💕سلام رفقا!💕
به دلیل مشکل فنی نمی تونیم عکس پیاماتونو بذاریم،
اما پیام متنی رو که از مون نگرفتن که!!!!!😜
✳️سلام خداقوت 😊
خیلی ممنون که نقد کتاب ملت عشق رو گذاشتید.چندمدت هست توی فضای اجتماعی تبلیغ این کتاب رودیدم و خواستم این کتاب روتهیه و مطالعه کنم ولی شما کمک کردید و نکته های این کتاب روگفتید.
✴️سلام
اتفاقا جدیدا دوستم رمان ملت عشق را فرستاد و گفت خیلی ازش تعریف میکنند و خودش هم خوانده بود.ولی من ۵۰صفحه بیشتر نخونده بودم.
واقعا ممنونم از نقدی که گذاشتید و من و امثال من را آگاه کردید.
اجرتون با سیدالشهدا
✳️سلام
ممنون از شما که همراهای خیلی خوبی هستین!!!
خییییییییییییییی😊😊😊یییییییییییییییییییییلی...
پ.ن:
این آخریه نظر ما بود که البته ما هم در واقع از شماییم و و اصطلاحا ما و شما نداره و از این حرفا...!!!
#ما_صمیمی_هستیم
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
بیرون بودیم، یه جا دیدم نوشته:
حالتو با یه قهوه ☕ خوب کن!
حیف که داشتیم رد می شدیم،
وگرنه دو شبانه روز زل میزدم بهش که هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااع؟!😳😳😳
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
معماری بود داشتیم درباره اش حرف می زدیم،
این ادامه اشه...😉
شکل های یه بعدی مثل انواع خط های شکسته و راست و...
شکل های دو بعدی حتی همون مربع◻️و دایره🔵و مثلث🔺
و شکل های سه بعدی مثل مکعب و...
نه تنها رو اعصاب و ذهن ما اثر دارن، بلکه حتی ممکنه مفاهیم خاصی هم داشته باشن!
جاش نیست که همه اش رو توضیح بدیم،
ولی بذارین به یکی دو نمونه جالبش سر بزنیم:😜
اگه یه خط راست _____ رو در نظر بگیرین
اثر روانی خاصی نداره!!!!!! آرومه دیگه...
اما یه خط شکسته 〽️ اگه نامنظم باشه،
انگار رو اعصاب آدمه! یه ترسی توش داره...
جالبه اگه همون خط شکسته 〰〰 منظم باشه،
آدم یکم خیالش راحت میشه که مسیرش معلومه...
یا جالبه بدونید یکی از معماری های فوق العاده ای که وجود داره،
ساخت گنبده🕌که هم به خاطر دایره شکل بودنش یه آرامش خاصی داره،
هم اینکه اون ته تهش به ««یه»» نقطه میرسه که نشون دهنده ی خداست!
از اونجا که چشم👀 از ورودی های خیلی مهم بدنه،
گاهی آدم حواسش هم نیست، ولی یه چیزی رو می بینه،
و همون چیزه روی ذهن و فکر خیلی اثر می ذاره، ناخودآگاه...
و شکل هایی که مدام جلوی چشم هستن، تاثیر دارن رو روان آدم...
#گول_جهانی
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
رمان زایو : رمانی خیالی اما گویای واقعیت زمانه ما
رمان زایو ، مصطفی رضایی کلورزی، انتشارات کتابستان معرفت
رمان زایو یک رمان خیالی نیست یک واقعیتی است از زمانه ای که داریم در آن زندگی می کنیم و آینده ای که به سوی آن در حرکتیم؛
آنچه که دارد در مقابل چشمانمان رخ می دهد پیشرفت و توسعه ی سخت افزاری و نرم افزاری است و برعکس سقوط سردمداران دنیا به مدیریت آمریکایی که در کشورهای مختلف بر مسند نشسته اند و شرافت و مردانگی را زیر پاگذاشته اند و مردمان کشورهایشان را مثل حیوانات اهلی اداره می کنند،😡😡😡😱😱😱
خلاصه داستان: در دوره ای که با رویکرد به آینده ی نزدیک ترسیم شده، ابَر نکبت های عالم ویروسی 😷درست می کنند که به جان مردم می افتد که هر کس آن ویروس را بگیرد قطعا می میرد.😵 نیمی از مردم دنیا را کشته اند، خودشان به کره ی ماه🌙 گریخته اند و هم مسلکان شان را هم دارند می برند.
