#قصہ_دلبـرے
#قسمت_پـانزدھم
دلم را برد، بههمین سادگی. پدرم گیجشدهبود که به چهچیز این آدم دلخوش کردهام. نهپولی، نهکاری، نهمدرکی، هیچ. تازه باید بعدازازدواج میرفتم تهران . پدرم بااین موضوع کنار نمیآمد. برایمن هم دوری از خانوادهام خیلی سخت بود. زیاد میپرسید: تو همهی اینارو میدونی و قبول میکنی؟!
پروژهی تحقیق پدرم کلیدخورد. بهش زنگ زد: سهنفر رو معرفیکن تا اگه سوالی داشتم، از اونا بپرسم! شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را دادهبود . وقتی پدرم باآنها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نهکه خوشش نیامده باشد، برای آیندهی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازکنارنجیاش. حتی دفعهی اول که اورا دید، گفت: این چقدر مظلومه!، باز یاد حرف بچهها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ میزد: شبیهشهدا، مظلوم. یاد حس وحال قبل از این روزها افتادم . محمدحسینی که امروز میدیدم، اصلاً شبیه آن برداشتهایم نبود. برایمن هم همان شدهبود که همه میگفتند.
پدرم، کمی که خاطرجمع شد، به محمدحسین زنگزد که:میخوام ببینمت! قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانهی دانشجوییاش زندگی میکرد. من هم با پدرومادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذرهای اظهار خجالت و کمرویی در صورتش نمیدیدم. پدرم از یزد راهافتاد سمت روستایمان، اسلامیه، و سیر تا پیاز زندگیاش را گفت: از کودکیاش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلیاش. بعدهم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: همهی زندگیام همینه.، گذاشتم جلوت. کسیکه میخواد دوماد خونهی من بشه، فرزند خونهی منه و باید همهچیز این زندگی رو بدونه!
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_شـانزدھم
او هم کفدستش را نشانداد و گفت : منم باشما روراستم! تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریفکرد، حتی وضعیت مالیاش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیهی موتور تریل را که تمام داراییاش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد! موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر(ع). یادمهست بعضی حرفها را که میزد، پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه میکرد. از او میپرسید: این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟ گفت: بله! در جلسهی خواستگاری همه را بهمن گفتهبود.
مادرش زنگزد تا جواب بگیرد. من که از تهدل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداختهبود در زمین خودم. مادرم گفت: بهنظرم بهتره چندجلسهی دیگه باهم صحبت کنن! کور از خدا چهمیخواهد دو چشم بینا!
قارقار صدای موتورش در کوچهمان پیچید. سرهمان ساعتی که گفتهبود رسید: چهار بعدازظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمیدانم آن دستهگل را چطور با موتور اینقدر سالم رساندهبود. مادرم به داییام زنگزد که بیاید سبکسنگینش کند. نشنیدم با پدر و داییام چهخوشوبش کردند. تا وارد اتاقم شد پرسید: داییتون نظامیه؟ گفتم: از کجا میدونید؟ خندیدکه: از کفشش حدس زدم! برایم جالب بود، حتی حواسش به کفشهای دمدر هم بود. چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برایاینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگیاش را برای او گفته بود. یادمنیست از کجا شروع شد که بحث کشیدهشد به مهریه. پرسید: نظرتون چیه؟ گفتم همون که حضرتآقا میگن! بال درآورد. قهقهه زد: یعنی چهارده تا سکه! از زیر چادرم سرم را تکان دادم که یعنی بله ! میخواست دلیلم را بداند. گفتم: مهریه خوشبختی نمیاره! حدیث هم برایش خواندم: بهترین زنان امت من زنیاست که مهریهی او از دیگران کمتر باشد! ایندفعه من منبر رفتهبودم. دلش نمیآمد صحبتمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی را بازکند. سهتا نامهی جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم وگفت: راستی سرمبره هیئتم ترک نمیشه! ته دلم ذوق کردم. نمیدانم او هم از چهرهام فهمید یا نه، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس میکردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزهمزه میکرد. گفت : دنبال پایه میگشتم، باید پایهام باشید نه ترمز! زن اگر حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه! بعد هم نقلقولی از شهید سید مجتبی علمدار بهمیان آورد: هرکس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_ھـفدھم
مسئول اعتکاف دانشآموزی یزد بود. از وسط برنامهها میرفت و میآمد. قرار شد بعداز ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفتهبود پیش حاجآقای آیتاللهی که بیایند برای خواندن خطبهی عقد. ایشان گفتهبودند: بهتره برید امامزاده جعفر(ع) یزد.
