از وقتی ازدواج کردید
"مال من" ، "مال تو"
باید از دایره لغاتتان حذف شوند❌
شما "ما" هستید👌
➕ ما باهم #زندگی را میسازیم!
🔴 #همسرانه
💖 @asheghaneh_talabegi 💖
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوهفدھم تا شب با مادرم در راهرو نشستیم. مادرم قرآن میخواند و من
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوهجدھم
_خانوم.
پرستار بخش بود.
+بله؟
_همراه بیمارید؟
+بله...
با نگاهش پرسید: 《کدام بیمار؟》
+محمد سهرابی، همراه محمد سهرابی ام.
سری تکان داد.
_میخوایید برید داخل؟
+اگه بشه خوشحال میشم.
_فقط طولانی نشه.
لبخندی زدم و همراه پرستار رفتم. لباس سبز مخصوص را به تن کردم و کنار محمد نشستم. دستانش را بین دستانم گرفتم و بوسیدم. چقدر کمدیدمت...به صورت مردانه اش نگاه کردم، چقدر بزرگ شده بود....از موقعی که امیر رفت محمد را زیاد ندیدم و الان که می دیدم، دیر بود....بین موهایش چند تار سفید بود..!! برادر بیست و سه ساله ی من موهایش سفید شده بود...نمیدانم چه بر دلش گذشته بود که موهایش سفید شده بود..هنوز هم شباهت های زیادی داشتیم، مثل بچگی ها؛ من موهای سفید داشتم و او هم چند تار سفید...
نذر کردم اگر چشمانش را باز کند خودم میبرمش مشهد...سرمرا کنار تخت تکیه دادم و با محمد حرف زدم:
《هم بازی بچگی هام، چشماتو باز کن. داداش ببین دل آجیت شکسته، پاشو مثل قبل شوخی کن، بشین کنارم؛ اصلا اگه اینا برات سخته فقط چشماتو باز کن.》
بغض این چند سال قصد داشت امشب خودش را رها کند و من هم این فرصت را دریغ نکردم؛ آنقدر گریه کردم که سرم درد میکرد. در میان گریه حرف هم میزدم:
《امیر رفت، شد رفیق نیمه راه؛ تو چرا؟ تو هم میخوای بری؟ مگه نگفتی مرگآدم باید حیات باشه؟ میدونم اینطوری هم بری حیات میشه ولی...اخه تو اگه بری من پیر میشم، موهام مثل دندونام میشه...》
انگاری عنان از کف ربوده بودم و آرام نمیگرفتم.
_عزیزم وقت تمومه.
با چشمانی که تار میدید بلند شدم و بیرون رفتم.
روی صندلی نشستم و چشمانم را بستم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
تعبیرزیبایمقاممعظمرهبری ازازدواج:
💍ازدواج💍
💐پیوندجانها💐
و
💐پیونددلها💐
و
💐پیوندسرنوشتها💐
است.
@asheghaneh_talabegi 🍃
#قرار_عاشقی
#یا_حسین_ع
#یا_ارباب_دلم ❤️
🍃با مِهرِ تو در جهان پدیدار شدم
لبخندِ تو را شنیده، بیدار شدم
🍃مانندِغریبهایکهازوطندورشده
بیش ازهمه دلبستهٔ دیدار شدم
#روزتون_حسینی
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@asheghaneh_talabegi 🎀
✅ وقتی تصمیم می گیری
یک احساس را
به سرانجامی به نام " #ازدواج " 💍 برسانی،
اولین حرکت مفید این است که
از خودت بپرسی
آیا واقعاً باور داری که تا سنین پیری از سخن گفتن با این زن، لذت خواهی برد؟
🌹 سخن گفتن؛
تمامی مسائل دیگر در ازدواج
موقت و گذرا است.
تا زمانی که دو نفر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن دارند، می شود به عمر ارتباطشان امید داشت...
@asheghaneh_talabegi 🌱
꧁༼﷽༽꧂
☝️❤️شبی یه #نکته❤️☝️
#مشاوره
#مردان_بدانند
🔑راهکارهایی برای ایجاد روابط صمیمی با همسر
💚به همسرتان و احساسات او توجه کنید .
💜هنگام صحبت با او ، از نگاه مستقیم بی بهره اش نگذارید .
💓محبت خودتان را به او ، بر زبان آورید .
💖عشق خودتان را به او اثبات کنید !
💙گاهی وقتها لازم است که خودمانی و عاشقانه او را صدا بزنید .