تنها یک دانشمند ایرانی 🌀می ماند که می تواند پادزهر آن را بیابد اما به شرط آن که جان خودش را فدا کند و … بقیه رمان را بخوانید، اما در چشم اندازی که این رمان مقابل چشمان خواننده قرار می دهد، بیداری و اتحاد و حرکت آزادگان جهان جلوه گر است.
پیام اصلی داستان: در هر زمانی حق پیروز است البته به شرطی که یاران حق در راهی که شروع کرده اند استقامت به خرج بدهند و به آن امید دارند.
پیام های فرعی اش، خباثت دشمنان انسانیت است، اگرچه ظاهرا رفاه را فراهم کرده اند اما این رفاه برای بستن دهان آن هاست تا آسایش شان مانع بزرگ بیداری دل ها و فکرشان و حرکت شان شود.
و دیگر اینکه اگر اهل حق با هم متحد شوند می توانند تمام بدی ها را از بین ببرند و پیروز می شوند هر چند که در سختی قرار بگیرند، ایران پرچمدار تمدن اسلامی و نجات دهنده ی بشریت است زیر سایه ی خداوند متعال و با تکیه بر ولایت البته اگر جوانانش همچنان بیدار بمانند، دل از آسایش و رفاه ببرند و تن به سختی مبارزه با استکبار در سراسر جهان بدهند.
بهر حال این رمان گام بلندی در رویکرد نگاه به آینده ی روشن است و اسرائیل قطعا نابود شدنی است.
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
#کتابخوانی
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
اگه گفتین امروز چه روزیه؟؟؟😮
.
بیست و چهارم آبان؟!
بله، ولی نه...
.
پنج شنبه اس؟!
بله، ولی نه...😶
.
فردای چهارشنبه اس؟!
بله، ولی بازم نه...
.
پس چی؟؟؟؟؟؟
امروز روز کتاب 📚 و کتابخونیه😎
بزن به افتخارش😜
و البته
بزن به افتخار نویسنده های گل...😉
بعله،
خبراییه...
📒📕📒📕📒📕📒📕📒📕📒📕📒📕📒📕📒
#کتابخوانی
#نرجس_شکوریان_فرد
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
اگه گفتین امروز چه روزیه؟؟؟😮
روز کتاب و کتاب خوانی؟!
اینو که گفته بودیم!!!😋
دیگه چه روزیه؟!
.
.
.
امروز سالگرد یه اتفاق مهم💥برای مالک #باشگاه_یوونتوس هست!
همون باشگاهی که کریستیانو رونالدو الان اونجا بازی می کنه!
برای فهمیدن اون اتفاق بهتون دوتا پیشنهاد میدیم که البته،
برا پی بردن به قسمت عمیق ماجرا بهتره هر دو رو برید!
❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
سلام دوستان گلم🌹
توجه📢 توجه📢
دوستانی که فردا قراره تو جشن ما شرکت کنن این سرود رو تمرین کنن
👇👇👇👇👇👇👇👇
@yaran_samimii
تا حالا شده رفیق صمیمی ات💞 پدرش فوت بشه؟
سنگ تموم میذاری براش تا دلش رو آروم کنی...
آخه رفیقه دیگه
پدر از دست داده...
.
.
.
.
آقامون امشب پدر از دست دادن...
امام، رفیق نیست؟
🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹
یک جهان روضه و یک چشم پر از نم داری
آه آقای غریبم... به دلت غم داری...
🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹
#تسلیت_مهربان_من
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
اللهم عجل لولیک الفرج
روا بود که گریبان زهجر پاره کنم.
دلم هوای توکرده بگو چه چاره کنم.
دعوتید به جشن بیعت با امام زمان(عج)
شنبه عصر: 15:30 ویژه خواهران
مکان: کوچه 18 زنبیل آباد-حسینیه شهدا
شنبه شب: 19:30ویژه برادران
مکان: انتهای کوچه ۱۸ زنبیل آباد-پ۱۲۲
جایتان خالی نباشد.باحضورتان قدمی در تعجیل ظهور بردارید.
امروز سالگرد شروع امامت 💗 مهربان دوازدهم 💗 بود،
برای 1220 امین بار...
شاید تصور می کنیم که این تاخیر هزار و چنصد ساله،
تقصیر ظالمای عالمه که زمینو پر از ظلم نمی کنن تا آقا بیاد؟!
شاید هم منتظریم اون 313 نفر حاضر و آماده بشن و آقا رو بیارن!!
