#قرار_عاشقی
#اربابم_حسین_جان
آبرودار شدم ازڪرمت ممنونم
بهتر از قبل شدم خوب ترینم باتو
گریه وسینه زدن قبل محرم بامن
سفر ڪربُ بلای اربعینم باتو
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@asheghaneh_talabegi 🍃
❤️🍃
زندگی را ،
مانند قایقی بدانید 🛶
که زن و شوهر
باید هماهنگ و با هم
پارو بزنند تا به مقصد برسند ...😇
💓 #سبک_زندگی اسلامی
@asheghaneh_talabegi 🍃
🌹🍃🌹
#شهیدی_که
#مسئول_کمیته_ازدواجه💍💕
یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم ،وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...😊
ڪسایے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ...
جلوے درش کفشاشو👟 میگیرن و واڪس میزنن ....
از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ
یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے🌷
پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔
رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😓میڪشیدن جلو بیان
برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ...
ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂)
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم 😁...
یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣خنده 😄 گفت :آقایون این شهید شوهر میدهها ... زن نمیده به ڪسے
یهو همه اطرافیان و اون خواهراے پشت سرے خندیدند 😂و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅
البتہ راوی بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدند و ازدواج 🎊هم ڪردند .
شهید علی حاتمی🌹
#یادشهداباصلوات
@asheghaneh_talabegi
نذر تو از چشم و نظر
صد آیت الکرسی کنم...
از بس تــ❤️ـــو با این چادرت
زیبای عالــم میشوی😍
#حضرت_بانو😍😘
#تصمیم_بگیرید_دوتا_بشید ☺️☺️
#عشق_حلال_است_حرامش_نکنیم😒🙈😍
@asheghaneh_talabegi
#چله_نوکری
دلی لبریز ِ از احساس دارم
به چشمم خوشه ی الـ💎ـماس دارم
از امـ🌙ـشب تا خود ماه مـ😍ـحرم
چهل شب روضه ی عـ❤️ـباس دارم
@asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوشـصتویڪم بوی آشنایی فضای خانه را پر کرده بود. با پدرم رفتم دا
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوشـصتودوم
پنجشنبه بود. بخاطر اصرار های زینب قرار شد یکی، دو روز دیگر هم بمانیم.
شام که خوردیم طبق این چند روز زینب زودتر از همه به اتاق پدرم رفت و آنجا خوابید. من هم خودم تنها می خوابیدم.
روبه روی آینه ایستادم و شالِ روی سرم را برداشتم، هروقت زیارت عاشورا میخواندم باید روسری یا چادر سر میکردم. موهایم را شانه کردم. خداراشکر جشنِ تکلیف زینب یکشنبه بود و هنوز وقت داشتم. به جشن و برنامه ها فکر میکردم که تلفنم زنگ خورد، شماره ناشناس بود، با دو دلی جواب دادم.
+بله بفرمائید؟
_سلام، خانم سهرابی؟
+خودم هستم امرتون؟
_ از ستاد تماس میگیرم....
حرفش را قطع کردم:
+بفرمائید؟ اتفاقی افتاده؟!
نگران شدم، عجیب بود این موقعه ی شب!
_یه خبر دارم براتون. درباره ی شهیدتون...
پیش دستی کردم:
+پیکر پیدا شده؟؟؟
_بله...
دستم را به دیوار گرفتم، اتاق دور سرم می چرخید... بعد از شنیدن حرف ها و پرس و جو ها قطع کردم. نمی دانستم باید چکار کنم، بخندم یا گریه کنم؟؟ کنار تخت نشستم، گیج بودم... سرم را میان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم، باید چگونه با تو رو به رو میشدم؟؟
چند دقیقه همانگونه نشستم و صلوات فرستادم، کمی که آرام شدم از جا بلند شدم و به سمت ساک هایمان رفتم، وسایل را جمع کردم. حالا چگونه به زینب میگفتم؟ اصلا می گفتم یا نه؟
ناچارا به اتاقِ پدر، مادرم رفتم و به سمت پدرم رفتم؛ بیدار بود. تا مرا دید از جا بلند شد و آرام گفت:
_چی شده بابا جان؟ خوبی؟
از اتاق بیرون رفتیم. بی مقدمه گفتم:
+بهم زنگ زدن گفتن امیر داره میاد.... گفتن فردا بیایید معراج...
