eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
421 دنبال‌کننده
666 عکس
342 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فسقلی سلطان جنگل را زهره‌ترک کرد😁🤣😂 ❤️🧡💛💚💙💜🖤 🐼حَـیـ🌵ـات وَحـ🐾ـش🐨 Join🔜 @talabehtehrani
💯✨💯✨💯✨
🛑 امام علی علیه السلام: برترین ادب، آن است که انسان در حدّ خود بایستد و از اندازه خویش فراتر نرود عیون الحکم والمواعظ
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت شصت و نهم در آستانۀ غیبت صغرا ۱ قصد داشتم کم‌کم به ماجراهای شهادت امام‌عسکری و آغاز دوران غیبت صغرا ورود کنم، اما دلم رضا نداد. راستش احساس می‌کنم هنوز اونجور که باید و شاید، از اوضاع و احوال جامعه اسلامىِ منتهى به شهادت امام‌عسکری و آغاز امامت امام‌مهدی سر درنیاوُردم. البته همین‌جا بگم اگه‌خدابخواد به‌وقتش وارد ماجرای شهادت امام‌عسکری می‌شیم. مُنتهی اینجا خیلی علاقمند بودم بدونم در آستانۀ غیبت صغرا چه جَوّی بر دنیای اسلام حاکم بوده. می‌خواستم به‌خیال خامِ خودم از غیبت امام‌مهدی رمزگشایی کنم!!! مثلاً آیا غیبتِ امام‌مهدی، رابطه‌ای با اوضاع حاکم، داشته یا نه؟! جواب‌های ساده و دم‌دستی، قانعم نمی‌کرد. با خودم فکر کردم شاید پرداختن به این حرف‌ها از حوصلۀ خواننده خارج باشه. حتی ممکنه از ادامۀ مطالعه، صرفنظر کنه. اما بی‌تعارف باید بگم، من چاره‌ای جز این ندارم. مگه چندبار می‌خوام قصۀ امام‌مهدی رو بنویسم؟! از اول با خودم قرار گذاشتم که بادقت و بدون عجله، توی تاریخ سفر کنم. از كردار آدم‌های اون روزگار باخبر بشم. انگار من هم یکی از اون‌ها شدم و تا پايان عمرشون باهاشون بودم. پس باید صبورانه بنویسم. بگذارید اینجور آغاز کنم: امام‌هادی که بابابزرگِ امام‌مهدی باشه، توی شهرِ مدينه تقريباً بدون مشكل خاصّى داشت زندگی می‌کرد. تا اینکه متوکّل، خلیفۀ گوربه‌گورشدۀ عباسی به تاج و تخت رسید. از اینجا به بعد، گرفتاری‌های امام‌هادی شروع شد. من هنوز موندم و واقعاً نمی‌دونم که پدر و مادرِ متوکّل چه لقمه‌ای خورده‌ بودن که بَچّه‌شون این‌جور با اولاد علی و فاطمه، چپ افتاده بود و به شیعیان سختگيرى می‌کرد . ماجرا از این قرار بود که خلیفه، با توجّه به دردسرهایی که سادات علوی برای حکومت عباسی درست می‌کردند، یکراست می‌رفت سراغ امام‌ هادی و دِقّ و دِلیش رو سر آقا خالی می‌کرد. آش نخورده و دهنِ سوخته! البته چُغلی‌های عبداللَّه‌بن‌محمّد، متولّى امور نظامى و شرعیّات مدينه و زنِ گیس‌بُریده‌ش، پیشِ متوکّل بی‌تأثیر نبود. زن و شوهرِ چشم‌ْسفید، حیا را خورده، آبرو رو قی کرده بودند. بی‌شرم‌ها به‌دروغ توی کاغذ برای متوکل نوشته بودند چه‌نشستی که هادی داره پول و اسلحه جمع می‌کنه تا عليه حكومت عباسی، اِل کنه و بِل کنه! امام‌هادى بلافاصله نامه‌اى به متوكّل نوشت و اين سخن‌چينى‌ها رو تكذيب کرد. متوكّل هم از فرصت استفاده کرد و در جوابِ نامه، ضمن اشاره به عزل عبداللَّه‌بن‌محمّد، به گونه‌اى احترام‌آميز از امام‌هادی