شایدم میخوایم اول گرفتاری هامون حل بشه بعد سر فرصت یه کاری کنیم!!
خب...😶
ولی هزار سال گذشت و تصورات مون نتیجه نداد!!!
شاید اشتباهن، نه؟؟؟😑
شاید امام به جز اون 313 فرمانده، کلی یار دیگه هم میخوان...
شاید لازمه کسایی زمینه سازی کنن برای اون اتفاق بزرگ، ظهور...
شاید
این یاری کردن ها وظیفه ی ماست، مخصوصا ما نوجوونا...🌹🌹🌹
#میخواهم_یار_تو_باشم
#عید_بیعت
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💞رفقا!💞
توی این عید خیلی خیلی خیلی مهم،
یه عیدی خیلی خیلی باحال🌀 داریم براتون...
به امید روزی که
بزرگ ترین خوشبختی بشر با ظهور ♥️امام♥️ رقم بخوره...
#رمان_هوای_من
#قسمت_اول
از کتابخانه که بیرون می آییم، کتابم را می دهم به جواد و راه را کج می کنم سمت کافی شاپی که قرار گذاشته ام. قید شهرآورد پایتخت را زده ام. بچه ها رفتند، در حالی که همیشه اول من پایه بودم. جواد خیلی اصرار کرد که قرار را جابه جا کنم اما نمیتوانم.
میترا بغض کرده بود. دلش می خواست بیاید ورزشگاه. به خاطر او قید این دیدار را زدم. میترا در ذهنم جا گرفته است و دلم هم می خواهدش. کاش این را بفهمد.
کم نوری فضای کافه و رنگ قهوای کلافه ام می کند. میز کنار شیشه را انتخاب می کنم تا بتوانم بیرون را ببینم. میترا از ماشین پیاده می شود. موبایلش را کنار گوشش گذاشته و دارد می خندد. از خیابان عبور نمی کند تا صحبتش تمام شود. قبل از آنکه گوشی اش را داخل کیفش بگذارد صفحه اش را می بوسد. چیزی توی دلم بالا و پایین می شود. در کافه را که باز می کند تیپ صورتی ملوسش تازه به چشمم می آید. مثل عروسک هایی که توی و یترین مغازه ها هستند دلبر شده است. برایش دست تکان می دهم و لبخند شیرینش را تحویل می گیرم. با ذوق به سمتم می آید و خودش را لوس می کند:
- وای دلم برات یه ذره شده بود!
صبر می کنم تا بنشیند. چشم هایش را می دوزد به چشم هایم. لنز طوسی اش، زیبایش کرده، اما:
- کاش می شد رنگ چشمای خودتو ببینم. تا باور کنـم از ته دلت می گی؟
با این حرفم لبهای قرمزش را تو می کشد و ابروهای کمانش درهم می رود:
- چرا اینجوری حرف می زنی؟ خـودت این رنگ رو برام خریدی، منم فقط برای تو گذاشتم، عشق من!
صحنه ای در ذهنم تکرار می شود. این صحنه چندبار دیگر برایم پیش آمده است... لعنت به من. همین را به سعیده و بقیه
می گفتم. نمی دانم چرا یک لحظه حس می کنم دروغگوها لنز می گذارند.
- خوب شد نرفتی دربی؟
دستی برای کافه دار تکان می دهم و اشاره می کنم که سفارش هایم را بیاورد. و ادامه می دهم:
- نتونستم برم. دیشب بغض کردی. منم نرفتم.
تکان خفیفی می خورد اما:
- وای. عزیزم! اینطوری که می گی دلم می خواد برات بمیرم.
دلم آشوب می شود و دستش را می گیرم. لبخند که می زند، زیباتر می شود.
- هر وقت شد با هم می ریم استادیوم؛ هر چند که مزخرف بازاریه.
- من عاشقشم، فوتبالای خارجی تا رو ی کول بازیکنا هم تماشاچی زن نشسته، مال ما حلال است، حرام است؟ حرام
است...
- کم کم اونجا رو هم شما دخترای زر زرو می گیرید. یکی دو سال صبر کن، دیگه جای ما پسرا نمی شه، مثل تو ولو می شن اونجا!
- اووم دوست دارم، من... استادیوم... دوست...
اصلا خودم خواستم که استادیوم رفتن زن ها هم باب بشود. اما الآن که فکر می کنم می بینم میترا را ببرم آنجا دیگر چطور جمعش
ّکنم. تصور شر و شورش تمام حس دیدن را از چشم و چارم می گیرد:
- مگه اونجا جای توئه! اینقدر خودمون به لش می کشیمش که خودتون فرار می کنید.