پدرم لبخند کمرنگی زد.
_چشمت روشن بابا جان.
روی مبل نشستم و چشمانم را بستم.
+چکار کنم؟
_کاری که باید بکنی.
درمانده نگاهش کردم.
+زینب...
پدرم منتظر نگاهم کرد.
+میخوام بهش نگم و توی جشن به آرزوش برسه...
_پس کاری که میدونی رو انجام بده... گوش بده ببین دلت چی میگه. فردا هم باهم میریم تهران.
لبم را تر کردم. پدرم اجازه ی حرف زدن نداد.
_الانم برو بخواب حتی شده نیم ساعت.
+چشم.
به اتاق رفتم و برق را خاموش کردم. گوشی و هندزفری ام را برداشتم، دلم روضه ی حضرت زهرا میخواست، گریه برای غربت امام علی بعد از مادر... تا اذان صبح روضه گوش دادم و گریه کردم. دردِ من در برابر این همه رنج و تحمل برای حفظ اسلام چیزی نبود، من تا آخر عمر حتی بعد از آن هم مدیونِ این خانواده بودم مخصوصا مادرشان....
نماز صبح را که خواندم سجاده و چادرم را تا کردم و در کشو گذاشتم. لباس هایم را عوض کردم و به پذیرایی رفتم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
در مرحله آخر که ما باهم به سوریه رفته بودیم یک روز روی یکتکه سنگ روی تپهای نشسته بود، رفتم کنارش و گفتم: چرا غمگینی؟ اینجا برای چی نشستی؟ گفت: دنبال یک ترکش سر گردونم یا یک تیر که بیاید به سینه من بخورد💔.
آمادگی اعتقادی بسیار خوبی داشت با توجه به اینکه نیروی جدید بود و اولین بار بود در سوریه حاضرشده بود واقعاً شجاع بود☝️ و هر کس ایشان را میدید فکر میکرد چند سال هست در سوریه میجنگد به لحاظ تخصص زرهی هم خیلی زود خودش را رسانیده بود به خیلی از بچههای زرهی که سابقههای زیادی داشتند.👌 ازلحاظ دینی هم شد سالار شهدای مدافع حرم در تمام زمینهها واقعاً مجاهدانِ تلاش کرد و درنهایت به آرزویش رسید.💔
تولدت مبارک بزرگمرد❤️
شهید مدافع حرم محسن حججی🌹
#سالروز_ولادت🕊
@asheghaneh_talabegi
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم❤️
#حسین_جانم
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﻧَﺪﺍﺭﻡ ﺑِﺒَﺮَﻡ "ﻣَﺤﻀَـــــﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ"
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﺳـَﺮےٖ ﻫَﺴﺖ، ﻓـَﺪﺍٰےِ ﺳـَﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ"
ﺍَﺯ ڪﻮﺩَکے ﺍَﻡ ﯾﺎٰﺩ ﮔِﺮِﻓﺘـَــﻢ ﮐِﮧ ﺑِﮕـﻮﯾَﻢ:
"ﻣـﺎٰﺩَﺭ ﭘِـﺪَﺭَﻡ"ﻧَـﺬﺭِ ﭘِـﺪَﺭ ﻣﺎٰﺩَﺭ" ﺍَﺭﺑـﺎٰﺏ
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@asheghaneh_talabegi
••~••
مَـن بـچـہ حـزب اللهــے اَم باشــد ولـے خـب🙄
عـاشـ❤️ـق شـدن طبـق کدامـ آیـہ حَـرام است!؟😑☹️
@asheghaneh_talabegi
❤️🌸❤️🌸❤️🌸
#همسرداری
با همسر زود رنج و حساس چطور رفتار کنیم؟
♻️انتقادگر نباشید. همسرتان را بخاطر حساس بودنش سرزنش نکنید.
🔸گاهی حساسیت به علت فقدان اعتماد به نفس کافی در شخص هست، در اینصورت انتقاد و سرزنش میتواند وی را حساس تر نموده و به عزت نفس وی هم اسیب بزند. شما با اظهار عشق میتوانید اعتماد به نفس را مجدد در همسرتان زنده کنید.
@asheghaneh_talabegi 🌺