eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ۷ معیار اشتباه در 💏 ♳ نداشتن شناخت کافی ♴ازدواج به امید تغییر ♵انتخاب هیجانی و عاطفی ♶انتخاب از روی ظاهر ♷احساس تنهایی ♸انتخاب از روی قسمت ♹ازدواج اجباری 💍 @asheghaneh_talabegi
مـــــــــــ✊ـــــــــرگ بـــــر هـــــر چـــــه بـــــه جـــــز اســـــ😍ــــــــم تــــ👸ــــــو در زندگـــــــ👨ــــــــی ام💘 💓 💑 ┄┅┄┅✶❤👫✶┄┅┄ @asheghaneh_talabegi ❣ ┄┅┄┅✶❤👫✶┄┅┄
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_چھل‌ونھـم شاید خیلی وقت بود که در اتاق بودم که امیر صدایم کرد: _پس
+خب، حالا چی انتخاب کردی؟؟ _شما بگو چهارپایه کجاست تا بگم. به سمت چهارپایه رفتم، خواستم برش دارم که به شانه ام زد و گفت: _قرار بود بگی. لبخندی زدم و کنار ایستادم. بالای چهارپایه رفت و با خنده گفت: _خانمی یه شربتی، آبی نمیاری واسه فرماندت؟؟ با دندان لبم را گزیدم و به سمت آشپزخانه رفتم. شربت آلبالو درست کردم و در دو لیوان ریختم، پارچ را سر جایش برگرداندم. به سمت راهرو رفتم. +بفرمائید جناب فرمانده. با لبخند تشکر کرد و لیوان را از دستم گرفت. _چطوره؟؟ به بالای در ورودی نگاه کردم:《بیت الزینب(س)》 +عالیه عالی. خانه یمان را به اسم حضرت زینب زدیم که قبل از ورود حواسمان باشد این خانه محل گناه نیست. به قول امیر همان گناه ممنوع خودمان به زبان دیگری بود. حالا خانه ی من بیت الزینب شده بود. ♡♡♡ میز شام را می چیدم که امیر به خانه آمد. +سلام فرمانده 😊 _سلام خانمم، خوبی؟ +خوبم، تو خوبی؟ _خداروشکر. لبخندی زدم. +چیه پشت سرت قایم کردی؟؟ خندید و به سمتم آمد. _بشین خانم جان. کنارش نشستم، جعبه ی کادو پیچ شده و شاخه گلی را به سمتم گرفت. _تولدت مبارک عزیزم. و پیشانی ام را بوسید. منی که یک بار هم تولدم را فراموش نمی کردم، فراموش کار شده بودم🤷‍♀ +اصلا یادم نبود. چرا زحمت کشیدی آخه فرمانده. _بازش کن ببین خوشت میاد؟ مشغول باز کردن جعبه ی کادو شدم. آنقدر جعبه از توی جعبه برداشتم تا به یک جعبه ی تقریبا کوچک رسیدم. به امیر نگاه کردم. با پلک هایش گفت:《باز کن》 مردد به جعبه نگاه کردم. +تو بازش کن. _چشم. با دقت رُبان های جعبه را باز کرد و گردنبندی را به سمتم گرفت. زنجیر ظریف طلایی رنگی پلاک عقیقش را دربرگرفته بود. 💛 نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
✨♥️ 《دست من گیر که این دست همان است که من سال‌ها از غم هجران تو بر سر زده‌ام ...》 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج🌤 ... @asheghaneh_talabegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🌸بہ یڪ سلام ثواب زیارت حرمش ❣بہ نوڪران خودازلطف بیڪران داده 🌸گداطلب نڪندهم ڪریم مےبخشد ❣تڪان نخورده لب حُربه او امان داده 🌷 @asheghaneh_talabegi 🌺
واسطه‌گری، را تسهیل میکند : یکی از مسائل مهم این است که رسم خواستگاری رفتن و برای ازدواج دخترها، متأسّفانه کمرنگ شده؛ این چیز لازمی است. @asheghaneh_talabegi
💞 در دلم 💖 جایی برای هیچکس❌ غیر از تو نیست 😍🙈 گاه یک دنیا 🌎 فقط با یک نفر پر میشود 😌💕 ❤️ @asheghaneh_talabegi
🔸دختران رفتارشان در بیرون خانه یا در معاشرتها طوری نباشد که شوهرشان دچارحسادت یا سوءظن شود ⚠️مردان در محیط بیرون، همین را رعایت کنند؛مانند گرم گرفتن‌ها، شوخی و خنده‌ها. (رهبر انقلاب) 💍 @asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_پنـجاهـم +خب، حالا چی انتخاب کردی؟؟ _شما بگو چهارپایه کجاست تا بگ
با شوق به گردنبند نگاه میکردم. +تو خودت برای من بسی؛ این کارا چیه آخه😕 خندید و حرفِ همیشگی اش را گفت: _من دنیا رو هم زیرِ پای شما بریزم کمه. با لبخند از روی صندلی بلند شدم و با دیس برنج برگشتم. _گردنبندتو نمیندازی خانم؟؟ +من بندازم؟ لبخندش پر رنگ تر شد و با دستانِ گرمش گردنبندی که حالا یادگاری از امیر برای من شده بود را به گردنم انداخت. _خانم جان شما برو استراحت کن من ظرف ها رو میشورم. +تو تا یه ساعت پیش سرکار بودی... _یه بارم من کمک شما کنم. زیر لب گفتم: +تو که همش داری کمک می کنی 😕. اصراری نکردم و به سمت پذیرایی رفتم. از صبح سرکار بودم و خسته شده بودم، روی کاناپه دراز کشیدم. مشغول باز کردن بافت موهایم بودم که صدای زنگ در بلند شد. +امیر درو باز میکنی؟ _دیر گفتی خانم جان باز کردم. +کیه؟؟ _مامان زهرا، بابا مجید، محمد هم هست. نگاهی به موهای آشفته ام کردم و بی رمق به اتاق رفتم؛ لباس هایم را عوض کردم و موهایم را شانه زدم و دوباره بافتمشان و شیشه ی عطر را برداشتم. با خستگی به پذیرایی برگشتم. +سلام خوش اومدید 😊. مادرم بغلم کرد و گفت: _سلام دخترم، تولدت مبارک و بعد هم پدرم. محمد هم مردانه با من دست داد و تبریک گفت. تا خواستم بنشینم باز هم صدای زنگ در بلند شد🙄. با تعجب به امیر نگاه کردم. +کیه؟! با خنده جوابم را داد: _مامان بابا. لبخندی زدم و برای استقبالشان کنار امیر ایستادم. به گرمی مامان مرضیه را به آغوش کشیدم و بابا محمد هم پدرانه بغلم کرد و تبریک گفت. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم. _خانم شما برو من پذیرایی میکنم. +آخه خسته ای... اجازه نداد حرفم را بزنم و به اصرار راضی ام کرد که به پذیرایی بروم. کنار مادرم نشستم. _خوبی مامان جان؟ +آره من خوبم 😊. شما خوبین؟؟ _چی بگم والا. +چی شده؟! _از این داداشت بپرس. همش دلمو میلرزونه. +مگه چی شده😳 نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
❤️ ❤️🍃 حال و هوایی دیگر می گیرد لحظه هایی که تو در کنارمنی تعبیر" بهشت" جز این خلوت های عاشقانه نیست ! بودنت، بوی عشق می دهد بوی" آرامش " " تو جریان حیاتی در رگِ زندگی" ❤️🍃 @asheghaneh_talabegi
😍 جان پرو بال می زند در طرب هوای تو...💜🌿 @asheghaneh_talabegi