خانوادهها به این تصمیم رسیدهبودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند:یکی یزد یکی هم تهران.مخالفت کرد، گفت: باید یکی روساده بگیریم! اصلاً راضی نشد، من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم، زور خودم را زدم تا آخر به خواستهاش رسید.
شبتاصبح خوابم نبرد. دور حیاط راه میرفتم. تمام صحنهها مثل فیلم در ذهنم رد میشد. همهی آن منتکشیهایش. از آقای قرائتی شنیدهبودم: ۵۰درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل. نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی میتوان به توسل دلبست. بین خوف و رجا گیرافتادهبودم. بااینکه به دلم نشسته بود، باز دلهره داشتم. متوسل شدم.
زنگزدم به حرم امامرضا(ع). همان که خِیرم کردهبود برایش. چشمانم را بستم. با نوای صلوات خاصه، خودم را پای ضریح میدیدم. در بین همهمهی زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح: ما از تو به غیر تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی دِه که محبت نچشیده. همه را سپردم به امام(ع).
هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه میرفتم و روضه گوش میدادم. رفتم به اتاقم با هدیههایش وررفتم: کفن شهیدگمنام، پلاک شهید. صدای اذانمسجد بلندشد. مادرم سرکشید داخل اتاق و گفت: نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون!
ساعتشش ششونیم صبح خالهام آمد. بامادرم وسایل سفرهی عقد را جمع میکردند. نشستهبودم و برّوبرّ نگاهشان میکردم. بهخودم میگفتم: یعنی همهی اینا داره جدی میشه؟ خالهام غرولندی کرد که: کمک نمیکنی حداقل پاشو لباست رو بپوش! همه عجلهداشتند که باید زودتر عقد خواندهشود تا به شلوغی امامزاده نخوریم.
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_ھـجدھم
وقتی با کت و شلوار دیدمش پقی زدم زیر خنده هیچکس باور نمیکرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد از بس ذوق مرگ بود خندم گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟؟
در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش یه بار برای مراسم عقد یه بار هم برای عروسی .
در و همسایه و دوست و آشنا با تعجب میپرسیدند حالا چرا امامزاده ؟؟نداشتیم بین فکوفامیل کسی اینقدر ساده دخترش رو بفرسته خونه بخت. سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره .خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جانماز هدیه حضرت آقا را بگذارند داخل سفره عقد. سال هزار و سیصد و هشتاد و شش که حضرت آقا آمده بودند یزد متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودند چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که نویسنده این متن زنه یا مرد؟ مادرم گفت دخترم نوشته. یکی دو هفتهای گذشت که دیدیم پستچی بستهای آورده است. آقای آیتاللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش فامیل میگفتند ما تا حالا اینطور خطبهای ندیده بودیم حالا در این هیروویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم میگفت اینجا جاییه که دعا مستجاب میشه .هر چه میخواستم بهش بفهمانم که ولکن اینقدر روی این مطلب پافشاری نکن راه نمیداد هی میگفت تو سبب شهادت منی من این رو با ارباب عهد بستم مطمئنم که شهید می شوم. فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودنن. آن از ریخت و قیافه داماد اینهم از مکان خطبه عقد آنها آدمی بااینهمه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند بعضیها که فکر میکردند طلبه است .
با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم حالا برای همه سوال شده بود مرجان به چه چیز این آدم دلخوش کرده که بله گفته است؟ عدهای هم با مکان ازدواجمان کنار میآمدند ولی میگفتند مهریهاش رو کجای دلمون بزاریم، چهارده تا سکه هم شد مهریه!
همیشه در فضای مراسم عقد، کف زدن و کل کشیدن و اینها دیده بودم . رفقای محمدحسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد البته خدا در و تخته را جور میکند آنها هم بعد از روضه مسخرهبازیشان سرجایش بود. شروع کردند به خواندن شعرِ: رفتند یاران، چابکسواران....
چشمش برق میزد. گفت: تو همونیکه دلم میخواست، کاش منم همونیشم که تو دلت میخواد! مدام زیرلب میگفت: شکر که جور شد ، شکر که همونیکه میخواستم شد، شکر که همهچیز طبق میلم جلو میره، شکر.
