#قرار_عاشقی
صلی الله علیک یا اباعبدالله
اے معطّر از عطرِ خدا یا حسین
اے هم قدَرے و هم قضا یا حسین
،
تو نورِ یقینِ همہ ے دلهایے
ما را برسان بہ ڪربلا یا حسین
#سلام_اربابم
@asheghaneh_talabegi
🍉🍃
° اِتفاق هاےِ خوب°👀
^هَمیشہ مےاُفتَند^🙃
"مِثلِ مِهرِ " تُو" ڪہ" 😘
{بہ دِلَـــــ❤️ـــــم "اُفتاده}☺️
√مےبینے حَتّے "اُفتادڹ" هَم√😍
≠فِعلِ قَشنگیست !👀
~وَقتے پاےِ " تُو" وَسَط باشَد~🙈
#جانانـ💖
@asheghaneh_talabegi✨
• بِهِشـ گُفتَمـ لاآقلـ هَفتاد🍃
• هَشتآد درصدِعـ خوشگلیعـ🌸
• دُنیاعـ بخاطرِ توعِہ
• خَندید شُدصَد درصَد
#منباخیــالتوخوشم 😍✋
@asheghaneh_talabegi💖
.
.
|•💍•| همیشه سر این که
اصرار داشت حلقه ازدواج
|•😉•| حتماً دستش باشد،
اذیتش میکردم. میگفتم:
|•🧐•| «حالا چه قید و بندی داری؟»
|•😌•| میگفت: «حلقه، سایهۍ
یک مرد یا زن در زندگی است
|•😍•| من دوست دارم سایه تو همیــشہ ، دنبال من باشد.
|•💕•| من از خدا خواسته ام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشی!»
#شهید_محمدابراهیم_همت😍🌱
@asheghaneh_talabegi🕊
مجله هنری طلعت
• بِهِشـ گُفتَمـ لاآقلـ هَفتاد🍃 • هَشتآد درصدِعـ خوشگلیعـ🌸 • دُنیاعـ بخاطرِ توعِہ • خَندید شُدصَد در
ایماھترینِمن! بیا رھا کنیم قبیلھ را ؛
- ویقصدِآسماندارد♡!
فاز مثبٺ میدهد معشوقہ اے ڪہ مــذهبیسٺ
هم خـ😍ـدا دارے و هم خرما
عجب حالے شود 😌✨
@asheghaneh_talabegi💙
💞💫
گـرمــراهیـچ نباشـد
نہ به دنیا،نہ به عقبی
چون تـودارم،هـمـہ دارم
دگــرم هیچ نـبــایــد..😌
#زوجـانہ💞
@@asheghaneh_talabegi ❤️
مجله هنری طلعت
💞💫 گـرمــراهیـچ نباشـد نہ به دنیا،نہ به عقبی چون تـودارم،هـمـہ دارم دگــرم هیچ نـبــایــد..😌 #زوج
وقتے میخواے ازش🍃
عڪس بگیرے📸
←ݩگو "لبخند بزݩــ"→
بگو "دوسٺٺــ دارم" ♥
و ببیݩــ لبخندش🎉
چقد قشنگتر میشہ😍👐
@asheghaneh_talabegi✨
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوبیستوچھارم یک هفته ای مرخصی گرفتم. سه روزی میشد که من و ز
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوبیستوپنجـم
با التماس نگاهش می کردم و نمی توانستم تصور کنم صورت ماه و معصوم برادرم زیر خاک مدفون میشود....حال بدِ توصیف ناپذیری داشتم که هر چه بنویسم کم می آورم... حال من مثل کسی بود که رفیق، برادر، خواهر و هم بازی بچگی هایش را از دست داده و دیگر هیچکدام این ها را بدست نمی آورد....
مادرم آمد و کنار محمد نشست، آشوبِ آشوب بود؛ در تمام این سالها مادرم الگوی صبوری دنیایی من بود و همیشه بردبار بود اما این بار با صدای بلند گریه می کرد و دائم صورتِ سردِ محمد را می بوسید. پدرم هم حال خوشی نداشت، با اجبار تنهایشان گذاشتم و پیش زینب رفتم.
از نگهبان تشکر کردم و زینب را به حیاط بیمارستان بردم.
_مامان؟
+جانم؟
_دایی کو؟
+خوابه، میاد...الان بریم برات شیر و کیک بخرم بخوری، باشه؟
از شادی لبخند زد و همراهی ام کرد. زینب شیر و کیکش را که خورد به سمت وسایل بازی رفت؛ با اینکه حالم بد بود اما دلم نمیامد زینب را رها کنم، هر جا میرفت، میرفتم و کمکش میکردم. زینب بازی که کرد کنارم روی نیمکت نشست، با دستان کوچکش صورتم را نوازش کرد.
_دلت برا بابا تنگ شده؟؟
+نه مامان...
_ولی من دلم براش تنگ شده...
حرفی نداشتم بزنم، چون من هم دلتنگ یارم و هم دلتنگ تنها برادرم بودم و خودم بی تاب بودم و نمی توانستم حرفی بزنم...
به بیمارستان برگشتم اما نمی دانستم زینب را چه کنم و به که بسپارم؟ حیران نشسته بودم و با چشم دنبال یک آشنا می گشتم.
_خانوم دکتر سهرابی؟
به سمت صدا برگشتم، مریم بود، پرستاری که چند سال پیش استعفا داده بود. بغلش کردم. زینب را که دید خوشحال شد.
_دخترتونه؟
+آره...
_ای جان. خدا بد نده؟
+برادرم بستریه. لطف نی کنی مراقب دخترم باشی تا بیام؟
_حتما...
با عذر خواهی به سمت پله ها رفتم.
مادرم هنوز هم پیش محمد بود و گریه میکرد. کنارش نشستم و دست به دوره گردنش انداختم.
_کوثر داداشت به آرزوش رسید. حالا دیدی خواهر شهید شدن چقدر سخته؟...
گریه ام شروع شد، قلبم انقدر تیر میکشید که هیچ چاره ای پیدا نکردم و شروع به زمزمه کردن روضه ی معروف کردم:
_او میدوید و من می دویدم
او سوی مقتل من سوی قاتل
او می نشست و من می نشستم
او روی سینه من در مقابل
او می کشید و من می کشیدم
او از کمر تیغ من آه باطل
او می برید و من می بریدم
او از حسین سر من غیر از او دل...
گریه می کردم و روضه را می خواندم....چقدر سخت بود، من می توانستم برای آخرین لحظه ها کنار برادرم بنشینم و نوازشش کنم اما زینب(س) چه؟ باید بعد از داغ دو برادرِ عزیز به اسارت می رفت، صورت برادرش را هم نمی توانست نوازش کند، سم اسبان برایش سهمی نگذاشته بود.....
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
#برایشادیروحشهدااگهشدیهصلواتیایهزیارتعاشورا 💚😭
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