eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
تکیــــــــه گاهـــــــت میـــــــشوم☺️ آرامــــــشـــم بـــــــــاشــــــ❤️😍 @asheghaneh_talabegi 🌺
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شانزدھـم نیم ساعتی در آزمایشگاه‌‌ معطل شدیم تا بالاخره نوبتمان رسی
کمی که حالم بهتر شد،ماشین را به پارکینگ سپردیم و قدم قدم به دنبال مادران می رفتیم و اطاعت میکردیم😂😅دستوراتِ پر از شوقشان را. بعد از کلی وسواس و سخت گیری هم حلقه های زیبایی پیدا کردیم و هم طلا فروشی که راضی شد فردای عقد حلقه ی امیر را با حلقه ی نقره به همین شکل و شمایل عوض کند،حلقه هایمان از طلایِ سفید بود و برای من با نگین های ظریفی تزئین شده بود و برای امیر ساده بود،با اصرارِ خودِ امیر یک انگشترِ تک نگین هم با سلیقه ی خودش خریدیم و خریدمان را با آیینه و شمعدان و قرآنی زیبا تمام کردیم،حالا نوبت بازدید از تالار بود. که بالاخره ساعتِ نه شب به خانه رسیدیم و با لباس های بیرون خوابم برد‌. پنج روزِ دیگر قرار بود جهانم به کلی تغییر کند و مشغله ای شیرین به مشغله هایم اضافه شود....💕 ♡♡♡ از صبح که تماس گرفته بود و برای آوردن برگه ی آزمایش به سراغم می آمد،آرام و قرار نداشتم. ساعت ده صبح بود که با پیامک اطلاع داد جلوی در خانه منتظر است.میدانستم نمی خواهد بوق بزند یا زنگ در را که مزاحمِ خواب کسی نشود. با عجله رفتم پایین و با دیدنش گویی جانی دوباره گرفتم. سلام و احوال پرسی کردم و سوار شدم. بند بند وجودم از اضطراب می لرزید که متوجه شد و گفت: _چیزی شده؟؟ لبخند کمرنگی زدم. +نه چیزی نیست... و این تنها مکالمه ی من و او تا آزمایشگاه بود. برگه را که گرفتم گویی تمام دنیا دورِ سرم می‌چرخید. دستم را به دیوار گرفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم،کنارم نشست و با صدایی لرزان گفت: _چی شده؟؟ همانطور که چشمانم را روی هم فشار می دادم تا کسی اشک هایم را نبیند برگه را به دستش دادم. _من که سر درنمیارم خانم دکتر. داشت وادارم میکرد حرف بزنم اما من از غم نداشتنش با سکوت عهد بسته بودم...خنده ای ساختگی کرد و گفت: _خب شما اینجوری ساکتی،نمیگی یه پاسدار رو شهید میکنی خونش میوفته گردنِ شما؟؟ برای اولین بار به صورتم خیره شد و گفت: _اونوقت به ما میگن شهیدِ راهِ عشق چشمانم را باز کردم و صدایم همراهِ سیل اشک جاری شد: +منفیه. و تنها گریه میتوانست آرامم کند..... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... ؟ 👤 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
✨ شب جمعه است دلم کرب و بلا میخواهد در حرم حال مناجات و بکا میخواهد شب جمعه ست دلم شوق پریدن دارد بوسه بر پهنه ی ایوان طلا میخواهد 🍃 الـسلام علــیک یا ابـاعبــداللّـہ الحسیــن🍃 @asheghaneh_talabegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 مهدی_جان ای چاره ی درخواستگان ادرکنی ای مونس و یار بی کسان ادرکنی من بی کسم و خسته و مهجور یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی @asheghaneh_talabegi 🌱
:) مثــلا چـــاے بریــزد دلِـ♥️ـمان غَنـج رَوَد😍😉 مثــلا خَــنده کُنـد ، چـای وِلــش کُـڹ اصـلا ..☺️ 😍♥️ 🌼 •|🌤|• @asheghaneh_talabegi