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_نـوزدھم
موقع امضای سند ازدواج دستام میلرزید مگر تمامی داشت شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی ولی ولی باورم نمیشد تا این حد امضاها مثل هم درنمیآمد زیرزیرکی میخندید: چرا دستات میلرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کج و کوله شده!
بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه،قرارشد خودش بیاید دنبالم دهان خانوادهاش بازمانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه. اصلاً خوشش نمیآمد، وقتی دید من دوست دارم،کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آنجا، قصه عوض شد. سه چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود ،راحت نبودم خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر، اینقدر مسخرهبازی درمیآورد که در عکسها بخندم. همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند میخواند: دست منو تو نیست اگر نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت مارا کشیده است! کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که او و بچه ها می اومدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که : اینباز اومده سراغ ارث پدرش!
سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمد و از آنها خواست بتواند راضیام کند به ازدواج. میگفت قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود، خیلی از دوستانش میآمدند و درباره من از او مشورت میخواستند. حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند. غش غش میخندید که: اگه میگفتم دختر مناسبی نیست، بعداً به خودم میگفتم پس چرا خودت گرفتیش؟ اگه هم میگفتم برای خودم میخوام که معلوم نبود تو بله بگی! حتی گفت: اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود دلم میخواست شما را یک کتک مفصل بزنم!
آن کلکلهای قبل از ازدواج، تبدیل شدن به شوخی و بذلهگویی. آن شب، هرچه شهید گمنام در شهر بود، زیارت کردیم.
فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش، آنجا هم یک سر ماجرا وصل میشد به شهادت. همسر شهید بود، شهید موحدین.
روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت. با اعتمادبهنفس، درسنخوانده رفت سر جلسه. قبل از امتحان نشسته بود پا یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه برایش بگوید. جالب اینکه آن دست را پاس کرد. قبل از امتحان زنگ زد که دارم میام ببینمت! گفتم: برو امتحان بده که خراب نشه! پشت گوشی خندید که: اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه! آمد گوشه حیاط ایستاد، چند دقیقهای باهم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار و تکرار کرد: تو همانی که دلم خواست، کاش منم همونی بشم ک تو دلت می خواد! رفت که بعد از امتحان، زود برگردد.
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_بیـستم
تولدش روزبعد از عقدمان بود. هدیه خریدهبودم: پیراهن، کمربند، ادکلن. نمیدانم چقدرشد، ولی بهخاطر دارم چون میخواستم خیلی مایه بگذارم، همه را مارکدار خریدم و جیبم خالیشد.
بعداز ناهار، یکدفعه با کیک و چندتا شمع رفتم داخل اتاق. شوکهشد. خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلاً کیبهکیه؟ وقتی کادو را بهش دادم گفت: چرا سهتا؟ خندیدم که: دوست داشتم! نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوریکه توی ذوقم نزدهباشد، بهشوخی گفت: اگه سادهترم میخریدی، بهجایی برنمیخورد! یکپیس از ادکلن را زد کفدستش. معلومبود خیلیاز بویش خوشش آمده: لازمنکرده فرانسوی باشه. مهم اینهکه خوشبو باشه! برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد! اخر سر خندید که : بهترنبود خشکهحساب میکردی میدادم هیئت؟
سرجلسهی امتحان، بچهها با چشموابرو بهمن تبریک میگفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند با چهکسی ازدواج کردهام. جیغی کشیدند، شبیههمان جیغ خودم وقتی خانمابویی گفت: محمدخانی آمده خواستگاریت!
گفتند: مارو دستانداختی؟ هرچه قسم و آیه خوردم، باورشان نشد.
بهمن زنگزد آمده نزدیکدانشگاه. پشتسرم آمدند که ببینند راستمیگویم یا شوخیمیکنم. نزدیک دردانشگاه گفتم: ایناها! باورکردین؟ اونجا منتظرمه! گفتند: تا سوار موتورش نشی، باور نمیکنیم! وقتی نشستم پشتسرش، پرسید: اینهمه لشکرکشی برای چیه؟ همینطور که بهچشمهای باباقوری بچهها میخندیدم، گفتم: اومدن ببینن واقعاً شوهرمییانه!
البته آن موتور تریل معروفش را نداشت. کلاً آن موتور وقف هیئت بود. عاشق موتورسواری بودم، ولی بلدنبودم چطور باید باحجابکامل بنشینم رویموتور. خانمهای هیئت یادم دادند. راستش تاقبل از ازدواج سوار نشدهبودم. چندبار با اصرار، داییام را مجبور کردهبودم که من را بنشاند ترکموتور، همین.
