eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_چھارم _همش استرس داشتم،با خودم می گفتم نکنه این کوثرِ دیوونه بخواد خودش م
بعد از چک کردن بلیت هایمان اجازه ی سوار شدن را دادند.من و رضوانه در کوپه ی هشت بودیم.با کمک رضوانه از پله ها بالا رفتم. +رضوانه به نظرت اون دو نفره دیگه کی میتونن باشن!؟ _منم‌ مثل تو. بعد از جا به جا کردن وسایل،هم کوپه ای هایمان هم که دو زوج جوان بودند آمدند. قبل از وارد شدن پرسیدند:《اشکالی نداره ما اینجا باشیم؟》با اینکه چند ساعتی با چادر نشستن کمی سخت بود اما نمیخواستیم اذیت شوند و من پیش دستی کردم:《نه چه اشکالی؟؟ بفرمائید.》 به رضوانه نگاه کردم،او هم با سر حرف مرا تایید میکرد.قطار که راه افتاد بالاخره سکوت بین خودم و رضوانه را شکستم: +رضوانه گفتی کربلا،یاد اون خواستگارت افتادم. _کدوم؟؟ با شیطنت گفتم: +آقا علی دیگه. خندید و در جوابم گفت: _هنوزم جواب ندادم. +چرا آخه؟ به نظرم این همونیه که انتظار داشتی.تازه اسمش هم که اسم مورد علاقه ی توعه. _آره! راستش کوثر تو که غریبه نیستی،میخوام بعد مشهد بگم بیان که جواب رو بدم. به چشمانش خیره شدم،برق چشمانش جار میزد جوابش مثبت است؛از ته دل برایش خوشحال بودم.خود ادامه داد: _اگه گفتم بره و بیاد خواستم بیشتر آشنا بشیم و بفهمم واقعا دوسم داره +خوب کردی قشنگم.مبارکت باشه. گویی که چیز تازه ای به ذهنش رسیده باشد با هیجانی آمیخته از شیطنت گفت: _انقدر به من نصیحت های خواهرانه میکنی خودت چرا سرت بی کلاهه؟ خندیدم و گفتم: +فعلا که آفتاب نیست وگرنه کلاه میذاشتم. _جدی باش +باشه باشه.تو که میدونی فعلا خواستگاری نداشتم که رسمی اجازه بدن بیان،مامان بابام به صلاح خودشون رد میکنن.تا خواستگار نباشه که ازدواجی نیست. نمیدانم،شاید در صدایم چیزی مانند حسرت دید که با حالتی خواهرانه گفت: _غصه نخور‌.یه خل و چل هم یه روز سرش میخوره به درخت میاد میگیرتت. +مسخره خندید و چیزی نگفت.من هم ترجیح دادم منظره ی بیرون را تماشا کنم. در مشهد هم عهد و پیمان نه ساله ام را یادآوری کردم:《آقا قربونت برم یادت نره یکی بیاد که نوکر خودت و عزیز زهرا باشه.دارم می رم خونه بعدش دعوتم پیش شهدا.ممنون که منت گذاشتی سرم و دعوتم کردی.》 بعد از مشهد به راهیان نور رفتیم و بعد از یک هفته با دلی که خوشبختانه جا مانده بود به خانه برگشتم. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... ی.ک:تازه داریم میرسیم به جاهای خوبش😃 🌱 @asheghaneh_talabegi 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼 ا﷽ا آن صبح ڪه با بودن تو می شود آغاز.. پایان سحرهاے پر از سوز و ڪَداز است 🌈🌤 @asheghaneh_talabegi
عادتـ داشت اگر یڪ روز خانہ نمے آمد حتماً فردا با یڪ دستہ گل به دیدن مے رفتـ💐 بہ همسرش گفته بود.. تو عشـ♡ـقِ اولمـ نیستے! اول خُـدا بعد سیدُالشـهـدا بعد شُـما . . .🤗🌿 @asheghaneh_talabegi
😍 «‌تــو» را چـه بنـامـم جـز نَـفَـس... ♥️ ‌کـه بـود و نبـود تـــو ‌بود و نبود من است! @asheghaneh_talabegi
اوج خوشبختی ست … 💞 وقتی کسی باشد 😍 که تو را آنگونه دوست داشته باشد، 🙈 که دلت می خواهد … ❤️ ❤️ @asheghaneh_talabegi ❤️
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_پنجـم بعد از چک کردن بلیت هایمان اجازه ی سوار شدن را دادند.من و رضوا
