eitaa logo
طلبه کوهسرخی 🇮🇷🇵🇸
778 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
201 فایل
هر کس به هر نحو یک قدم در راستای کار فرهنگی با ما باشید تا به اندازه خودمون قدمی برداریم🌹 ✏️طلبه دهه هفتادی: @taha_00313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⚫️ 🔸 قسمت سی وهفتم 🔸 در روزهای پایانی سال ۱۳۵۹ خبر رسید بچهای رزمنده، عملیات دیگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند همزمان ابراهیم وپنج نفر دیگر با تجهیزات نظامی ومواد غذایی با تاریک شدن هوا برای عملیات نفوذی به سمت ارتفاعات حرکت کردیم با عبور از ارتفاعات به دشت گیلان رسیدیم با روشن شدن هوا در جایی امن ضمن استراحت مواضع دشمن را برسی کردیم پس از تاریک شدن هوا حرکت کردیم و با خلوت شدن جاده چند مین ضد خودرو کار گذاشتیم واز منطقه دور میشدیم که ناگهان صدای انفجار شنیدیم تانک دشمن در آتش میسوخت وگلوله هایش یکی پس از دیگری منفجر میشدند ترس عجیبی در دل دشمن افتاده بود وبی هدف شلیک میکردند ابراهیم گفت تا صبح وقت زیادی داریم ومهمات هم زیاد داریم بیایید با کمین زدن وحشت بیشتری در دل دشمن ایجاد کنیم هنوز حرف ابراهیم تمام نشده بود که یک خودرو عراقی در جاده خاکی منفجر شد با عجله سمت کوه رفتیم یه جیپ عراقی به سمت ما آمد بچها سریع سنگر گرفتند وبه سمت جیپ شلیک کردند بعد لحضاتی به سمت جیپ حرکت کردیم بیسیم چی اش زخمی شده بود من اسلحه را مسلح کردم ابراهیم گفت میخوای چیکار کنی؟ گفتم میخوام راحتش کنم ابراهیم گفت اون اسیر است وبیسیم چی رو روی کولش گذاشت یکی گفت داری چیکار میکنی ۱۳ کیلومتر میخوای کولش کنی هم برگشت گفت این بدن قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته بعد هم به سمت کوه به راه افتاد بعد هفت ساعت به خط مقدم نبرد رسیدیم ودر طول راه ابراهیم با اسیر صحبت میکرد او هم از تشکر میکرد بعد اینکه به جای امن رسیدیم نماز خواندیم واسیر عراقی هم نماز خواند آنجا بود متوجه شدیم شیعه هست وموقع غذا به اندازه مساوی تقسیم کردیم وبرای اسیر هم سهمی در نظر گرفتیم اسیر عراقی تعجب کرد وخود را معرفی کرد وگفت من ابوجعفر ساکن کربلا هستم واصلا فکر نمیکردم شما اینطور باشید وقتی هوا روشن شد رضا به سمت نیروی خودی رفت تا با نیروی کمکی و وسیله نقلیه برگردد وقتی که رسید اسیر عراقی را دید که تفنگ در دستش ونگهبانی میداد ، تا مرا دید اسلحه را به من داد وگفت دوستانتان خوابیدند من هم با اسلحه مواظب اوضاع بودم تا گشت عراقی ها این سمت نیایند ابراهیم به خاطر فشاری که این مدت بهش وارد شد راهی بیمارستان شد وقتی برگشت با ابراهیم به مقر سپاه رفتیم اطلاعات زیادی از اسیر عراقی گرفتند تمام رمزهای بیسیم آنها را گرفته بودند از ابراهیم تشکر کردند ابراهیم گفت بابا ما چه کاره ایم این کار خدا بود 🔸 ابراهیم هرچه تلاش کرد اسیر عراقی را نگه دارد نشد مدتی بعد متوجه شدیم به جمع توابین به جبهه آمده ودر تیپ بدر با عراقی ها میجنگید عصر بود یکی از بچه های گروه به دیدنم آمد وگفت ابوجعفر در مقر تیپ بدر مشغول است با بچه ها به تیپ بدر رفتیم که با دیدن تصاویر شهدای تیپ بدر به عکس ابوجعفر بر خوردیم مات مبهوت ماندیم وتمام خاطرات آن شب را در ذهنمان مرور میکردیم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