eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
{😍} در انتظارِ تو چشمم ، {😜} سپید گشت و غمی نیست ! {✋} اگر قبـول تو اُفتَد ، {😉} فــدای چشــمِ سیاهت ... @asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوپنجـم رضوانه بود. دیشب تماس گرفت و گفت به پیشم می آید؛ پیش دستی
_کوثر، علی می خواد بره سوریه. +اجرش با خدا. _چی چیو اجرش با خدا. اگه دیگه برنگرده؟ +خوش به حالش. _عقلت رو از دست دادی؟؟! +نع، سر جاشه. کِی میرن؟ _هیچ وقت؛ مامانش رضایت نمیده منم دیشب انقدر گریه کردم و به پاش افتادم که نره، ولی هم دعا کردم ردش کنن. +چی بگم؟ زندگی خودته. _بهم گفت روا ست من پیش زن و بچم باشم و خیلی از جوونا برن و شهید بشن و خانواده هاشون تنها بشن؟؟ بمونم اینجا و فقط برایِ اون مردم که به جرم شیعه بودن آواره شدن، آه بکشم؟؟ +تو چی گفتی؟؟ _گفتم اگه سید طاها می خواست بره می زاشتم، ولی طاقت دوری تو رو ندارم. +خودت میدونی. به اتاق رفتم و با کادو ی سید طاها برگشتم. گونه اش را بوسیدم و کادو را به دستش دادم. +تولدت مبارک عزیزم. _چرا زحمت کشیدی؟ +زحمتی نیس، برای خواهر زادم گرفتم. ناهار اینجایی دیگه؟ _نه... +اینجایی😊. لبخندی زد و چیزی نگفت. ♡♡♡ روز های آخر تابستان بود و زینبم هشت ماهه. دو هفته ای شده بود که زبان باز کرده بود، اولین کلمه ای که گفت: 《بابا》 بود. چهار دست و پا می رفت و خانه را حسابی بهم می ریخت. بخاطر زینب مجبور شدم دوباره مثل روز هایی که امیر بود آشپزی کنم؛ با بغض غذا درست میکردم. امیر همه ی غذا ها را دوست داشت اما فسنجان را بیشتر، عهد بستم هیچ وقت فسنجان درست نکنم. یاد هشت ماهی افتادم که گذشتند، زینب هر وقت مریض میشد و بهانه می گرفت یاد امیر می افتادم و بی تابی می کردم؛ دیده بودم‌که هر وقت بچه ای مریض میشود پدر پا به پای مادر است و کمکش می کند، اما من تنها....، تنها که نبودم امیر بود و همیشه حضورش را حس میکردم، بلکه دلتنگ بودم. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
🌸 مردی در زندگی موفق است که احترام همسرش را رعایت کند، زنی که از زندگی‌اش راضی باشد، خانه را بهشت می‌کند...!🧡 @asheghaneh_talabegi 🎀
زن‌ها را کنید.... من که می گویم ؛ " اصلاً چیز بدی نیست..." زنی که گیر می دهد، یعنی تو را دارد ، زیاد هم دوست دارد.. زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش است، می ترسد که از چشمانت افتاده باشد.. زنی که برایش مهم باشد که تو و توجهت را کجا و چه اندازه خرج می کنی ، کاملاً ، از دست دادنِ تو را دارد.. زنی که با بی توجهی ات می گیرد ، بی پناه است و جز تو.. کسی را ندارد... غر زدن و گیر دادن ، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زن هاست... زنی که دوستت ، گیرهایش را می دهد ، است زنی بی ، سرش را روی بالش بگذارد... این به تو بستگی دارد ..که زنی که کنارت نفس می کشد ، عاشقت باشد یانه! نباید به گیر دادنِ زن ها گیر داد... زن های ، گیر می دهند، زن های ، بیشتر... @asheghaneh_talabegi 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 آورده صبا ازگذرٺ عطرخدا را تاروزے مانیز ڪند ڪرب‌وبلارا انگارڪه فهمیده نسیم‌سحرے باز صبح‌اسٺ ودلم لڪ زده ایوان‌طلا را ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @asheghaneh_talabegi 🌱
اڱر ٺمام شعرهایم را جمع ڪنے.. یڪ مصرع بیشٺر نیسٺ . . . ٺو را من بےنهایٺ دوسٺ دارم💙 @asheghaneh_talabegi 🎀
