#عاشقانه_مذهبی
باخیالتـــــ زنـ ـده ام
رویاے مـ ـن تعبیـرشـو!
درکنــارم زندگے کن!
در کنــارم پیــرشـو!
@asheghaneh_talabegi 🍃
#نیازهای #شش_گانه_مرد چیست؟
1- اعتماد
2- باور داشتن
3-قدردانی
4-تحسین
5-تأیید
6-تشویق
❌اما گاهی زن ها به #اشتباه، آن چه #خود #نیاز دارند را به همسرانشان عطا می کنند.
❤️ #نیازهای #شش_گانه_زن چیست؟
1-علاقه
2-درک
3-احترام
4-عشق ورزی
5-اعتبار
6-اطمینان خاطر
❌ اما گاهی مردها به #اشتباه، آن چه #خود #نیاز دارند را به همسرانشان عطا می کنند.
⚠️ #بياموزيد كه #نيازهاى همديگر را #بشناسيد و درصدد رفع آنها برآييد، تا زندگى #سازگارتری داشته باشيد.
@asheghaneh_talabegi 🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوچهـاردھم کم کم زینب سراغ بابایش را می گرفت و می گفت او باید بی
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوپـانزدھم
یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم اما فایده نداشت. به سمت کمد رفتم و ساکی که دو، سه سالی میشد دست نخورده مانده بود را باز کردم. لباس هایی که برایش گذاشته بودم را مرتب تا کرده بود. برداشتمشان و کنار ساک گذاشتم، سر فرصت با هم حرف داشتیم! بعد از آن تسبیح، انگشتر، حلقه و ساعتش بود. با دیدن این چهار وسیله، دلم لرزید، خاطراتی، خاطرات که نه، در واقع تمام زندگی ام از جلوی چشمانم عبور می کرد و تو در تمام خوشی ها بود، تو در تمام زندگی ام بود، تو تمام آن زندگی ام بودی...
آنقدر اشک ریختم و با یادگاری هایت خاطرات مرور کردیم که همانجا، کنار تنها یادگاری از تو که روز های آخر کنارت بوده، خوابم برد.
صبح که بیدار شدم وسایلی که دیشب از ساک درآورده بودم را مثل قبل در ساک گذاشتم و ساک را گوشه ی اتاق رها کردم، فعلا طاقت دیدن ادامه ی وسایل را نداشتم، هنوز آنقدر صبور نشده بودم.
یک سالی میشد که زندگی من و زینب روال نسبتا عادی داشت، اما اطرافیان هنوز هم با نگاهی که بوی ترحم داشت قضاوتمان می کردند. هر روز صبح زینب پیش محمد می ماند تا غروب که من برمی گشتم. به محمد عادت کرده بود، من هم به دوران نوجوانی و بچگی هایم برگشته بودم هر روز محمد را می دیدم. به این عادت کرده بودم که هر شب با زینب شام را کنار شهدای گمنام بخوریم، مادرم می گفت دیر وقت است و بهتر است که نرویم، اما من در خانه نمی توانستم غذا بخورم، جای خالی امیر جلوی چشمانم بود و ناراحت میشدم، وقتی کنار شهدای گمنام بودم احساس می کردم امیر هم هست؛ تولدِ زینب و امیر و سالگرد شهادت امیر را هم کنار یکی از شهدای گمنامی گرفتم که هم سن امیر بود و احساس خاصی نسبت به او داشت، حسی خواهرانه. با آن سالگرد، شد سه سالی که نیستی، نبودن تو بیشتر میشد و زینب هم بزرگتر.
شهریور ماه بود. طبق همیشه زینب را پیش محمد بردم، اما برخلاف همیشه نیم ساعتی کنار محمد نشستم، احساس می کردم خیلی دلتنگش هستم.
_آبجی داره دیرت میشه ها.
+می رم حالا.
