مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـتویڪم کتری را پر از آب کردم و روی مبل نشستم. +خب...عزیزم خیلی
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_شصـتودوم
_سلام خانم خونم.
نه شام آماده بود نه خانه مرتب. امیر چه زود آمده بود. از جا بلند شدم و به پذیرایی رفتم.
+سلام. چه زود اومدی..
_برم دوباره بیام؟ 😄
+نه نمیخواد...فقط...شام نداریم.
با لبخندی گفت:
_فدای سرت. نیمرو رو واسه همین روزا درست کردن دیگه.
زندگی را سخت نمی گرفت، همیشه همراه بود. حرفی از فرناز و رفتار های عجیبش به امیر نزدم اما فراموشم نشد.
♡♡♡
رو به روی کمد ایستاده بودم و به لباس هایم نگاه می کردم، انتخاب یک لباس از این همه کمی سخت بود.
_چه می کنی خانم؟
+می خوام لباس انتخاب کنم
_خب؟
+خب نداره، میبینی که چیزی انتخاب نشده😕.
با خنده گفت:
_کمک می خوای؟؟
+ظاهراً آره؛ من نمیدونم چرا انقدر مشکل دارم با این موضوع.
_خوبه که. تا من هستم شما با این موضوع مشکل داشته باش.
+چشم 😁. حالا انتخاب کن ببینیم. فقط زود که اگه دیر برسیم مامان مرضی بهمون عیدی نمیده.
خندید و مانتوی زرشکی رنگِ بلندم را از کمد بیرون آورد.
+بقیش؟؟
روسری سبز رنگی را هم به دستم داد.
_من منتظرم تا حاضر بشی.
و لبخند زد. عید غدیر بود و مامان مرضیه همه ی فامیل را مهمان می کرد و عیدی میداد. چادرم را سر کردم و به حیاط رفتم.
_بیایید اینجا.
مسیرمان را با صدای بابا علی به سمت ته حیاط عوض کردیم.
+سلام عید تون مبارک.
بعد از روبوسی و تبریک روی زیرانداز بزرگی که مامان مرضیه باز کرده بود نشستیم. مهمان ها کم کم آمدند. به خاله ها و دایی های امیر هم تبریک گفتم. به کمک خانم ها رفتم و وسایل آشِ نذری را آماده کردیم. عمه الهام(مادرِ فرناز) کنارم ایستاد. لبخندی زدم.
+خوبید عمه جان؟
_چی بگم...تا الان غصه ی سهیل رو می خوردم که چرا انقدر دوره، منم مجبور بودم شبیه اون باشم نه شبیه خودم چون زندگیم خراب میشد...حالا که سهیل درست شده فرناز بدتر شده مخصوصا از وقتی که اومده ایران...
و چشمانش را بست.
+درست میشه ان شاءالله.
_دیگه کِی...؟
+خب این بحث هم خیلی طولانیه هم اینکه من در حدی نیستم بخوام بگم...ولی میتونم یه جمله بگم که عمه از خودتون دورش نکنید، بهتر بودن آدما توی کنترل خودشونه، مثلا من توی همه ی موارد خودم رو کنترل می کنم ولی نمی تونم دروغ نگم، یکی دیگه شاید از من قوی تر یا ضعیف تر باشه...پس کمکش کنید، و بهش فرصت بدید؛ مطمئنم درست میشه.
_پس در دسترسم باش.
+تا جایی که بتونم چشم.
لبخند کمرنگی زد و به سمت جمع رفت. به امیر نگاه میکردم و تمام حواسم جمعِ او بود.
_دید میزنی کوثر خانوم
+مال خودمو دید میزنم😁.
خندید.
_خب از نزدیک دید بزن چشمات ضعیف نشه.
روی پنجه پا بلند شدم و چشمانم را گرد کردم.
خندید.
_نه انقدر نزدیک.
خندیدم و چیزی نگفتم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
#چنانبهچشممیآییکهدیگرانهیچاند 😍💜
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
#همسفرانه
🚶🏻♂️/° ناخواسته آمدی،
😊/° شدی خواستنی ترین
❤/° موجود هستی ام!
#عاشقانههای_منُ_تو😍💙
@asheghaneh_talabegi ♥️
❤️
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#ازدواج ❤️
💎#ازدواج به خودی خود افراد را تغییر نمیدهد. #زندگی زناشویی مکانی نیست که بتوانید در آن دیگری را #تغییر دهید و او را در قالب آنچه که می خواهید در آورید.
با توجه به #قانون ۳۰-۷۰؛ معمولاً ۷۰ درصد از خصوصیات همسرتان خوب است (با شما همخوان است) و حدود ۳۰ درصد #هم چندان خوب نیست.
اگر روی آن ۳۰ درصد تمرکز کنی و بخواهی آنها را #تعویض یا حذف کنی؛ مشکلات شروع خواهند شد. اما اگر روی ۷۰ درصد متمرکز شوید #رابطهتان بهتر و بهتر خواهد شد.
