eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - غار حرا بزم جنونه - رسولی.mp3
1.94M
💐غار حرا بزم جنونه 💐آیینه دار آسمونه 🎤 👏 👌بسیار زیبا @asheghaneh_talabegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾یا_سیـدالشـ‌هدا خورشید خاڪبوس حرمخانہ ے شماسݓ اے صاحبِ اجازه‌ے خــورشید الــسلام امروز هم بہ رُخصَتتان مےڪشم نفس اے عشق بےنهایٺ و جاوید الـــسلام ❤️ صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰه @asheghaneh_talabegi
🌱پخش زنده سخنرانی نوروزی "حضرت آقا" یکشنبه ازشبکه خبر ساعت👈🏻11:30
🌺🌿 💚اے پادشاه عالم عشقٺ بہ سینہ دارم ⚜️در قاب سینہ‌ےخود عڪس مدینہ دارم ❤️دارم ولایٺ تو، در دل محبٺ تو ⚜️سرمسٺ جام عشقم،در شب بعثٺ تو 🌺🌿 🌺 @asheghaneh_talabegi ♥️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"چند که هر خانمی باید بداند!" 👈 سعی کنید را از خودتان دور نکنید، اگر می‌توانید مرتب به کلاس‌های ورزشی بروید، اگر فرزند کوچک در خانه دارید و یا هزینه‌های کلاس‌های ورزشی برای شما بالاست؛ می توانید با برنامه‌های تلویزیونی و یا انفرادی نرمش کنید. 👈 لباس‌های کهنه، پاره و آنهایی که بر اثر شستشو از رنگ و رو رفته‌اند، را نپوشید ، هیچ چیز مثل لباس کهنه‌ای که به تن شما زار می‌زند، چهره‌تان را پیر و روحیه‌تان را نمی‌کند😱 👈 به زیبایی و مرتب بودنتان اهمیت دهید. هر روز صبح موهایتان را شانه بزنید و ابروهایتان را مرتب کنید، از گردنبند و گوشواره‌هایی که در اعماق کمدتان مخفی کرده‌اید، ببرید، آنها را بیرون بیاورید و هر هفته از یکی از آنها استفاده کنید.😉 👈 می‌توانید با کمی آرایش، روح خود را شاد کنید. همیشه برای دل خودتان هم به خودتان اهمیت بدهید نه افراد دیگر. 👈 کارهای خانه را صبح‌ها انجام دهید که بعد از ظهرها در کنار همسر و فرزندانتان باشید. 👈 روزانه حداقل پنج دقیقه به خودتان زمان دهید، موسیقی آرام و مثبتی را پخش کرده و دمنوشی در بنوشید و به رویاها و برنامه‌های شخصی خودتان فکر کنید و برایشان برنامه اجرایی بریزید. 💖 @asheghaneh_talabegi 💖
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_پنـجاهـ‌و‌ھفتم +جدی بهم برخورد🙄. و صورتم را از سمت آشپزخانه برگردا
بویِ سوختگی بینی ام را قلقلک می داد اما رمقی برایم نمانده بود و از شدت ضعف چشمانم هم باز نمی شد. نمی دانم چه مدت به همان حال گذشت تا اینکه با صدای امیر بیدار شدم: _کوثر جان. با زحمت چشمانم را باز کردم و امیر را با صورت در هم بالای سرم دیدم. _خوبی؟؟ +فکر کنم..چی شده؟؟ _اومدم خونه هر چی صدات کردم بیدار نشدی ناهار هم سوخته بود، تعجب کردم چطور بیدار نشدی...اوردمت بیمارستان گفتن فشارت افتاده.. و ناراحت نگاهم کرد. توان حرف زدن نداشتم و به ناچار سکوت کردم. دلم می خواست بخوابم، چشمانم را بستم. با کمک امیر از روی تخت پایین آمدم. چادرم را مرتب کردم و کمی جلوتر از امیر حرکت کردم. +دیدی فقط سرما خورده بودم. لبخند کمرنگی زد و گفت: _تقصیر منه، باید نمی رفتم سرکار میموندم پیشت... +شما حقوق خوندی 🧐 _نه..