آنقدر اصرار کرد که زینب و محمد را بوسیدم و به پارکینگ رفتم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
#عاشقانه_شهدا 🌸🍃
پـس ازشروع زنـدگـے مشترکـماݧ💞یـڪ میهمانے گرفتـیم وعده اے ازاقوام رابہ خانہ مـــاݧ🏠دعوت ڪردیم
ایݧ اولین مهـمانے بودکـہ بعداز ازدواج مے گرفتیم وبـہ قولے؛هـنـرآشپزے عـروس خانـم مشخص مـے شد|😊😻|
اولیـݧ قاشق غـذاراکـہ چشیـدم شـورے آݧ حلقم راسوزاند!|😖😑|
ازایݧ کـہ اولین غذاے میہمانے ام شورشده بود،خیلے خجالت ڪشیدم|😓🙈|
سفره راکـہ پہݧ ڪردیم،محمدروبہ مہمان هـاگفت:قبل ازاینڪـہ غذاروبخورید،بـایـدبگویـم ایݧ غـذادست پخت دامـاداست|☺️🤵🏻|
البتـہ بـایدببخشیدکـہ کمے شورشده اسـت|😅😐|
آݧ وقت کمے نـاݧ پنیرسـرسفـره آوردوبـاخنده ادامہ داد:البتـہ اگـہ دست پختم رانمے توانید،بخورید،نـاݧ وپنیرهم پیـدامے شـود|😉💚|
#شهید_سید_محمد_علے_عقیلے🌺
@asheghaneh_talabegi ♥️
•
•
•
من ســــرم بر شانهاتــــ؟🧔🏻
یا تو ســــرتــــ بر شانهام؟🧕🏼
فڪر ڪن°بانـو°اگر☺️❤️
باشم چجورے بهتر است🤷🏻♂
#هر_چے_آقایے_بگہ🙃
#ولی_من_جا_خالی_میدما😝🙌🏼
•
•
•
💞•| @asheghaneh_talabegi
#حُسین_جان🌸
صبح اسٺـــــ دلم
هوایےِ ڪرب وبلاسٺـــــ
ازجانب قلب من
بر آن خاڪ #سلام
بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
@asheghaneh_talabegi 🎀
#دلبرانه°[♥️]°
تو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ☺️
ﺳﺮنوﺷﺘﻢ ﺑﻮﺩے😉
ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧمـ🙃
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻧﻔﺴﺎے ﺷﻠﻮﻍ ...😌
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪگے بے ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ...🙂
@asheghaneh_talabegi 🎀
\💚/ عـــشـــقــــمــــ[❤️]
\❤️/ خـلاصه مـیگویـمـ[😍]
\💚/ حِس خوبـ[😍] یـعنــے
\❤️/ تـــــــــــــ[💚]ـــــــــــــو
@asheghaneh_talabegi 🎀
🍃❤
#آقایان_بدانند
#سبک_زندگی
زن حکم آب را دارد، که از شدت لطافت در هر محیطی قرار بگیرد؛ شکل ظرف را به خود میگیرد. هر شوهری که از زن خویش ناراضی است، علت را در خود جستجو کند!
@asheghaneh_talabegi 🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوپـانزدھم یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم اما فایده نداشت. به سمت
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوشـانزدھم
محمد راست می گفت، آن روز دیر به بیمارستان رسیدم. اما اهمیتی نداشت. می خواستم زودتر کار هایم تمام شود و به خانه ی مادرم بروم. انگاری عقربه ها خسته بودند و نمی خواستند کمی بیشتر تکان بخورند. با تمام بی میلی ها و عجله هایم بالاخره ظهر شد و چهار ساعت به تمام شدن کارم مانده بود. به اتاق یکی از بیماران می رفتم که مادرم تماس گرفت.
+جانم؟؟
صدای نفس نفس زدنش می آمد، مادرم در بدترین شرایط هم اینگونه نبود؛ در یک آن محمد، زینب و پدرم از جلوی چشمانم گذشتند.
