مجله هنری طلعت
💞💫 گـرمــراهیـچ نباشـد نہ به دنیا،نہ به عقبی چون تـودارم،هـمـہ دارم دگــرم هیچ نـبــایــد..😌 #زوج
وقتے میخواے ازش🍃
عڪس بگیرے📸
←ݩگو "لبخند بزݩــ"→
بگو "دوسٺٺــ دارم" ♥
و ببیݩــ لبخندش🎉
چقد قشنگتر میشہ😍👐
@asheghaneh_talabegi✨
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوبیستوچھارم یک هفته ای مرخصی گرفتم. سه روزی میشد که من و ز
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوبیستوپنجـم
با التماس نگاهش می کردم و نمی توانستم تصور کنم صورت ماه و معصوم برادرم زیر خاک مدفون میشود....حال بدِ توصیف ناپذیری داشتم که هر چه بنویسم کم می آورم... حال من مثل کسی بود که رفیق، برادر، خواهر و هم بازی بچگی هایش را از دست داده و دیگر هیچکدام این ها را بدست نمی آورد....
مادرم آمد و کنار محمد نشست، آشوبِ آشوب بود؛ در تمام این سالها مادرم الگوی صبوری دنیایی من بود و همیشه بردبار بود اما این بار با صدای بلند گریه می کرد و دائم صورتِ سردِ محمد را می بوسید. پدرم هم حال خوشی نداشت، با اجبار تنهایشان گذاشتم و پیش زینب رفتم.
از نگهبان تشکر کردم و زینب را به حیاط بیمارستان بردم.
_مامان؟
+جانم؟
_دایی کو؟
+خوابه، میاد...الان بریم برات شیر و کیک بخرم بخوری، باشه؟
از شادی لبخند زد و همراهی ام کرد. زینب شیر و کیکش را که خورد به سمت وسایل بازی رفت؛ با اینکه حالم بد بود اما دلم نمیامد زینب را رها کنم، هر جا میرفت، میرفتم و کمکش میکردم. زینب بازی که کرد کنارم روی نیمکت نشست، با دستان کوچکش صورتم را نوازش کرد.
_دلت برا بابا تنگ شده؟؟
+نه مامان...
_ولی من دلم براش تنگ شده...
حرفی نداشتم بزنم، چون من هم دلتنگ یارم و هم دلتنگ تنها برادرم بودم و خودم بی تاب بودم و نمی توانستم حرفی بزنم...
به بیمارستان برگشتم اما نمی دانستم زینب را چه کنم و به که بسپارم؟ حیران نشسته بودم و با چشم دنبال یک آشنا می گشتم.
_خانوم دکتر سهرابی؟
به سمت صدا برگشتم، مریم بود، پرستاری که چند سال پیش استعفا داده بود. بغلش کردم. زینب را که دید خوشحال شد.
_دخترتونه؟
+آره...
_ای جان. خدا بد نده؟
+برادرم بستریه. لطف نی کنی مراقب دخترم باشی تا بیام؟
_حتما...
با عذر خواهی به سمت پله ها رفتم.
مادرم هنوز هم پیش محمد بود و گریه میکرد. کنارش نشستم و دست به دوره گردنش انداختم.
_کوثر داداشت به آرزوش رسید. حالا دیدی خواهر شهید شدن چقدر سخته؟...
گریه ام شروع شد، قلبم انقدر تیر میکشید که هیچ چاره ای پیدا نکردم و شروع به زمزمه کردن روضه ی معروف کردم:
_او میدوید و من می دویدم
او سوی مقتل من سوی قاتل
او می نشست و من می نشستم
او روی سینه من در مقابل
او می کشید و من می کشیدم
او از کمر تیغ من آه باطل
او می برید و من می بریدم
او از حسین سر من غیر از او دل...
گریه می کردم و روضه را می خواندم....چقدر سخت بود، من می توانستم برای آخرین لحظه ها کنار برادرم بنشینم و نوازشش کنم اما زینب(س) چه؟ باید بعد از داغ دو برادرِ عزیز به اسارت می رفت، صورت برادرش را هم نمی توانست نوازش کند، سم اسبان برایش سهمی نگذاشته بود.....
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
#برایشادیروحشهدااگهشدیهصلواتیایهزیارتعاشورا 💚😭
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مولا_جانم❣
خـــــرداد ...
💫هر امتحانی که باشد ...
تمامِ حواس من ...
به کتاب "جُغرافیــ🌎ــاست" ...
که بدانم تــ☝️ـو کجایی⁉️ ...
سلام یوسـ💓ــف
گم گشته ی زهـ🌸ــرا ...
#صبحتون_ مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@asheghaneh_talabegi
.
.