بعد از یک هفته مسافرت، رضوانه خواستگارش را احضار کرده بود😂! ساعت دو صبح بود که به رضوانه پیام دادم:《چی شد؟》 سریع پیام داد:《تولد امام حسین خونمون سر سفره ی عقد میبینمت.من هم خستم فرداهم باید برم آزمایش بدیم.بخوابم؟ شب بخیر..》از ته دل برایش خوشحال بودم. پیام دادم:《میخوای منم فردا باهات بیام؟》برایم نوشت:《آره.ساعت هشت.》خداحافظی کردم و خوابیدم. با صدای الله اکبر اذان از خواب بیدار شدم.وضو گرفتم و قامت بستم.بعد از نماز لباس پوشیدم و قرآن را برداشتم و سوره ی الرحمن را برای خوشبختی علی و رضوانه خواندم. با اجازه ی پدرم سوییچ را برداشتم و به سمت خانه ی پدر رضوانه رفتم. ماشین را پارک کردم و سوییچ را در کیفم گذاشتم که صدای جیغ رضوانه باعث شد یک متری به هوا بپرم. خندید و گفت: _نترس عروس خانمم. خندیدم و گفتم: +عروس شدی انرژی ات چند برابر شده. با پلک هایش حرفم را تایید کرد. _صبحونه خوردی؟ +چطور؟؟ _از رنگ و روت معلومه نخوردی.چرا؟ +خواستم باهاتون همدرد باشم. بلند بلند خندید و ناگهان خنده اش را خورد و گفت:《من خوبم؟》از حرکاتش فهمیدم که علی آقا آمده. پرشیای سفید رنگی جلوی پایمان ترمز کرد و مرد قدبلند و چهارشانه ای پیاده شد،به گرمی با رضوانه احوال پرسی کرد و من خیره نگاهش میکردم. مردی با مو و چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی و دهان و بینی خوش فرم...با آوردن اسمم از زبان رضوانه به خودم آمدم و با احوال پرسی کوتاهی سوار ماشین شدم.رضوانه با شیرین زبانی از نگرانی اش میگفت و علی آقا هم با خنده به او آرامش خاطر میداد، من هم با لبخند نظاره گر این دو بودم. _کوثر؟ +جانم؟؟ _میخوام آزمون دکتری بدم. +عه چقدر خوب. _اوهوم خیلی‌. علی آقا هم با تکان سر حرفمان را تایید میکرد. با رسیدن به آزمایشگاه گویی قرار بود خودم آزمایش ازدواج بدهم و با این فکری که بوی جنون میداد،خنده ام گرفت.رضوانه دستان سردش را بین دستانِ گرمم گرفت و گفت: _من دارم میرم‌.دعا کن +چشم.نگران نباش. با صدا کردن نام رضوانه و علی،ابتدا علی از روی صندلی بلند شد و با لبخند گفت:《رضوانه خانم بریم؟》رضوانه هم بلند شد و رفت،چند قدمی به عقب برگشت و گفت: _کوثر خیلی طول می کشه،شاید تا اذان ظهر.تو برو. لبخند زدم و گفتم: +بیرونم میکنی؟ _نه بخدا +پس برو.منم اینجا منتظرم. بغلم کرد و تشکر کرد. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد.... 🌱 @asheghaneh_talabegi 🌱
و عشق میتواند دو بال پرواز باشد از زمین خاکی تا عرش خدا اگر یار با وفا و صادق باشد ❤️😍 ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ @asheghaneh_talabegi
هدایت شده از مجله هنری طلعت
❤️ جدایے ازتو برایم خیال خام حسین♡ بہ احتـرام تو داریم احترام حسین♡ طلوع ڪردےو چشمان‌صبح روشن‌شد سلام جلوه‌ے نور خدا سلام؛ حسین♡ @asheghaneh_talabegi 🌺
چی میشه یه روز بیام حرم دلم واشه... بگم مرسی آقا دیگه دستم تو دستاشه❤️😌 🍃🌺 @asheghaneh_talabegi 🍃🌺
دوستم داری؛ می دانم باز دوست دارم که بپرسم گاهی دوست دارم که بدانم امروز؛ مثلِ دیروز، مرا می خواهی؟! ☺️ @asheghaneh_talabegi ❤️
💕 طنین دلنشینے در صدایــټ🎙 هســټ ونام مــن همیشــہ در دعایــټ هســټ به وقت گفټـن جــانــم، دلم در سینہ مے لرزد😉 ؏ـجب شورے بــہ لحن آشنایـټ هسـټ❤ @asheghaneh_talabegi