eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله هنری طلعت
#عاشقانھ‌مذهبے🌱 عشق جآنَم طُ سآعَت منی که کوک شُدی بِه وَقت شآد کَردَن مَن:)♥ @asheghaneh_talabegi
رویایے قَشَنگیہ زیرِ نَم بارون🌧 تویے چِشمات خیرھ بشَم👀 دَستمُ بِگیریے و بِگے دَر گوشَم👂🏻 مَحالہ ازَت دَست بِکِشَم🖐🏻 این آدَم عاشِق رو راھ بدیے تو قلبِت💖 واسَم حَتے قَشَنگِہ تَصَورِشَم😻 @asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوبیست‌وسوم نمی دانم چرا یادم افتاد الان هوای دمشق چطور است..
‌‌‌‌ یک هفته ای مرخصی گرفتم. سه روزی میشد که من و زینب پیش مادرم بودیم و پدرم پیش محمد. با زینب نقاشی می‌کشیدیم که تلفن خانه زنگ خورد، من زینب را به تلفن ترجیح دادم و مادرم پیش قدم شد. بعد از پنج دقیقه قطع کرد. _کوثر پاشو لباس بپوش بریم ملاقات. بالاخره اجازه دادن.... خوشحالی اش را بیان می کرد و از پله ها بالا می رفت. حتما محمد حالش خوب شده بود که پدر می گفت آماده شوید برای ملاقات!! من و زینب آماده شدیم و با مادرم به سمت بیمارستان رفتیم. زینب را به مادرم سپردم و اول خودم رفتم از ماجرا با خبر شوم. بر خلاف قبل تند تند راه می رفتم تا زودتر برسم. پدرم نبود. +ببخشید خانوم، همراهِ آقای سهرابی که ی طلبه بودن، کجان؟ _فکر کنم تو نماز خونه باش. +ممنونم. با لبخند جوابم را داد. به سمت نماز خانه رفتم. پدرم همانجا بود. کفش هایم را د آوردم و به سمت پدرم رفتم. شانه هایش می لرزید و این یعنی داشت گریه می کرد. +بابا؟؟ با صدای گرفته جوابم را داد: _جانم؟ با زانو روی زمین افتادم. +محمد بالاخره رفت، آره؟ دستم را گرفت. _آره بابا... از جا بلند شدم، می خواستم بروم، جایی که هیچ‌کس نباشد، من باشم و محمد. می خواستم برای آخرینِ آخرین بار ببینمش، که حسرت امیر بر دلم نماند.... چند قدم‌که رفتم، نمازخانه دور سرم‌ می چرخید. روی زمین نشستم و صدایم را رها کردم؛ شاید برای امیر به ظاهر صبوری کردم اما طاقت داغ برادر را نداشتم، آن هم زمانی که از داغ دیگری می سوختم. پدرم بغلم کرد و سعی داشت آرامم کند. بالاخره هم موفق شد. من با حالی زار پیش محمد رفتم و پدرم رفت تا مادرم را آماده کند. لبانم را روی دستان سرد محمد گذاشتم و اشک هایم جاری شد. هیچ وقت فکر نمی کردم عزیزان بروند و من بمانم، همیشه آماده ی دل کندن از آنها بودم اما روزگار عکسِ افکارم را نشانم داد... 《بالاخره پریدی محمد؟ داداش کوچولو بدون آبجی رفتی؟ چطور دلت اومد بدون من بری؟ زینب تنهاستا....》 روی صورتش دست می کشیدم و ریش هایش را مرتب می کردم؛ با دست موهایش را مرتب کردم و صورتش را بوسه باران. کاش بعد از این روز ها دلم آرام می گرفت.... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi | 🌱
۰شهدا ‌‌』 عِشقـ♥️ مَرهَم تمامِ زَخمـ💉 هاسٺ آنگاه ڪِھـ↶ مَعشوقـ خُدایـ😇ـے باشَد. 。【 📸 وداعِ هَمسر شهید مدافعِ حرم عسگر زمانے((: @asheghaneh_talabegi💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلی الله علیک یا اباعبدالله اے معطّر از عطرِ خدا یا حسین اے هم قدَرے و هم قضا یا حسین ، تو نورِ یقینِ همہ ے دلهایے ما را برسان بہ ڪربلا یا حسین @asheghaneh_talabegi
🍉🍃 ° اِتفاق هاےِ خوب°👀 ^هَمیشہ مےاُفتَند^🙃 "مِثلِ مِهرِ " تُو" ڪہ" 😘 {بہ دِلَـــــ❤️ـــــم "اُفتاده}☺️ √مےبینے حَتّے "اُفتادڹ" هَم√😍 ≠فِعلِ قَشنگیست !👀 ~وَقتے پاےِ " تُو" وَسَط باشَد~🙈 💖 @asheghaneh_talabegi
• بِهِشـ گُفتَمـ لاآقلـ هَفتاد🍃 • هَشتآد درصدِعـ خوشگلیعـ🌸 • دُنیاعـ بخاطرِ توعِہ • خَندید شُدصَد درصَد 😍✋ @asheghaneh_talabegi💖
. . |•💍•| همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج |•😉•| حتماً دستش باشد، اذیتش می‌کردم. می‌گفتم: |•🧐•| «حالا چه قید و بندی داری؟» |•😌•| میگفت: «حلقه، سایه‌ۍ یک مرد یا زن در زندگی است |•😍•| من دوست دارم سایه تو همیــشہ ، دنبال من باشد. |•💕•| من از خدا خواسته ام تو جفتِ دنیا و آخرت من باشی!» 😍🌱 @asheghaneh_talabegi🕊
فاز مثبٺ میدهد معشوقہ اے ڪہ مــذهبیسٺ هم خـ😍ـدا دارے و هم خرما عجب حالے شود 😌✨ @asheghaneh_talabegi💙
💞💫 گـرمــراهیـچ نباشـد نہ به دنیا،نہ به عقبی چون تـودارم،هـمـہ دارم دگــرم هیچ نـبــایــد..😌 💞 @@asheghaneh_talabegi ❤️
میان زن و شوهر نباید و باشد ❌ نمی‌توان از زنی که و می‌شود انتظار و در زندگی داشت. @asheghaneh_talabegi