💕💞
هـر چـہ ...
در آغــوش #تـــو ❤️
اتـفاق بیفـتد را 😌🍃
دوســت دارم،😍
حتــے #مــرگ را … ✌️
#بهزاد_رحيمى
#همه_جوره_دوست_دارم💖
@asheghaneh_talabegi ❣
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_نـودوسوم اوایل بهمن ماه بود، زینبم یک ماهه شده بود. مادرم هنوز ه
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_نـودوچھارم
_آبجی، چرا ناهار نمی خوری؟
+خوردن دیگه.
_خیلی کمتر می خوری که.
+زیادم هس🙂.
از روزی که زینب آمده بود حتی کمتر از قبل غذا می خوردم آن هم فقط بخاطر زینب وگرنه امیر که نباشد غذا می خوام چکار؟؟ زینب را بغل کردم و به اتاق رفتم. لباس هایش را عوض کردم و بغلش کردم. با دست هایم بالاتر از سرم گرفتمش و بازی می کردیم، دلبرانه می خندید.
+قربونت برم شیرین خانوم.
قربان صدقه اش می رفتم و بازی میکردیم. اگر زینب نبود به این زودی ها صبور نمی شدم.
♡♡♡
نمازم را که خواندم به آشپزخانه رفتم. مشغول درست کردن شیر کاکائو برای خودم و محمد بودم که زنگ در را زدند.
+کیه😕؟
_علم غیب ندارمکه خواهر جان.
+آخه مامان بابا که حالا حالا ها نمیان، مثلا امشب شب اول ایام فاطمیه اس.
به سمت آیفون رفتم. دوستان محمد بودند.
+رفیق هایِ شفیقتن.
خندید و خودش را با زینب سرگرم کرد.
+برم روسری و چادر بپوشم
و به سمت اتاق رفتم و روسری مشکی و چادر رنگی ام را سر کردم.
+سلام خیلی خوش اومدید، بفرمائید.
تک تک سلام کردند و کنار محمد نشستند. سماورِ مادرم را پر از آب کردم و زیادی کردم تا چای دم کنم. از یخچال میوه برداشتم و مشغول شستنشان شدم، بعد از خشک کردن میوه ها با سلیقه در ظرف کریستالی مادرم چیدمشان و با بشقاب ها به سمت پذیرایی راه افتادم.
+بازم خوش اومدید 😊
_شرمنده بد موقع مزاحم شدیم.
+مهمون حبیب خداست. این چه حرفیه؟
با زینب به آشپزخانه برگشتم و با سینی چای به پذیرایی رفتم. می خواستم به آشپزخانه بروم که محمد گفت:
_آبجی بشین.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
#عاشقانه_شهدا
من این را به عینه در طول زندگـے و همراهی با محـمد دیدم. در بسیارے از مواقع حتی در دوران نامزدی💞وقتی ما به مهمانـے یا مراسمی دعوت میشدیم، ایشان من را به دلایل کارجهادے یا مسائل فرهنگی یا اردوهای آموزشی و... همراهی نمیکردند. از محمد دلخور میشدم😞 و به ایشان اعتراض میکردم که محمد جان در حـال حاضر که ما جنگـے نداریم و تهدیدی هم نیست، این همه آموزش برای چیست؟🤔
محمد هـم با یک لبخند زیبایی پاسخ میداد که سرباز امام زمان (عج) باید همیشه حاضر و آماده باشد تا وقتی صدای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را شنید لبیک بگوید.💚
روایـت همسر محمد اينانلو
@asheghaneh_talabegi 🎀
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
وقت افطار ڪه در اُوجِ عطش بیحالم
صحنهای در نَظرم میرسد و مینالم
ظهر،گرما وُبیابان وُ تَنِ غرقِ به خون
یاد ِخشڪیِ لبِ مردِ تهِ گودالم ...
صلالله علیڪ یا ابا عبدالله✋
@asheghaneh_talabegi 🎀
|•💌•|
دوست داشته شدن،
توسط کسی که دوستش میداری،
آن حس و حالتیست
که در واژهی عام و عادیِ خوشبختی
نمی گنجد...♥️
[✍🏻محمود دولت آبادي]
@asheghaneh_talabegi ❣
#آقای_مهربون
در طول روز با همسرتان تماس بگیرید و کمی باهاش صحبت کنید.