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_بیـستویڪم
باهمرفتیم خانهی دانشجوییاش در یک زیرزمین که باورنمیکردی خانهی دانشجویی باشد، بیشتر به حسینیهای نقلی شبیهبود. ولی ازحق نگذریم، خیلیکثیف بود. آنقدر آنجا هیئت گرفتهبودند و غذا پختهبودند که از درو دیوارش لکه و چرک میبارید. تازهمیگفت: بهخاطر تو اینجا رو تمیز کردهم! گوشهی یکیاز اتاقها، یکعالمه جوراب تلنبار شدهبود. معلومنبود کدام لنگه برای کداماست، فکرکنم اشتراکی میپوشیدند. اتاقها پربود از کتیبههای محرّم و عکس شهدا. ازاین کارش خوشم آمد.
بابت شکل و شمایل و متن کارتعروسی، خیلی از کارتها را دیدیم. پسندش نمیشد. نهایتاً رسید بهیک از حضرتآقا با دستخط خودشان.
بسماللهالرحمنالرحیم
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسمها و سرنوشتهاست، صمیمانه به همهی شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم.
سیدعلی خامنهای
دستخط را دانلود کرد و ریخت رویگوشی. انتخابمان برای مغازهدار جالب بود. گفت: من بهرهبر ارادتدارم، ولی تابهحال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارتعروسیش چاپ کنه! ازطرفیهم پافشاری میکرد که نمیشود و از متنهای حاضر، یکی را انتخاب کنیم. محمدحسین در اینکارها سررشته داشت. بهطرف قبولاند که میشود در فتوشاپ اینکارت را بااین مشخصات، طراحی و چاپ کرد.
قضاوت دیگران هم دربارهی کارت متفاوت بود. بعضیها میگفتند قشنگ است، بعضیها هم خوششان نیامد. نمیدانم کسی بعداز ما ازاین نوع کارت استفادهکرد یا نه، ولی بابش بازشد تا چند نفر از بچههای فامیل، عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند.
از هماناول با اسباب و اثاثیهی زیاد موافق نبود. میگفت: اینهمه تیروتخته بهچه کارمون میاد؟
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_بیـستودوم
از هر دری سخنی گفتم و چندتا منبر رفتم برایش تا راضیاش کنم. موقع خرید حلقه،پایش را کردهبود در یککفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا را قانع میکردیم. بهش گفتم: انگشتر عقیق باشه برایبعد، الان باید حلقه بخریم!
حلقه را خرید، ولی اولینبار که رفتیم مشهد، انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند.
کاری بهرسمورسوم نداشت، هرچهدلش میگفت همانراه را میرفت. از حرکات و سکنات خانوادهاش کاملاً مشخصبود هنوز در حیرتاند که آیا این آدمهمان محمدحسینی است که هزار رقم شرطوشروط داشت؟ روزی موقع خریدجهیزیه، خانمفروشنده به عکسِ صفحهی گوشیام اشارهکرد و پرسید: این عکس کدوم شهیده؟ خندیدم که: اینهنوز شهیدنشده، شوهرمه!
کمکم با رفتوآمد و بگوبخندهایش، توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود، سریع با همه گرم میگرفت و سررفاقت را باز میکرد. با مادربزرگم هم اُختشد و بروبیا پیداکرد. چندوقت یکبار یکیدوشب خانهاش میماندیم. با آن خانه اُنس پیدا کردهبود، خانهای قدیمی با سقفهای ضربی. زیاد میرفت به گوسفندهایشان سر میزد.
طوریشدهبود که خیلی از جوانهای فامیل میآمدند پیشش برای مشاورهی ازدواج. بعضیشان میخندیدند که: زیرلیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!
دخترخالهام میگفت: الانداره خودش رو رحیمپور ازغدی میبینه! من هم مسخرهاش میکردم: ازغدی رو میشناسی؟ ایشون محمدحسینشونه!
خداییاش قلمبهسلمبه حرف میزد، ولی آخر حرفهایش بهاین میرسید که: طرف به دلت نشسته یا نه؟ زیاد هم از ازدواج خودمان مثال میزد.