چطور خندیدم. +اخه مقصر مشخص میکنی، بخاطر اون گفتم. خندید. _جدی میگم، یه سرما خوردگی سادس ولی فشارت افتاده بود از شدت ضعف، اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد چکار میکردم. +اووو حالا شلوغش نکن، بادمجون بم آفت نداره 😂😐. چپ چپ‌نگاهم کرد. +حالا اونجوری نگاه نکن منو😕، می دونستی پسر سید علی و رضوان به دنیا اومده؟ _قدمش مبارک باشه. +بریم بیمارستان؟ _شما باید استراحت کنی، در ضمن سرما خوردی. +عه امیر بریم دیگه. قول میدم بغلش نکنم. خندید. _باشه بریم. درِ ماشین را برایم باز کرد و سوار شدم. از همان اول هر وقت بود در را برایم باز می کرد. _شیرینی چی بخریم؟ گل چطور؟ +رضوانه عاشقِ خامه ایه. گل هم به افتخار خودم رُز بخریم 🤗. با خنده دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: _اطاعت. با لبخند نگاهش کردم. +امیر خیلی دوست دارم. با خنده گفت: _شما که تاج سری. شیرینی و گل را از نزدیکی بیمارستان خریدیم و تا بیمارستان پیاده روی کردیم. خداراشکر نیم ساعتی به پایان وقت ملاقات مانده بود. با چند ضربه به در داخلِ اتاق شدیم. خاله مینا(مادرِ رضوانه)، اکرم خانم(مادر سید علی) و هدی(خواهر سید علی) هم در اتاق بودند. +مهمون نمی خوایید؟ خاله مینا با رویی گشاده به سمتمان آمد. خاله مینا: _سلام خوش اومدید. +سلام، ممنون. قدم نو رسیده مبارک. اکرم خانم: _قسمت خودت ان شاءالله. با لبخند کمرنگی جوابش را دادم. با سید علی و هدی هم احوال پرسی کردیم و سراغ رضوانه رفتم. +مبارک باشه قدم سید طاهامون، ان شاءالله که عاقبت بخیر بشه. _قسمت خودت بشه. چشم غره ای رفتم. +تشکر کن نه دعا😒. _خب حالا. دیدی پسرمون رو؟؟ و با لبخند، نوزادِ پتو پیچ شده ای را به سمتم گرفت. +وای الهی عزیززم. خدا نگهت داره سید طاها. حیف که سرما خوردم. _شبیه کدوممونه؟؟ +تازه به دنیا اومده، بزرگتر که شد معلوم میشه. ولی فعلا که لب و دهنش شبیه مامانش و بقیش شبیه باباش. _همه میگن. +اگه نبود همه نمی گفتن. حالا تغییر می کنه. _کوثر زودتر مامان شو. +وا دیوونه شدی؟؟ زشته... و لبم را گزیدم. _نترس کسی نمی شنوه‌. جدی میگم، بخاطر حسی که برای اولین بار بغلش می کنی از بس شیرین و قشنگه میگم. خودتو نزار تو حسرتش. +چی میگی تو؟؟ _حرف حق، هر چی زودتر، بهتر. +عقلت رو از دست دادی کلا. _تو که عاقلی گوش بده. کلافه به سید طاها چشم دوختم. _کوثر یه کار نکن به امیر بگما. +تو چرا گیر دادی به بچه دار شدنِ من؟ _حالیت نیس دیگه. از بس دوست دارم نمی خوام از این لذت شیرین جا بمونی. نفس عمیقی کشیدم و خیلی جدی گفتم: +حالا بعداً راجبش حرف میزنیم. گویی خدا فعلا نمی خواست من مادر بشوم، مدت ها بود فهمیده بودم.... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
💟 کاملاً مردانه 🍃 اگر در مهمانی هستید دائم سرتان با دیگر آقایان گرم نباشد. 👈 گاهی به همسرتان نگاه کنید و لبخندی بزنید تا محبت شما را حتی در شرایطی که برو و بیا زیاد است و مهمانی و آمد و شد باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند. 🌷 این کار شما حسابی حال همسرتان را خوب می‌کند. @asheghaneh_talabegi 🌱
•👈• تــويی •💎• والاتــــرين •🌏• مهمــان دنيــايم •🤕• كه دنيـا بی تـو •😍• چيزی چون تو •🤗• را كم داشت ❤️😍 @asheghaneh_talabegi