سیصد و اندی شال، چهارصد
رنگ لاک، گوشی یکی، جلدش سه گونی... و یک گروه صد نفرۀ دوستان مدرسه و کودکی و خردسالی و رحِم مادر که تازه بعد از چند سال همدیگر را در مجازی پیدا کرده بودند و عکس آش و ماست تزیین شده و گل و زردک و تنبرک را می فرستادند و هزار قربان صدقه پشتش و قرارهای پارک و خرید که دوتا هم وسطش موسسۀ خیریه بروند که حس مفید بودن و تعریف از فداکاری کردنشان زنده بماند.
دیگر وقتی نمی ماند برای بچه هایشان مادری کنند. یا اصلا بچه دار شوند که حس مادریشان بگیرند. مادر پدرهای امروز بچه را یک هلو تصور می کنند که لپ قرمزش قابلیت بوس کششی دارد و کلی لباس و عروسک و...
اما هیچ چیز محبت و توجه مادر نمی شود که آرشام داشت؛ منتهی از نوع جسمی اش را.
دیگر خودش هم می دانست از خانه که بیرون می آید باید رد رژ لب مادر و خواهرش را از صورتش پاک کند. جای بوسه بود، جای فهم نیاز فکری و روحی آرشام نبود. دارم خزعبلات می نویسم؛ خودم هم می دانم. حال خرابی دارم من. این شب ها همه اش در صفحات و
فضاهایی هستم که هیچ وقت فکر نمی کردم باشد. یک دنیای دیگر از بشر و مدل زندگی اش. کاش ندیده بودم. سرم شده است پر از سؤال و شبهه و تردید و ترس. می خواستم بفهمم علیرضا عضو کدام گروه زیرزمینی شده است که خودم هم...
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
هدایت شده از نمکتاب
🧐یادداشتهای یک رمان اینترنتی خوان
💢 #رمان_اینترنتی
1️⃣1️⃣ #قسمت_یازدهم
😵✍🏻تمام آن چه دارد مرا به جنون میرساند ، با فشاری که به این خودکار میآورم به دل دفترچه می نشانم.
👀✍🏻لحظههای خوشِ گشتوگذار شخصیتهای دختر رمان مقابل چشمم میرود و میآید.
☕✍🏻رفتن به کافیشاپها، خوردن قهوه تلخ و کاپوچینو و کیک شکلاتیها...
😑✍🏻آرایش و لباس قبل از رفتن، خندههای بلند موقع بودن، جلبتوجه و متلک های پسرهای آن جا، تکیه کلام ها و درخواستهای دخترها برای این که پسرها بیایند سمتشان...
😷✍🏻تنهاییهای شبانه و پرسه زدنها در فضای مجازیشان، بیداری ها و قرصهای آرام بخش، پاساژگردی و تفریح اجباری به نام خرید برای رفع کسالت، پناه بردن به سیگار و موسیقی...
😬✍🏻 رقصها و هم آغوشی های هوس آلود مردها و ترس دخترها...
╭┅──────┅╮
📖 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