{🎈🍃} آن اڪـتشاف ‌ای ڪھ نمیـــ شود با ڪـسی در میـآن گذاشتــــ!😌⚔ 🤷🏻‍♀✨ @asheghaneh_talabegi 🎀
🥀 ✅روزی که مهدی می‌خواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد خانه خواهرش. 👈🏻از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار است.😢 مادرش اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید😍☺️ گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد...☹️🚶🏻 🌸مدام میگفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است؟ ❤️گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد... ❎بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟😍🤔 چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟! گفتم: احوال بچه را نمی‌پرسی😶 گفت:‌ تا خیالم از تو راحت نشود نه!😉❤️ ✅وقتی به خانه می‌آمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد. سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد 😍تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.....👌😊🌹 @asheghaneh_talabegi 🎀
|❤️| روزی آیـد کـه بـبـینی (😍) |💚| صـید دامـت کـرده ام (😘) |❤️| مـن شـناسنامه خـویش را (😌) |💚| زیـنت بـه نامـت کـرده ام (❤️) @asheghaneh_talabegi 🎀
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوششـم _کوثر، علی می خواد بره سوریه. +اجرش با خدا. _چی چیو اجرش ب
همیشه می ترسیدم امیر شهید شود و یادگاری از او برایم نماند؛ اما خدا لطفش را در حقم تمام کرد و یادگاری نصیبم کرد که به شدت شبیه پدرش می شد و تیکیتی برای قلبم بود. صدای کوبیده شدن در و جیغ زینب، آژیر خطری بود که باز هم شیطنت کرده و کار دیت خودش داده. به حالتِ دو خودم را به آشپزخانه رساندم. در کابینت را باز می کرد و با ضربه می بستش، از صدای کوبیده شدن در خوشش می آمد و جیغ می کشید. بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. +آتیش پاره، اگه دستت لای کابینت بمونه چی میشه؟؟ چشمانش را بست و باز هم جیغ کشید، این بار معترض بود. با دست پرتش کردم بالا تا کابینت را یادش برود. سه هفته ای میشد بیرون نرفته بودیم، تصمیم گرفتم زینب را حاضر کنم و به پیاده روی برویم. زینب را که حاضر کردم جلویش اسباب بازی ریختم تا دوباره هوای شیطنت نکند وقتی لباس می پوشم. کمد را باز کردم، هنوز هم لباس هایِ امیر کنار لباس هایم بود و ساکش همانطور در کمد مانده بود؛ طاقت باز کردنش را نداشتم. بدون انتخابِ لباس کمد را بستم و به سراغ مانتوی مشکی و روسری هم رنگش رفتم. چادر ساده ام را سر کردم و قبل از بغل کردن زینب کلید و گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم. از کوچه رد شدیم و به پارک محله مان رفتم. زینب را روی تابِ مخصوص بچه ها نشاندم و آرام آرام تابش میدادم. نصف درخت ها زرد شده بودند و می گفتند و پاییز در راه است، اولین پاییزی که امیر در کنارم نبود...همیشه پاییز ها دلم می گرفت و حال روحی خوبی نداشتم؛ اما پاییز هایی که با امیر بودم تازه زیبایی هایش را فهمیدم و حال که دیگر امیر نیست دلم باز هم تشتی شده بود که پر بود از رخت های چرکی که بی نصیب نبودند از چنگِ خانمِ وسواسِ خانه دار.... آهی کشیدم و به تنها دلیل زنده بودنم و خنده هایش چشم دوختم. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
این خبر را برسانید به عشّاقِ نجف، بویِ سجاده ی خونین کسی می آید... 💚✋🏻 @asheghaneh_talabegi 🍃