خواست تا به سمتِ سامرّا حركت كنه. متوکل برای این کار، يحيى‌بن‌هَرثمه رو با سيصد سرباز روانۀ مدینه کرد تا امام رو به سامرا انتقالِ اجباری بِده! همین‌که یحیی وارد مدينه شد یکراست به خونۀ امام‌هادی رفت تا اون‌جا رو تفتيش کنه كه خداروشکر جز كتاب‌هاى دعا و علمى، چيز دیگه‌اى پیدا نکرد. سه روز بعد، امام‌هادی و خانواده‌ش به‌اجبار به‌سمت سامرّا نقل‌مكان کردند. حضرت در ابتدای ورود، مورد استقبال گرم مردم قرار گرفت. متوکل که آدمِ بدجنسی بود و چشم دیدن این صحنه‌ها رو نداشت عمداً دستور داد امام و همراهانش رو مستقیم به محلّۀ خانُ‌الصَّعاليک كه محلّهٔ آدم‌های فقير بود، ببرند! قصد متوکّل از این کار، تحقیر امام‌هادی بود. خلیفۀ بی‌ادب دائماً می‌خواست امام‌ رو از چشم مردم بندازه! مثلاً با طرح سؤالاتى دربارۀ ابوبکر و عمر و عثمان، امام رو توی تنگنا قرار می‌داد. یا مثلاً دستور می‌داد به بهانه‌های واهی مانند وجودِ اسلحه و پول، غافلگيرانه به خونۀ حضرت هجوم ببرند. اما مأمورها هربار با توپ پر می‌رفتند و با دستِ خالی بر می‌گشتند. توی یکی از این بی‌حُرمتی‌ها وقتی چیزی عاید مأمورین نشد، امام رو که مشغول قرائت قرآن بود با خود پیش متوكّل بردند. متوكّل که کارد می‌زدی خونش در نمیومد براى توهين بيشتر به امام ، زبونم‌لال ايشون رو به شراب‌نوشى دعوت كرد و چون امام قبول نکرد، از آقا خواست تا حداقل شعرى بخونه! امام هم با خوندن اشعارى دربارۀ مرگِ ستمگران، مجلس بزم متوكّل رو به‌هم‌ریخت. گاهی از آقا می‌خواست که مانند بقیۀ درباری‌ها با پوشيدن لباس‌هاى فاخر در ركاب متوكّل راه بره و بدتر از همه اینکه اصرار داشت امام حتما در مجالس بزم حضور داشته باشه! خلیفه وقتی متوجه شد همۀ تیرهاش به سنگ خورده، تصميم به قتل حضرت گرفت. متوکل نهایتا با زندانی‌کردن حضرت، به غلامِ حلقه‌به‌گوش خود، سعيد دستور داد حضرت رو به قتل برسونه؛ ولى پيش از اینکه سعید بتونه دست از پا خطا کنه، خودِ متوکّل به دست پسرش مُنتصر و سردارانش به قتل رسید. مقاتل‌الطالبيّين: ص ۴۸۰، الخرائج‌والجرائح: ج ۱ ص ۳۹۳ ح ۲ ص ۴۳۹، مروج‌الذهب: ج ۴ ص ۹۳ و ۱۶۹، الإرشاد: ج ۲ ص ۳۱۱، إعلام‌الورى : ج ۲ ص ۱۲۵، مهج‌الدعوات: ص ۳۱۸ و ۳۲۹. ادامه دارد...
🛑 امیرالمومنین علی علیه‌السلام: شما و آرزوهای شما در این دنیا، میهمانانی موقّت هستید إنَّکُم وما تَأمُلُونَ مِن هذِهِ الدُّنیا أثوِیاءُ مُؤَجَّلونَ نهج البلاغه، خطبه۱۲۹ @talabehtehrani
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت هفتادم در آستانۀ غیبت صغرا ۲ مُنتَصر بعد از به قتل‌رسوندنِ باباش، خودش خلیفه شد. با این اتفاق، فشار حكومت به امام‌هادى، بگی‌نگی یه‌خُرده کم شد. شب‌ها و روزهای عمرِ چهل‌ودوسالۀ امام‌هادى توی سامرا یکی بعد از دیگری با همۀ تلخی‌ها و شیرینی‌ها در زمان خلفای بعدی، یعنی مُستعين و مُعتز سپری شد و در نهايت، آقا در زمان حكومت مُعتز و با توطئۀ درباری‌های هیچی‌ندار به شهادت رسيد. بعد