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_بیـستوسوم
یکماه بعدازعقد، جورشد رفتیم حجعمره. سفرهمان همزمان شد با ماهرمضان. برایاینکه بتوانیم روزه بگیریم، عمره را یکماهه بهجا آوردیم. کاروان یکدست نبود؛ پیروجوانو زنومرد. ما جزء جوانترهای جمع بهحساب میآمدیم. با کارهایی که محمدحسین انجام میداد، باز مثل گاو پیشانیسفید دیده میشدیم. ازبس برایم وسواس بهخرج میداد.
در مدینه گیردادهبودم که کوچهی بنیهاشم را پیدا کنیم. بلدنبود، بهاستاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سوال کردم. ایشان نشانی را دقیق ترسیمکرد. از باب جبرئیل تا بقیعو قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست. هروقت میرفتیم، عربها آنجا خوابیده یا نشستهبودند. زیاد روضه میخواند، گاهی وسط روضهها شُرطههای سعودی میآمدند و اعتراض میکردند. کتاب دستش نمیگرفت، از حفظ میخواند. هروقت ماموران سعودی مزاحم میشدند،وسط روضه میگفت: بر پدر همهتون لعنت! چندبار هم در مسجدالحرام نزدیک بود دستگیرش کنند. با وهابیها کَلکَل میکرد. خوشم میآمد اینها از رو بروند. از طرفی میدانستم اگر نصیحتشبکنم که بیخیال اینهاشو، تاثیری ندارد.
دوتایی بار اولمان بود میرفتیم مکه. میدانستیم اولینبار که نگاهمان به خانهی کعبه بیفتد، سهحاجت شرعی ما برآورده میشود. همان استادتاریخ گفت: قبلاز دیدن خانهی کعبه، اول سجده کنید. بعد که تقاضای خودتان را ازخدا خواستید، سر از سجده بردارید!
زودتراز من سرشرا آورد بالا. بهمن گفت: توی سجدهباش! بگو خدایا من و کل زندگیو همهچیزم رو خرج خودت کن، خرج امامحسین(ع) کن! وقتی نگاهم به خانهی کعبه افتاد گفت: ببین خدا هم مشکیپوش حسینه! خیلی منقلب شدم. حرفهایش آدم را بههم میریخت. کل طواف را با زمزمهی روضه انجام میداد، طوری که بقیه بههوای روضههایش میسوختند. در سعیِ صفا و مروه دعاها که تماممیشد، روضه میخواند. دعایجوشن میخواند یا مناجات حضرتامیر(ع) و من همراهیاش میکردم. بهش گفتم: باید بگیم خوشبهحالت هاجر! اونقدر که رفتی و اومدی،بالاخره آب برای اسماعیلت پیداشد، کاش برای رباب هم آب پیدا میشد! انگار آتشش زدم، بلندبلند شروع کرد به گریهکردن.
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_بیـستوچهارم
موقعیکه برای غارحرا از کوه میرفتیم بالا خستهشدم، نیمههای راه بریده بودم و دمبهدقیقه مینشستم. شروع کرد مسخرهکردن که : چهزود پیرشدی! یا تنبلی میکنی؟ بهش گفتم: من با پایخود میام، هروقت بخوام میشینم. بمیرم برای اسرایکربلا، مردای نامحرم بهشون میخندیدن! بد با دلش بازیکردم. نشست، سرش را زیرانداخت و روضهخوانیاش گل کرد. در طواف، دستهایش را برایم سپر میکرد که به کسی نخورم. باآبوتاب دوروبرم را خالی میکرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم.
کمکدست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک میکرد. مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود. دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت، خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر.
یکبار وسط طواف مستحبی، شککردم چرا همهدارند مارا نگاه میکنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟
یکیاز خانمهای داخل کاروان بعداز غذا، منرا کشید کنار و گفت: صدقه بزار کنار. اینجا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت میچرخه! از این نصیحتهای مادرانه کرد و خندید و گفت: اینکه میگن خدا در و تخته رو بههم چفت میکنه، نمونهش شمایین! دائم با دوربینش چیلیکچیلیک عکس میگرفت. بهش اعتراض میکردم: اومدی زیارت یا عکس بگیری؟
یک انگشتر عقیق مستطیلشکل هم داشت که روی آن حک شدهبود: یازهرا. در مکه هدیهداد به شیعهای یمنی!
وقتی رفتیم مکه، گفت: دیگه دوستندارم بیام، باشه تا از دست سعودیها آزاد بشه!