💗گاهی برایش یادداشت و پیامک و جملات عاشقانه بنویسید .
💚همسرتان را با دیگران مقایسه نکنید .
💖به او فرصت حرف زدن بدهید .
💙حرف هایش را با دقت گوش کنید .
💜معانی حرف هایش را بفهمید ، شاید با کنایه و غیر صریح حرف می زند .
💚از همسرتان مدام عکس بگیرید و تعریف کنید
💛بدون مناسبت بهم هدیه دهید .
🧡برخی کارها را با مشارکت هم انجام دهید .
❤️گاهیخوشگذرانی دو نفری ، داشته باشید.
❣ @asheghaneh_talabegi ❣
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوهجدھم _خانوم. پرستار بخش بود. +بله؟ _همراه بیمارید؟ +بله...
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدونوزدھم
درخت یاس حیاطمان گل داده بود و بی روحیِ حیاط تمام شده بود. روسری یاسی رنگم را مرتب کردم و مشغول آب دادن درخت ها شدم.
_گله دارم ازت.
+چیشده؟
همان طور که سرش پایین بود با صدای گرفته ای گفت:
_میدونم رفیق نیمه راهت شدم ولی قرار بود قوی باشی، یادت رفته؟؟
روی زمین نشستم و زانو هایم را بغل کردم، کنارم نشست.
+سخته، محمد نباید رو تخت بیمارستان بره...اینم نامردیه، میدونی از وقتی رفتی اولین باره اومدی پیشم؟؟...
سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم، یعنی روی حرف زدن نداشتم. سرش همچنان پایین بود، ایستاد و یک کلمه گفت:
_حلال کن.
♡♡♡
خواب و بیدار بودم که با صدای اذان چشمانم باز شد. به سمت نمازخانه رفتم و مشغول نماز شدم. جانماز را که بستم، فکر کردم، چه کردم که امیر از من آزرده شده؟ راست میگفت، قول هایمان یادم رفته بود. مفاتیح را برداشتم و به نیت شهدا زیارت عاشورا خواندم. مفاتیح را به قفسه برگرداندم و به بیرون رفتم. از آب سردکن یک لیوان آب ریختم تا قرص بخورم. کمی نزدیکتر که رفتم، پدرم را دیدم که نشسته بود و به زمین چشم دوخته بود.
+سلام حاج آقا.
چشمانش را از زمین جدا کرد و با لبخند جوابم را داد:
_سلام بابا جان. صبحت بخیر.
+صبح شما همبخیر. من میمونم بابا، شما پیش مامان باش.
_مامان حالش از تو خیلی بهتره، تو برو پیش دخترت.
+آخه...
_دیگه اما و اگه و آخه نداریم.
به ناچار قبول کردم.
+باشه، پس بی خبرم نزار بابا. مراقب خودت باش..
_نفس بگیر بابا جان.
آرام خندیدم.
+خب چکار کنم، دلمآروم نمیگیره...
_بسپار به خدا و برو...
از پدرم خدا حافظی کردم و پیاده به سمت خانه راه افتادم.
قبل از رفتن به خانه خرما خریدم و پیش شهدای گمنام رفتم. با آب روی سنگ قبر را شستم و خرما را کنار مزار گذاشتم، کمی نشستم و بعد از سپردن همه چیز به خدا از گلزار شهدا بیرون رفتم.
تو رو سپید شدی و من روسیاهِ روسیاه...
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi | 🌱
🌸🍃
مےتوانــ
زیر بارانــ حوادثــ همـ
در آرامشـ بود😌
اگر #دستتــ
در دستــ آنےباشـد
کهـ باید باشد💞
#کنارتو_درگیر_آرامشم...
#دستهاتدنیاےمنه❤️
@asheghaneh_talabegi 🍃
#سلام_به_ارباب🧡✋🏻
حسین جانم♥️
از من بعید بود چنین
عاشقت شوم/🌕/،
از تو بعید
نیست جهـــ🌍ــــان
عاشقت شود❤️
@asheghaneh_talabegi 🍃
#همسرانه •{😍}•
دلبـڕآ دڸ↶♥️ بـه تُــو دادم ڪه
بـه مـڼ دل بـدهـے•[💞😍]•
دڶ↺♥️ڼــډاډم ڪه بـه مـڹ
هـر شـب🌙 امڷـت بـدهـے•[☹️🍳]•
@asheghaneh_talabegi 🌸🍃