از امام‌هادی پسرش، امام‌عسكرى جانشین پدر شد. در بین امامان، امامت امام‌عسکری کوتاه‌ترین دوره رو داشت يعنى شش سال. سال‌های کوتاه امامتِ آقا با حكومت سه تن از خلفای عباسی، مُعتَز و مُهتدى و مُعتمد معاصر شد. امام‌عسکری در یک سالگى، همراه پدر بزرگوارش به سامرا اومد و بر اساس مدارک موجود، احتمالاً تا زمان شهادت از اين شهر پا بيرون نگذاشت. حکومتی‌ها بدجوری آقا رو می‌پاییدند. باورش برام سخت و ناگواره، اما بنا به قولى، حضرت موظف بود حضورش توی سامرا رو هفته‌ای دوبار به دارالحكومه اطّلاع بده!!! با همهٔ این بگیر و ببندها، امام چندبار روانۀ زندان شد. پاسِبون‌های حکومتی توی زندان هم دست‌بردار نبودند. نامردها خودشون رو به آب و آتیش می‌زدن تا بلکه آتویی از امام به‌دست بیارن. این فشارها خیلی شدید و طاقت‌فرسا بود. حتّى یه‌بار خود مُعتَز خلیفۀ عباسی، به یکی از دربون‌های قصر دستور داد كه امام رو به بهونهٔ بردن به كوفه، از زندان بیرون بیاره و در بين راه به خیال خودش، آقا رو سربه‌نیست کنه! امّا کلّه‌پاشدنِ مُعتَز از خلافت و نهایتاً قتلش به‌دست دوروبری‌ها، مانع از تحقّق اين توطئهٔ شوم شد. مُهتدى، خليفۀ به‌ظاهر زاهد و عابد و صلوات‌نُشخوارکنِ بعدی هم قصد داشت امام رو توی زندان بکشه ولی اجل مُهلتش نداد و خودش به درک واصل شد. با كشته‌شدن مُهتدى، امام از زندان آزاد شد و توی نامه‌اى به يكى از شيعيان، به نقشۀ قتلش به دستِ مُهتدى اشاره کرد. امام‌عسکری در سال ۲۵۹ هجرى، براى آخرين بار به دستور مُعتمد، خلیفهٔ جدید، به زندان برده شد؛ ولى خیلی‌زود آزاد شد. این‌بار هم آقا توی نامه‌ای به یکی از شیعیان، هدف عبّاسی‌ها از زندانی‌کردنِ ایشون رو كُشتن و قطع‌كردن نسل امام و سلسلۀ امامت اعلام کرده و این، برای رمزگشایی از حکمتِ غیبت امام‌مهدی، نکتۀ خیلی مهمّیه. قبلاً نوشتم توی سامرا کم‌وبیش به خونۀ امام‌عسکری رفت‌وآمد می‌شد. اما این آمدوشدها همیشگی نبود و خیلی وقت‌ها همراه با هزار دردسر بود. برخى مواقع، که شيعيان نمی‌تونستند با آقا توی منزل ديدار كنند، به ناچار توی معابر عمومی به انتظار می‌ایستادن! حتی گاهی وقت‌ها به‌محض اینکه امام طبق دستور حكومت، همراه موكب خليفه از دارالحكومه خارج می‌شد، شیعیان بدوبدو خودشون رو به حضرت می‌رسوندند. بعضی وقت‌ها انقده شرايط سخت بود كه امام مخفیانه و از طريق پیغام و پسغام به شيعيان هشدار مى‌داد كه از ملاقات‌هاى خيابانى و آشنايى‌دادن با من خودارى كنید، چرا که خطر در کمینتونه! به‌هرحال، با خوندنِ این تیپ گزارش‌ها که توی کتاب‌های کهن کم هم نیستند، تا حدودی تونستم برای خودم، از حکمتِ غیبت امام‌مهدی رمزگشایی کنم. كشف‌الغمّة: ج ۳ ص ۱۷۱ و ۱۸۴ و ۲۰۵ و ۲۰۶، دولت عبّاسيان : ص ۲۱۸، الغيبةللطوسى: ص ۲۰۵ و ۲۱۵ و ۲۲۷، المناقب‌لابن‌شهرآشوب: ج ۴ ص ۴۳۱، الكافى: ج ۱ ص ۵۰۸ و ۵۰۹، كمال‌الدين: ص ۴۰۷، اوضاع سياسى، اجتماعى و فرهنگى شيعه در غيبت صغرى، حسين‌زاده: ص ۱۴۷. ادامه داردـ..