نگید تلفن به چه درد خانمم میخوره .
خانمها از اینکه در طول روز باهاشون صحبت بشه حس #توجه می گیرند.
@asheghaneh_talabegi ❣
❤️🍃
☕️ در امر خدمت به همسر، #علمای ما ، #الگوی خوبی برای ما هستند .
🛋 کار منزل ، تنها برای زنان نیست .
شما هم می توانید در انجام برخی کارها ،
👈 به همسرتان کمک کنید .
البته این به معنای تقسیم کارهای منزل، به صورت ۵۰ _ ۵۰ نیست؛
بلکه منظور ، مشارکت حداقلی مرد با همسر، و ابراز #عشق و #همدلی با اوست .
💓 #سبک_زندگی_اسلامی
@asheghaneh_talabegi 🎀
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_نـودوچھارم _آبجی، چرا ناهار نمی خوری؟ +خوردن دیگه. _خیلی کمتر می
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_نـودوپنجم
دور تر از جمعشان نشستم. محمد دوستانش را معرفی کرد:
_ایشون آقا ایمانه که سه سالی از من بزرگتره و تاج سره، کناریه آقا ایمان رضاست که از هممون بزرگتره و ارشدِ ماست.
+خیلی خوشبختم😊
رضا: _ما که متاسفانه از همه جا مونده ایم.
سرم را پایین انداختم. رضا ادامه داد:
_از فرمانده جا موندن که طبیعیه، ولی فرمانده ای که رفیق صمیمی همه بود رفتنش سخته.
پس فرمانده شان شهید شده بود و حسرت می خوردند، خب حق داشتند. من هم از فرمانده ام جا ماندم.... ایمان با بغض حرفِ رضا را ادامه داد:
_سید خودش زد تو دلِ دشمن اول، انگار می دونست می خواد بره. از نمازِ صبح به بعد یجوری بود، خیلی هم ناراحت بود که نمی تونه با خانوادش تماس بگیره. شب رفتیم نزدیکی های خط اونجا دیگه نمی شد زنگ زد.
دلم برای فرمانده اشان گرفت، حتما بچه همداشته!! بیچاره مادرش...
+کجایی بودن فرماندتون؟؟
_تهران.
+آها، سید بودن درسته؟؟
ایمان: _مادرش از ساداته. من می گفتم سید بهش، بقیه هم یاد گرفتن؛ همیشه می گفت من لایقش نیستم سید صدام نزنید.
به محمد نگاه کردم.
+محمد.
با چشمان سرخ به نوک پاهایم خیره شد.
_جانم؟؟
+فرمانده ی تو هم بود؟؟؟
چیزی نگفت.
+اسم فرماندتون چی بود؟؟
رضا؛ _ما که می گفتیم سید یا سید میثم چون اسم جهادیش بود، ولی اسم اصلیش امیر بود...امیرِ محمدی.
ماتم برد. به محمد نگاه کردم، شک ندارم مثل کسی که کینه دارد نگاهش می کردم. نفس عمیقی کشیدم و بغضم را خوردم.
+میشه از فرماندتون بگید؟؟ لطفا.
ایمان: _من نمی دونم چجوری تو صورت خانوادش نگاه کنم، من قبل سید بودم خودش چون اون منطقه رو می شناخت و هم می گفت اگه اتفاقی افتاد برای من بیوفته که شرمنده کسی نشم؛ گفت صبر کنید من که رفتم علامت می دم بیایید. رفت جلوتر، قرار بود علامت بده ولی خبری نشد با سه تا از بچه ها رفتیمجلو، سید نشسته بود روی زمین و دستش روی پهلوش بود....
و گریه اجازه نداد ادامه دهد.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
6.mp3
4.06M
🌹تندخوانی جزء ششم #قرآن_کریم
⚜استاد معتز آقائی
@asheghaneh_talabegi 🌙
4_5857113696886587555.pdf
3.15M
🌹فایل pdf جزء 6 با ترجمه
@asheghaneh_talabegi 🌙