در ازدواج به جای اینکه #منتظر تغییر باشید؛ بیشتر روی آن چیزهایی که نمیخواهید تغییر کنند، و میخواهید #همانگونه که هست، بماند؛ تمرکز کنید و آنها را #تقویت کنید.
@asheghaneh_talabegi 🎀
#قرارعاشقی ❤️
حسین_جاان
من هر نفَسی را
که جدا از تو کشیدم
غم بود و
شرر بود و ضرر بود و دگر هیچ
#السلام_علیک_یااباعبدلله
@asheghaneh_talabegi
#صبح_بخیر_عزیزم•|🌱|•
باز صبح شد
و دوست داشتن
#تــو...
با جــان
و دل آغاز شـد...😍
#امیدآذر
•|🌱@asheghaneh_talabegi ❤️|•
#خودشناسی😍
قدم اول عاشق❤️ شدن است ...
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد !!!
🌺💍🌺💍🌺
@asheghaneh_talabegi
#سیاست_های_زنانه
خانوم های با #ســــیاســـــت میدونن که زندگی رو نباید #تنهایی پارو زد یعنی چی؟
🔗یعنی اینکه نباید بار زندگی رو از نظر محبتی به تنهایی به دوش کشید.
✔باید به مرد هم فرصت داد خودش رو نشون بده. باید یه وقتایی عقب بکشیم و بذاریم "مرد جای خالی محبت رو حس کنه" و بیاد سمتمون!
🔗اگر دائما هی بپریم وسط و محبت پشت محبت! خب عادی میشیم! محبت مون تکراری میشه✘
به جاش محبت کنید و به جا و به موقع سکوت کنید...
به مردها گاهی باید فرصت داد.
@asheghaneh_talabegi 🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_شصـتودوم _سلام خانم خونم. نه شام آماده بود نه خانه مرتب. امیر چه
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_شصـتوسوم
برای کشیدن غذا کنار مامان مرضیه نشستم و کمکش کردم. بعد از اینکه همه دوره سفره نشستند به تبعیت از مامان مرضیه بلند شدم و به سمت سفره رفتم. احتمالش خیلی زیاد بود که امیر برایم جا نگه داشته باشد.
_کوثر خانم.
وقتی صدایم کرد مطمئن شدم و کنارش نشستم. ناخودآگاه چشمم به فرناز افتاد. چشمانش مثل آن روزی بود که به خانه یمان آمده بود. چشم از صورتش برداشتم. کمی بعد از ناهار چای ریختیم و من با کلی اصرار استکان ها را بردم داخل تا بشورم. هر وقت دلم می گرفت نوحه گوش میکردم، این بار، هم عید بود و هم نمی شد. مولودی که حفظ بودم را برای خودم زمزمه میکردم و استکان ها را میشستم.
_به به.
خجالت کشیدم، تا این لحظه تنها خودم و خدا شنیده بودیم.
+تو نشنیده بگیر.
کنارم ایستاد و استکان را از دستم گرفت.
_شنیده میگیرم و میگم باید سر فرصت کلاسش رو بری.
+اولا استکان را بده به من خودم میشورم، دوما فرماندمون یادم میده.
و صورتش را کَفی کردم، با خنده گفت:
_امروز عیده، برای امام علیِ، پس من میشورم.
+باشه بشور. تمیز بشوریا.
_دست پرورده ایم خانوم.
یک استکان را که شست، برای تلافی صورتم را کفی کرد. با خنده گفت:
_خودت شروع کردی.
+حیف اینجا خونمون نیست😕 وگرنه از سر تا پات رو میشستم 🙄😁.
خندید و چیزی نگفت. من و امیر زیاد از این شیطنت ها و شوخی ها می کردیم. دستم را کفی کردم و تمام صورت امیر را با کف شستم😆. اول با دست برایم خط و نشان میکشید و من هم فقط میخندیدم، خودش هم کمی بعد نگاهم می کرد و می خندید؛ صدایِ بسته شدن در خنده یمان را قطع کرد.
+صورتتو بشور که خیلی خنده دار شدی.
آرام خندید و مشغول شستن صورتش شد، من هم به ناچار ریز ریز می خندیدم.
_اجازه هست؟؟
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
#میخواهمتکهخواستنیترزهرکسی 😍😌
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
#محـــبوبـــ_دلــ😍
این عشق❤️ واقعاً که بسی خوش سلیقه است
زیرا #تو😍 را برای دلم برگزیده است...
@asheghaneh_talabegi 🌱
میـــلاد با سر وسعادتــ
ارباب جهان
حضرت ابا عبدللہ الحسین
بر همہ گان مبارڪ🌷🌹
امشب میلاد نورعین علے وفاطمہ است❤هرچہ خواهے از ڪرم شاه بہ
در خانہ او برو ڪہ دست
خالے بر نخواهے گشت😞🙏🏻😇
🍃 @asheghaneh_talabegi 🍃