- ما هم پا به پاتون میایم، منو ببر، حداقل ببر یه بار والیبال ببینم. وای من می میرم اگه نبریم استادیوم... والیبال که راه می دن، دیدی بازی های قبل زن ها هم بودن. نتونستم بابا رو راضی کنم. می گفت:« فرق اینجا دیدن و اونجا چیه؟» منم تلافیشو تو خونه درآوردم بس که سروصدا کردم.
حواسم را پرت می کند. انقدر شیرین است که تلخی افکار مزاحم را ببرد و من را رام خودش کند. تا هوا تار یک نشده می رسانمش سر
خیابانشان و برمی گردم. شب بچه ها زنگ می زنند.
- خاک تو سرت که نیومدی!
- بمیر بابا!
- احمقی دیگه! میترا همیشه هست. اصلا کف خیابون پر از میترا است، دربی رو از دست دادی...
- اسم میترا رو تو دهنت نیار!
- غصه نخور، افتضاح باختید، خوب شد نیومدی به روانت مالیده می شد!
جواد گوشی را می گیرد و از سروصدا دور می شود و می گوید:
- خوبی تو! الآن نرمالی یا باید بالانست کنند؟
- کجایید شما؟
- َاومدیم فلا بخوریم... مهمون قرمزاییم. تو کجایی؟ بیرونی؟
- آره. تازه میترا رو رسوندم داشتم می رفتم خونه. کجایید بیام!
می روم پیش بچه ها، لذت بودن با میترا را به کامم تلخ می کنند؛ بسکه از صحنه ها و لحظه ها حرف می زنند. بر پدرشان لعنت که
حسرت می اندازند توی خیکم و خالی ام می کنند.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_دوم
صدای پیامک موبایلم که بلند می شود چشم از تلویزیون می گیرم و می چرخانم دور اتاق و منتظر می شوم تا صدای اعتراض محبوبه را هم همراهش بشنوم.
محمد از کنار در اتاق سرک می کشد. اول لپ هایش بیرون می آید، بعد دوتا چشم مشکی و ابروهای کشیده اش یا شاید هم موهایش که آشفته روی پیشانی اش ریخته است. از حالت صورتش متوجه می شوم که موبایل دست خودش است و صدایش را هم او باز کرده است. چشمکی به چشمان قهوه ای محبوبه میزنم. ابروهایم را بالا می دهم و با تن صدای آرام و حق به جانبی که فقط محبوبه بشنود می گویم:
- بچـه تربیـت کـردی خانومـم! بفرمـا! بی اجـازه! موبایـل بابـا! ساعت ممنوعه!
با چشمانش تهدیدم می کند و من فقط می توانم با لبخند تمامش کنم. محمد دستانش را پشتش پنهان می کند و با چشمان گشاد شده می رود سمت در راهرو.
بلند می شوم و لپ های باد کرده اش را می بوسم و دندان می گیرم. می خواهم عکس العمل محبوبه خدشه دار نشود.
- محمدجان! شما موبایل بابا رو ندیدی؟
و بعد به عمد برمی گردد توی آشپزخانه، با چشم به محمد گرا می دهم زودتر موبایل را به جعبه ی کنار جا کفشی برگرداند. کارش که تمام می شود. لب های نیمه بازش صورتش را خوردنی تر کرده است. باز هم صبر می کنم.
محبوبه دوباره می پرسد:
- آخه صداش اومد، گفتم بیاری بدی به بابا تا صداشـو ببنده. الآن ساعت ممنوعه است.
محمد ذوق کنان راه آمده را بر می گردد سمت در و موبایل را می آورد.
- آوردم، آوردم. بدم به بابا... بیا بابایی... صداشو قطع کنید!
موبایل به دردم نمی خورد، دست و پای محمد را می گیرم و توی بغلم می چلانمش. دو سه تا بوس مکشی، دو تا گاز و... فایده ندارد؛ از زیر گلو تا کف پایش را می بوسم و گازهای ریز می گیرم. انقدر جیغ و داد می کند تا مریم را هم از پای اسباب بازی هایش بلند می کند و سمت من می کشاند. از دست من خودش را نجات می دهد. دست مریم را می گیرد و فرار می کنند. نگاهم چرخی در اتاق می زند و وقتی مریم و محمد را مشغول بازی می بینم و محبوبه را هم در آشپزخانه؛ موبایل را برمی دارم تا پیام آمده را بخوانم: «وقتی شعار می دید؛ حواستون نیست که ما دیگه بچه نیستیم.»
