eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ✅روزی که مهدی می‌خواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد خانه خواهرش. 👈🏻از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار است.😢 مادرش اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید😍☺️ گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد...☹️🚶🏻 🌸مدام میگفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است؟ ❤️گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد... ❎بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟😍🤔 چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟! گفتم: احوال بچه را نمی‌پرسی😶 گفت:‌ تا خیالم از تو راحت نشود نه!😉❤️ ✅وقتی به خانه می‌آمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد. سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد 😍تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.....👌😊🌹 @asheghaneh_talabegi 🎀
|❤️| روزی آیـد کـه بـبـینی (😍) |💚| صـید دامـت کـرده ام (😘) |❤️| مـن شـناسنامه خـویش را (😌) |💚| زیـنت بـه نامـت کـرده ام (❤️) @asheghaneh_talabegi 🎀
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوششـم _کوثر، علی می خواد بره سوریه. +اجرش با خدا. _چی چیو اجرش ب
همیشه می ترسیدم امیر شهید شود و یادگاری از او برایم نماند؛ اما خدا لطفش را در حقم تمام کرد و یادگاری نصیبم کرد که به شدت شبیه پدرش می شد و تیکیتی برای قلبم بود. صدای کوبیده شدن در و جیغ زینب، آژیر خطری بود که باز هم شیطنت کرده و کار دیت خودش داده. به حالتِ دو خودم را به آشپزخانه رساندم. در کابینت را باز می کرد و با ضربه می بستش، از صدای کوبیده شدن در خوشش می آمد و جیغ می کشید. بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. +آتیش پاره، اگه دستت لای کابینت بمونه چی میشه؟؟ چشمانش را بست و باز هم جیغ کشید، این بار معترض بود. با دست پرتش کردم بالا تا کابینت را یادش برود. سه هفته ای میشد بیرون نرفته بودیم، تصمیم گرفتم زینب را حاضر کنم و به پیاده روی برویم. زینب را که حاضر کردم جلویش اسباب بازی ریختم تا دوباره هوای شیطنت نکند وقتی لباس می پوشم. کمد را باز کردم، هنوز هم لباس هایِ امیر کنار لباس هایم بود و ساکش همانطور در کمد مانده بود؛ طاقت باز کردنش را نداشتم. بدون انتخابِ لباس کمد را بستم و به سراغ مانتوی مشکی و روسری هم رنگش رفتم. چادر ساده ام را سر کردم و قبل از بغل کردن زینب کلید و گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم. از کوچه رد شدیم و به پارک محله مان رفتم. زینب را روی تابِ مخصوص بچه ها نشاندم و آرام آرام تابش میدادم. نصف درخت ها زرد شده بودند و می گفتند و پاییز در راه است، اولین پاییزی که امیر در کنارم نبود...همیشه پاییز ها دلم می گرفت و حال روحی خوبی نداشتم؛ اما پاییز هایی که با امیر بودم تازه زیبایی هایش را فهمیدم و حال که دیگر امیر نیست دلم باز هم تشتی شده بود که پر بود از رخت های چرکی که بی نصیب نبودند از چنگِ خانمِ وسواسِ خانه دار.... آهی کشیدم و به تنها دلیل زنده بودنم و خنده هایش چشم دوختم. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
این خبر را برسانید به عشّاقِ نجف، بویِ سجاده ی خونین کسی می آید... 💚✋🏻 @asheghaneh_talabegi 🍃
اے ماہ سر بہ مهـر سر از سجدہ برندار تیغے طمع نمودہ ڪہ شق القمر ڪند! 💔💔 @asheghaneh_talabegi 🍃
🌙 اعمال مشترک شب های قدر☝️ 🔺اعمال مخصوص شب نوزدهم: ۱۰۰ بار "استغفرالله ربی و اتوب اليه" ۱۰۰ بار "اللهم العن قتله اميرالمومنين" دعای "يا ذالذی کان..." خوانده شود دعای "اللهم اجعل فيما تقضی" @asheghaneh_talabegi 🖤
▪️باوضـو آمد به قصدِ ليله الفَرقَت،علي ▪️ابن ملجم لعنت الله،درشبِ احياء چه قرآني گشود سالروز ضربت خوردن سالار هردوجهان امیرالمومنین(ع) برآقاامام زمان عج وتمامی شیعیان تسلیت باد▪️ @asheghaneh_talabegi 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین(ع) اربابم🍃 سلام میدهد هر صبح نوکری گمراه سلام مردترین مرد عشق، ثارالله! ❤️ @asheghaneh_talabegi 🏴
😍 سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل یک نظر روی تو را دیدو حواسش پرت شد ❣ @asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوھفتم همیشه می ترسیدم امیر شهید شود و یادگاری از او برایم نماند؛
بعد از مدت ها دوباره همه ی فامیل دور هم جمع شدند، بابا علی باز هم به رسم از مامان مرضیه همه را به خانه شان دعوت کرده بود. از صبح که بیدار شدم خانه را مرتب کردم و آماده روی مبل نشستم تا زینب از خواب بیدار شود. ساعت نُه بود که زینب بیدار شد. با عجله لباس هایش را عوض کردم و به سمت پارکینگ رفتیم. تمام ثانیه های زندگی ام در مرور گذشته خلاصه می شد، و زندگی برایم معنایی نداشت؛ تنها زینب بود که این روز ها حضورش زندگی را برایم قابل تحمل کرده بود. ماشین را در پارکینگ گذاشتم و با زینب سوار آسانسور شدیم. تقریبا همه آمده بودند و منتظر من بودند. +سلام. با همه احوال پرسی کردم و زینب را به بابا علی دادم. _چه خانوم شده دخترمون. خندیدم. +بعله دیگه. بابا علی لبخندی زد و چیزی نگفت. +بابا میشه زینب رو نگه دارید من برم اتاق و بیام؟؟ _آره بابا جان. تشکر کردم و به اتاقِ امیر رفتم. هشت ماهی از رفتنت می گذرد انا هر روز دلتنگ ترم. تو رفتی اما خاطراتت قصد رفتن ندارند؛ گویی تازه کارشان را دانسته اند، که شبانه روز بر سرم آوار شوند و ضربان قلبم را به روی هر ثانیه هزار تا ببرند! شاید هم بیشتر...شب ها هم که بجای تو هم بالینِ منند و تا صبح از تو می گوییم و اشک می ریزیم. با دست گونه ی نیسم را پاک کردم و روی صندلی میز مطالعه نشستم. صندلی که تو پشت آن می نشستی و گاه گاهی از من و همیشه از آرزویت و ارباب می نوشتی. روز های اولی که دلت پیش من بود اما خودت انکار می کردی و دفترت راز های مگو را می گفت. دفتر شصت برگه روی میز را برداشتم و خیره نگاهش کردم. باز کردم و ورق زدم تا رسیدم به صفحه ی آخر: 《شرمندتم بانو...》 تو شرمنده ی من باشی؟؟ پس من چه بگویم که این روز ها نا امیدت کردم از کوثری که فکر می کردی مثل مرد زندگی را می چرخاند و دخترت را زینبی بزرگ می کند، اما من هر روز و هر شب بی تابی می کنم‌که نیستی، دوری و از تو جا مانده ام... داشتن تو رویای شیرینی بود که زود تمام شد. من تشنه ای بودم که هر چه آب می نوشید تشنه تر می شد و تو.... خودکار را برداشتم و برایش نوشتم: نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... ‌ چه غریبانه دلم میل تو دارد اما درفراغت سهم این دل شده تنها یک آه 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