+چیشده مامان چرا نفس نفس میزنی؟؟
انقدر عجله داشت که سلام هم نداد:
_زودتر بیا خونه.
+چرا؟؟ چی شده؟؟
تند تند گفت:
_محمد حالش بد شده زودتر بیا.
+حالش بد شده؟؟
انگاری حرفم را نشنید.
_پاشو بیا زودتر، بچه ام زینب خیلی ترسیده.
تلفن را قطع کردم و به سمت پذیرش رفتم. نمی دانم حالم چطور بود؟
+خانم غلامی.
فکر کنم رنگم پریده بود که پرستار هم ترسید.
_جانم خانم دکتر؟ چیشده؟؟ خوبین؟
+خوبم، من برام یه مشکلی پیش اومده باید برم...
نگذاشت حرفم تمام شود، شاید چون حالم بد بود.
_چشم می نویسم، بسلامت. مواظب خودتون باشید.
+ممنون. خداحافظ.
سوار ماشین شدم، آن روز رانندگی من را باید در تاریخ زندگی ام ثبت می کردند. به خانه رسیدم. کفش هایم را با عجله از پا درآوردم و پله ها را یکی، دو تا با عجله بالا رفتم. مادرم در راهرو ایستاده بود و زینب در بغلش بود.
+چی شده؟ محمد کجاست؟؟
_سلام مامان جان، محمد و بردن بیمارستان.
+ببخشید سلام. حالش خوبه؟
_نمی دونم مامان.
و نشست. چهره اش در هم رفته بود. کنارش نشستم و زینب را گرفتم، پیشانی اش را بوسیدم. از چهره اش معلوم بود طفلک آنقدر بی تابی کرده که خوابش برده. پاهایم را دراز کردم و چادرم را زیر سر زینب گذاشتم و سرم را روی شانه ی مادرم.
_بچه که بودیم انقدر هوای همدیگرو داشتین. هر کی رو می دیدم که چند تا بچه داشت، بچه هاش حداقل یه بارو با هم دعوا میکردن ولی نمیدونم چرا شما ها همش با هم دیگه بودید، هوای همو داشتید، تو توی درسا محمد کمک میکردی، محمد هوای تو رو داشت. پیشِ بچه های فامیل همیشه بجای بازی کنار تو بود، یه بار که بابات بخاطر دوستش دو روز خونه نبود و تو خیلی بی تابی میکردی محمد بچه تر بود، هفت هشت سالش بود، روسری منو برداشت و مثل بابات عمامه گذاشت چادرم رو هم مثل عبا انداخت رو دوشش، بهت میگف آبجی گریه نکن ببین منم مثل بابا شدم...
نفس عمیقی کشید و با دست هایش اشک هایش را کنار زد. آن روز را خوب به یاد دارم، کاش محمد می توانست ادای امیر را هم درآورد تا کمی آرام بگیرم...
_همیشه می گفتی محمد، می خوای چکاره بشی؟؟ می گفت پلیس بشم برم سربازی.
+آره. می گفت پلیس بشم برم سربازی دشمنا رو شهید کنم.
و تلخ خندیدم. مادرم صدایش را رها کرد و گریه امانش نداد. سعی داشتم مادرم را دلداری بدهم. مدام میگفتم:
+مامان چیزی نیست. محمد خوب میشه، طبیعیه...
خودم هم می دانستم پاییز دوباره در راه است و چمدانی جدا برای زندگی من در دست دارد، چمدانی که نمی دانم چه چیزی برای من می آورد، تنها می دانم بوی غم میداد...
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد....
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
میگویند:👇
هر کدام از ما🙋🏻
یڪ دعای مستجاب🕊
سرسفره ی افطار داریم😍
رمضان🌙
تمام شد جانم!☹️👋🏻
نمیخواهی اجابت شوی⁉️
@asheghaneh_talabegi ♥️