کلاً نهتنها مکه یاجاهایدیگر، در خانههم کاری میکرد که وصل شود به اهلبیت، خاصه امامحسین(ع). یکیاز چیزهایی که باعث شد از تنفر به بیتفاوتی برسم و بعد بهش عشقوعلاقه پیداکنم،همین کارهایش بود.دیدم دیوانهوار هیئتیاست. همهدوستدارند در هیئت شرکت کنند، ولیاینکه چقدر مایه بگذارند، مهم است.
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_بیـستوپنجـم
اولین حقوقیکه از سپاه گرفت،۲۵۰هزارتومان بود. رفت باهمهی آن کتیبه خرید برایهیئت. از پردهفروشی، ریشریشهای پایین پرده را خرید و بهکتیبهها دوخت و همه را وقف هیئت کرد. پاتوقش پاساژ مهستان بود. رویشعر پیداکردن برای امامحسین(ع) خیلیوقت میگذاشت.
سفارش اینبود: ترک محرّمات، رعایت واجبات، و توسل به اهلبیت(ع). موقع توسل، شعر و روضه میخواند. گاهی واگویه میکرد. اگر دونفری بودیم که بلندبلند باامامحسین(ع) صحبت میکرد، اگر کسی هم دوروبرمان نشسته بود، با نجوا توسلش را جلو میبرد. بیشتر لفظ ارباب را برای امامحسین(ع) بهکار میبرد. عاشق روضههای حاجمنصور بود، ولی در سبک سینهزنی، بیشتر از حاجمحمودکریمی خوشش میآمد.
نهم فروردین سال نود، در تالارنور شهرک شهیدمحلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم. خانوادهها پول گذاشتند رویهم و خانهاینقلی در شهرکشهیدمحلاتی برایمان دستوپا کردند. خیلی آنجا را دوستداشت. چندوقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم، قبولکردم که واقعاً موقعیتشبهتر است. هم محلهای مذهبیبود و هم ساکت و آرام. یکدستتر بود. اکثر مسجدهای شهرک را پیاده میرفتیم، بهخصوص مقبرهالشهدا، کنار آن پنج شهیدگمنام.
پیادهروی و کوهنوردی را دوستداشتم. یکبار باهمرفتیم تا ارتفاعات شهرکشهید محلاتی. موقع برگشتن پامپیچخورد، خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم، دکتر گفت: تاندونپا کمیکشیدهشده، نیازینیست گچ بگیرین!
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_بیـستوششـم
فردایآنروز رفت یکجفتکتانی خوب برایمخرید. بااینکهوضعمالیاش چندان تعریفینداشت، کلاً آدم دستودلبازیبود. اهل پساندازواینچیزهانبود، حتی بهش فکرنمیکرد. موقع خرید اگرازکارتبانکی استفاده میکرد،رسیدنمیگرفت. برایش عجیببود که ملت میایستند تا رسیدخریدشان را نگاهکنند.
میخواست خانهرا عوضکند، ولی میگفت: زیربار قرضووام نمیرم! حتیبهاینفکرافتادهبود پژویی راکه پدرمبهماهدیه دادهبود بایک سوزوکی عوض کند، وقتی دید پولش نمیرسد بیخیال شد.
محدودیت مالینداشتم. وقتی حقوق میگرفت، مقداری بابت ایابوذهابوبنزینش برمیداشت و کارت را میداد بهمن. قبول نمیکردم، میگفت: تو منی، من توام.فرقی نمیکنه!
البته من بیشتر دوستداشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمیآمد از پول او خرید کنم. از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتیداشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد. بعدازازدواج همان روال ادامهداشت. خیلیها ایراد میگرفتند که بهفکر جمعکردن نیست و شمّاقتصادی ندارد. اما هیچوقت پیش نیامد بهدلیل بیپولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادیاش باخبر بودم، برای همین قید بعضیاز تقاضاها را میزدم. برای جشنتولد و سالگردازدواج و اینها مراسم رسمی نمیگرفتیم، اما بین خودمان شاد بودیم.
سرمان میرفت، هیئتمان نمیرفت: رایهالعباسچیذر، دعایکمیل حاجمنصور در شاهعبدالعظیم(ع)، غروبجمعهها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی،هیئت گودالقتلگاه. حتی تنظیم میکردیم شبهایعید در هیئتی که برنامه دارد، سالمان را تحویل کنیم. بهغیر از روضههایی که اتفاقی بهتورمان میخورد، این سهتاهیئت را مقید بودیم.
#ادامہ_دارد...💝
✨| @asheghaneh_talabegi |✨