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت هفتاد و یکم شهادت پدر ۱ امام‌عسکری، خدمتکار امینی به نام ابوالأديان داشت. این بندهٔ خدا علاوه بر رَتق و فَتق کارهای منزل، نامه‌رسان ویژهٔ امام به دهات و قصبات اطراف هم بود. داخل کتاب‌های قدیمی، جایی دیدم که از روزهای پایانی عمر امام‌عسکری اینجور یاد می‌کنه: خدمت آقا بودم. کارم بُردن نامه‌ها به شهرها و دهات اطراف سامرا بود. یکی از روزهای بيمارىِ منجر به فوت امام، به خدمتشون شرف‌یاب شدم. ناخوش‌احوال به‌نظر می‌رسیدند. نامه‏‌هايى لول‌شده مقابلشون قرار داشت. علی‌رغم رنجوری و بدحالی با دستِ مبارک به نامه‌ها اشاره کرد و با صدایی که آثار کسالت درِش کاملا نمایان بود به من فرمود: این‌‌ها رو به مدائن می‌بری و به فلانی و فلانی و فلانی می‌رسونی! به‌امیدخدا رفت و برگشت شما پونزده روز طول می‌کشه. وقتِ مراجعت به سامرا نزدیک‌های خونه، باصداى گریه و ناله مواجه می‌شی. کمی که جلوتر بیای، می‌شنوی مردم مشغول شستشوی من داخل غسّال‏خونه هستند. طاقت نیاوُردم. با ناراحتی و یه‌خرده شرم و حیا گفتم: زبونم‌لال بشه! اما اگه خدای‌نکرده چنین اتفاقی افتاد، من چی‌کار کنم؟! امام سکوت کوتاهی کرد و فرمود: هركس پاسخ نامه‏‌ها رو خواست، او قائم و امام بعد از منه؟ گفتم: اگه ممکنه یه‌کم دیگه بفرمایید. آقا هم بزرگوارانه پذیرفت و در ادامه فرمود: یادت باشه، هرکس بر پیکر من نماز میّت بخونه، او قائم و امام بعد از منه. گفتم: دیگه چی؟ فرمود: هرکس از مقدار پول‌های داخل کیسه خبر داد، او قائم و امام بعد از منه! هيبت امام مانع شد از ماجرای پول‌ها، سؤال كنم. طبق معمول، نامه‏‌ها رو برداشتم و به طرف مدائن راه افتادم. بعد از انجام کارها، دقیقا همان تاریخی كه امام فرموده بود، به سامرّا برگشتم. در راه برگشت، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. تشویش و اضطراب وِلَم نمی‌کرد. پیش‌گویی امام درست بود. از کوچه‌های مُنتهِی به محلّهٔ حضرت، صداى عزاداراى به گوش می‌رسید. با دلشوره و بی‌صبری، قدم‌ها رو تندتر برمی‌داشتم. جَسته و گریخته از آدم‌های دوروبرم باعجله رفت‌وآمد می‌کردند، شنیدم که به‌همدیگه می‌گفتند: آقا رو داخل غسّال‏خونه می‌شورند. اشک از دیدگانم جاری بود. از دور نگاهم به جعفر برادرِ ناسپاس امام‌عسكری افتاد. همراه عدّه‌ای از رفقای نابابش، شبیهِ صاحب‌عزاها جلوی درِخونه امام ایساده بود. در و همسایه و دوست و آشنا میومدن، بهش تسليت فوت برادر و تبريک امامت می‌گفتند!! با خودم گفتم: ای وای! اگه اين، امام باشه باید فاتحهٔ امامت رو خوند. به‌هرحال خوب می‌شناختمش. متاسفانه اهل کار خلاف بود. دوستان خوبی نداشت. با حکومتی‌ها می‌پلکید. پشت سرش می‌گفتند شراب می‌نوشه، قماربازى می‌کنه و تنبور می‌نوازه! به‌ناچار منم مثل بقیه، جلو رفتم. علاوه بر تسليت، تبریک هم گفتم. می‌خواستم ببینم چیزی می‌گه یا نه، اما حرفی نزد. غمگین و ناراحت، داخل کوچه و زیر سایهٔ درختی به‌انتظار تشییع جنازه ایساده بودم. در این اثنا كسى از داخل خونهٔ امام بیرون اومد و به جعفر گفت: برادرت كفن شد. تشریف بیارید بر پیکرشون نماز بخونید. جعفر به همراه آدم‌هایی که دوره‌اش کرده بودند به داخل حیاط رفت. من هم دنبالشون داخل شدم. قاطی جمعیت، نگاهم افتاد به وکیل و یار مورد اعتماد امام، جناب عثمان‌بن‌سعيد. کمی دلم آروم