شوخے ڪ نیستـ!؟🎈
مگر ممڪنـ استـ؛🍃
#ٺُ را ببینمو جانـ و جهانمـ،🌍
بہمـ نریزد 🌬
حضرتـ یار..!!💜😌
.
.
.
#پاسدارانه😍
@asheghaneh_talabegi✨
مجله هنری طلعت
🔷 #همسر_داری 🎥 احترام به همسر 🔷 #آیت_الله_حق_شناس 🔷 #نکته_های_ناب @asheghaneh_talabegi 💖
#نکتههمسرداری💖✋
عاقا وقتی همسری بهت میگه مراقب خودتباش،لباس گرم بپوش،کاری داشتی بگو،خوب استراحت کن و...
یعنی همون دوست دارم رو داره به شکل دیگه ای میگه
شما کنار تموم اون چشمایی که میگی،فقط کافیه یه لبخندخوشگل بزنی
و بگی #منمدوستدارم!😍🕊
@asheghaneh_talabegi♥️
"دوستت دارمــ"مثلِ اولين حسِ گرمِ لمسِ دستانتـ؛👐
همانقدر آرامـ🐌
همانقدر شرمگينـ🙈
و همانقدر پر شور
من تو را تا به ابد؛
همانقدر بی نظیر
دوستت خواهم داشتــ...♥😍
#بفرستبرایهمسریت💖✨
@asheghaneh_talabegi🕊
مجله هنری طلعت
"دوستت دارمــ"مثلِ اولين حسِ گرمِ لمسِ دستانتـ؛👐 همانقدر آرامـ🐌 همانقدر شرمگينـ🙈 و همانقدر پر شور م
هربارکهنگاشمیکنمبه
انتخابممطمعنترمیشم🥰💞🌱
#پادشاهقلبمن😌💙
اسکار بهترین صدای نامفهومم
تعلق میگیره به صداش!وقتی بغلشی و توی گوشت میگه دوستت دارم^^💗😻🍫💧
#بفرستبرااقایے😍✨
#بفرستبراخانومے😍✨
@asheghaneh_talabegi🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوبیستوپنجـم با التماس نگاهش می کردم و نمی توانستم تصور کنم ص
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوبیستوششـم
آنقدر خسته بودم که وقتی راه می رفتم احساس میکردم روی زمین نیستم. به سختی از پله های بیمارستان پایین رفتم. زینب کنار مریم نشسته بود و دور و اطراف را نگاه می کرد؛ بغلش کردم و بوسه بارانش کردم، دخترکی که آرام بود و جز بهانه هایش برای پدر که حقش بود دیگر اذیتم نکرده بود و احساس می کردم بیش از سنش می فهمد...!
+مریم جان، دستت درد نکنه. شرمنده معطل شدی.
_نه این چه حرفیه.
روی صندلی نشستم.
_مامان، دایی نئومد؟
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را کنترل کنم اما نشد، همان طور که اشک های روی روسری و چادرم می افتاد، گفتم:
+دایی هم رفت پیش بابا...پیش خدا، پیش امام حسین...
_پیش خدا؟؟
+آره.
_کاش ما هم می رفتیم پیش خدا، اونجا که بابا هم هس...
سر زینب را به سینه ام چسباندم و گریه کردم، حرف زینب بوی غربت میداد، بوی تنهایی، بوی دلتنگی...
+غصه نخور مامان، بابا که پیش ماست حواسش به ماست...
اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و از روی صندلی بلند شدم با مریم خداحافظی کردم و همراه زینب به خانه ی پدرم رفتیم.
اسباب بازی های زینب را از اتاق آوردم و خودم مشغول تمیز کردن خانه شدم. سماور را روشن کردم و چای را آماده.
به اتاق محمد رفتم و کلید را برداشتم، می خواستم در را قفل کنم اما دلم نیامد. تمام اتاق را گشتم به قصد پیدا کردنِ یادداشتی از محمد. دفتری که از نوجوانی می نوشت را برداشتم و آخرین صفحه را باز کردم:
《#وزپیدیدناودادنجانکارمناست
به امید روزی که در اوج با تو بودن بمیرم...》
صفحه های قبل چند کلامی حرف زده بود برایمان، حوصله ی خواندت نداشتم؛ دفتر را کنار مفاتیح و کتاب های شعرش روی میز گذاشتم. کمد را باز کردم و لباسی که در سوریه به تن داشت را روی تخت گذاشتم، ویلچر را هم کنار گذاشتم و شاخه گل هایی که از چهار راه خریده بودم را پر پر کردم و روی لباس و ویلچر ریختم؛ برایش یادداشتی هم نوشتم:
《#شهادتتمبارکذاکرالحسین 》
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