ابروهایم بالا می ماند. پیام را یک بار دیگر می خوانم که پیام دیگری می آید: «نه خودتون درست می فهمید نه می خواید بذارید ما درست بفهمیم. یعنی ما که فهمیدیم، فقط بذارید زندگیمونو بکنیم!»
موهای محبوبه میریزد رو ی صورتم. خم شده تا پیام ها را بخواند. موبایل را می دهم دستش که صدای پیام بعدی می آید: «تو فکر می کنی که من و ما نمی فهمیم چرا داریم زندگی می کنیم. ولی یکی نیست از خودت بپرسه برای چی داری اینطوری زندگی می کنی؟
منظورت چیه؟ اگه می خوای آدم خوبه ی داستان باشی، باشه...
تو خوب!»
حالا سر من است که رو ی موبایل خم شده و دید محبوبه را کور کرده است. نگاهمان همزمان از صفحه کنده می شود و به هم می دوزیم. من در صورت محبوبه دنبال سؤال ذهنش هستم و می دانم که او در چشمانم دنبال اسم نویسنده ی پیام هایی که دارد می آید. هنوز نمی شناسم و نمی دانم و هیچ هم نمی توانم بگویم. خیلی اهل حدس و گمان نیستم.
- مهدی!
لبخند به صورتم می نشیند. شروع کرد:
- ایـن کیـه؟ منظـورش چیـه کـه بـرای چی و چه جوری زندگی می کنیم؟
می خندم. نگاهش از تعجب به سادگی برمی گردد:
- جدی می پرسم. اذیت نکن!
دوباره پیام می آید. با عجله صفحه ی خاموش شده را روشن می کند و رمز را می زند. پیامک تبلیغاتی است. موبایل را از دستش می گیرم و صدایش را می بندم.
- کی شام بهمون می دی خانوم؟ بیام کمک. بلدما.
پشت چشمی نازک می کند و می رود سمت آشپزخانه. تلویزیون که اخبار نداشته باشد هیچ ندارد. فیلم هایشان هم ده تا یکی ُخوب است که الآن در فرجه ی آن نه تای آبکی اش است. خاموش می کنم و می نشینم کنار اسباب بازی بچه ها. سفره ی خمیربازی را پهن کردند و چهارچنگولی دارند خمیرها را له و لورده می کنند.
به من هم سهمیه می دهند و برایشان لاکپشت درست می کنم. لاک پشت حیوان عجیبی است. هم آرامشش دیوانه ات می کند، هم همیشه طوری سر بالا می آورد و نگاهش را می چرخاند که انگار از یک ابله چشم می گیرد به ابله بعدی می دوزد و کلا هم که دنیا را به هیچ می گیرد. از هفت دولت آزاد است و به سبک خلقتی اش راحت زندگی می کند. هر چند که ذهن من درگیر پیامک ها است:
«برای چی؟ چه جوری زندگی می کنیم؟»
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💞رفقای #از_کدام_سو خوان لابد در جریان هستن که...
#هوای_من👆👆👆 هم مثل از کدام سو، بعضی فصلاش از زبون آقای مهدویه و بعضی فصلاش هم از زبون...
خودتون بخونید!!!😜😜😜
اگه یه میله یا چوب صاف📍 رو در نظر بگیری،
بعد هی به بالاش چیز میز آویزون کنی،
خب بابا میله هه می افته دیگه!!!
شیش تا چیز این ور، هفت تا اون ور،
نمیتونه، نمیشه، تعادلش بهم میخوره!!!
اما اگه بیای اون رو این شکلی 🔺 بسازی،
یعنی جوری باشه که پایینش کلفت تر و بالاش نازک تر باشه،
اگه اون شیش و هفت تا چیزو آویزونش کنی، بازم می ایسته!😉
حالا اگه علاوه بر رعایت شکل مناسب،
میله رو بکنی تو زمین، دیگه خیلی خیلی محکم میشه...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
بالای درخت نازک تر از پایینشه و تنه کلفت تره...🌴
درخت یه پایه محکم داره تو زمین، به اسم ریشه...
پس میتونه کلی میوه و شاخه و برگ رو نگه داره...🍎
و ما هم از میوه و محصولاتش استفاده می کنیم...
همه چی
چقدر قشنگ
برای «ما»
طراحی شده...
#تفکر
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