•|💖|• فکرکن دِلبرجانِت دَستتو بِزاره رویِ قَلبِش... بِهت بِگه ببین اینجا خونِه ی توئه... آدَم هرجام بِره باز بَرمیگَردِه خونَش پَس مُراقِبِ خونَت باش... اَگِه یِ روز نَباشی مَن دِق میکنَم اَزغُصِه...🌿✨ شُما بُودی نِمیمُردی بَراش:))♥️🙈🧿 @asheghaneh_talabegi 🌺
الهیـــــــی🙏 دندانـــ😬ـن دادی نا🌭ـن هــم دادی. جـــــ❤️ـــان دادی جانـــــ😍ـــان هم بــــده😢 ! @asheghaneh_talabegi
من این را به عینه در طول زندگـے و همراهی با محـمد دیدم. در بسیارے از مواقع حتی در دوران نامزدی💞وقتی ما به مهمانـے یا مراسمی دعوت می‌شدیم، ایشان من را به دلایل کارجهادے یا مسائل فرهنگی یا اردو‌های آموزشی و... همراهی نمی‌کردند. از محمد دلخور می‌شدم😞 و به ایشان اعتراض می‌کردم که محمد جان در حـال حاضر که ما جنگـے نداریم و تهدیدی هم نیست، این همه آموزش برای چیست؟🤔 محمد هـم با یک لبخند زیبایی پاسخ می‌داد که سرباز امام زمان (عج) باید همیشه حاضر و آماده باشد تا وقتی صدای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را شنید لبیک بگوید.💚 روایـت همسر محمد اينانلو @asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_هفتدھـم کمی که حالم بهتر شد،ماشین را به پارکینگ سپردیم و قدم قدم ب
نمی دانست باید چه کند تا آرام شوم،با بغض التماسش کردم: +دو روز دیگه مراسمه...من نمیخوام تو رو از دست بدم....هیچ جا نرو.... به رفتار بچگانه ام خندید. _کجا برم؟؟ همین جام.می ریم پیش دکتر. دکتر؟؟؟رفتن پیشِ دکتر تضمینِ قطعی هجران و پایان بود... +نه نه،فقط پاشو از اینجا بریم...تو رو خدا صورتم را با دستانم پوشاندم و اشک ریختم. با کلی التماس راضی شد به اتاق دکتر برویم. به برگه ی آزمایش نگاهی انداخت و رو به من گفت: _شما آهن خونت پایینه... میان حرفش پریدم: +خب اگه مشکل فقط منم میتونیم ازدواج کنیم دیگه.. _عجله نداشته باشید. شما تا یه هفته باید چیز هایی که تجویز کردم بخورید بعد دوباره آزمایش بدید. +آقای دکتر پس فردا مراسمه... به امیر نگاهی انداخت و گفت: _اجازه میدم ولی باید اینا رو بخورید،یه هفته ی دیگه میبینمتون.خوشبخت بشید از خدا خواسته قبول کردم و با اجازه ی دکتر از آزمایشگاه خارج شدیم. قدم زدن در کنارش تنها آرزوی قلبی من بود که به آن رسیدم... +فکر نکنی یه دختر دیوونه افتاده گیرت ها خندید. _این چه حرفیه +رفتارم مثل مجنون ها بود...ولی حق بده من واقعا مجنونم... نگاه معنا داری کرد و چیزی نگفت.... ♡♡♡ +چرا این وری؟؟ _میریم تجویز های دکتر رو بگیریم. +ولش کن،نمیخواد.همین که اجازه دادن بسه. جدی گفت: _سلامتی خیلی مهمه. هر چه تلاش کردم منصرف شود،موفق نشدم. به خانه هم‌که رسیدیم به همراهم از ماشین پیاده شد و تمام توصیه ها و حرف ها را زد و رفت. من ماندم و چیز هایی که از خوردنشان متنفر بودم...مادرم هر روز با گوشت و دل و قلوه های کباب شده به سراغم می آمد و پدرم با انجیر و... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... ؟؟ 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
🌿● ازدواج تلفنـی، طلاق‌تلگـرافی دارد.. ازدواجـی‌کہ‌با بستنی درست‌شود بـافالـوده ازبین‌میـرود! باید ریشہ داشتہ باشد خوب‌است‌آدم شناخت‌پیدا‌کند 👌🏻 ☘ @asheghaneh_talabegi
●●🎈●● |دوسـت‌داشتـن| درست‌ازجـایی‌شرو‌ع‌میشہ‌ڪہ حاضـری‌بخـاطرِ اون‌تغییـرڪنی :) [ @asheghaneh_talabegi