گرفت. یادم افتاد امام چندی پیش فرموده بود: از این به بعد پسرم مهدی رو مستقیماً نمی‌بینید. هرچی عثمان‌بن‌سعيد می‌گه، قبول كنيد. به حرف‌هاش خوب گوش کنيد و بپذيريد و... نگاهم افتاد به پيكر كفن‌شدهٔ امام. اشک، امانم رو بریده بود. کسی دربارهٔ علت وفات یا شهادت امام حرف نمی‌زد. جعفر جلو رفت تا نماز میّت بخونه. جمعیت، پشت جعفر رو به قبله ایساده بودند. همینکه جعفر خواست دست‌ها رو بلند کنه و الله‌اکبر بگه، ناگهان كودكى گندمگون با موهايى موجدار و دندون‏‌هايى زیبا و منظم از داخل یکی از اتاق‌ها بیرون اومد. کودک جلو رفت و رداى جعفر رو گرفت و فرمود: عمو! عقب بِايست كه من برای نمازخوندن به پیکر پدرم سزاوارترم. جعفر عین آدمی که پُتک به ملاجش خورده‌باشه، گیج و منگ، عقب رفت. کودک جای جعفر وایساد و نماز خوند. امام‌عسكرى نهایتا طیّ تشریفاتی كنار قبر پدرش امام‌هادی، داخل منزل خودش به خاک سپرده شد. امام‌مهدی سر مبارکش رو به عقب برگردوند و به من که پشت ایشون بودم، فرمود: جواب نامه‏‌هايى كه همراه‌دارى بيار. نامه‌ها رو به آقا دادم. پیش خودم گفتم: اين هم نشونهٔ دوم. زیرزیرکی به جعفر نگاه کردم. از شدت خشم، نفس‌نفس می‌زد. یکی از دوروبری‌ها به جعفر گفت: می‌خوام برای این بچه، دلیل بیارم که شما امام هستید، اما جعفر با پرخاش گفت: من تاحالا حتی یه‌بار هم این بچه رو نديده بودم و نمی‌شناختم! كمال‌الدين: ص ۴۷۵ ح ۲۵، الثاقب‌فی‌المناقب: ص ۶۰۷ ح ۵۵۴، الخرائج و الجرائح: ج ۳ ص ۱۱۰۱ ح ۲۳، بحارالأنوار: ج ۵۲ ص ۶۷ ح ۵۳. ادامه دارد...
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت هفتاد و دوم شهادت پدر ۲ بعد از خاکسپاری امام‌عسکری، به‌همراه چندنفر دیگه از شیعیان داخل حیاط نشسته بوديم. امام‌مهدی به درون یکی از اتاق‌ها تشریف بردند. در این‌اثنا کاروانی از اهالی قم بی‌خبر از رحلت امام‌عسکری از راه رسیدند. قمی‌ها جوياى امام شدند. بهشون گفتیم: آقا از دنیا رفته. حسابی ناراحت شدند و گریه و زاری راه انداختند. کمی که گذشت یکی از قمی‌ها جلو اومد و بااندوه پرسید: به کی باید تسليت بگيم؟! این پرسش، یه‌جورهایی سوال از کیستی جانشین امام‌عسکری بود. چندتا از آدم‌های داخل حیاط با دست به‌سمت جعفر اشاره كردند. مرد قمی همراه هم‌ولایتی‌ها به طرف جعفر رفتند و سلام کردند. قمی‌ها زرنگ و امام‌شناس بودند. به‌راحتی نمی‌شد سرشون کلاه گذاشت. یکی که از بقیه پخته‌تر به‌نظر می‌رسید ضمن عرض تسلیت، بابت امام‌شدن به جعفر تبریک گفت و ادامه داد: عالی‌جناب! ما از ایران اومدیم. نامه‏ و پول‌های زیادی همراه داریم. فقط تقاضامون اینه که مقدار پول‌ها و نام ارسال‌کنندهٔ نامه‌ها رو بفرمایید تا امانتی‌ها رو تقدیمتون کنیم! از شنیدن این حرف، گوش‌هام تیز شد. یاد نشونهٔ سوم افتادم. دوروبرم رو نگاه کردم. منتظر بودم امام‌مهدی بیاد و قالِ قضیه کنده بشه. به‌راحتی می‌شد اضطراب و عصبانیّت رو توی حرکات و سکنات جعفر دید. از جایی که نشسته بود با خشم بلند شد و لباسش رو تکوند. سپس با توپ و تشر به مرد قمی گفت: شما توقع داری من از غیب خبر بدم؟! توی همین حال بودیم که خادم ویژهٔ امام‌مهدی از اتاق بيرون اومد و نام تک‌تک صاحبان نامه‌ها رو به قمی‌های داخل حیاط گفت! منتظر بودم مبلغ کیسه‌های پول رو هم بگه. خادم امام‌مهدی، تأملی کرد و فرمود: داخل کیسه، تعداد هزار سکّهٔ طلا وجود داره که ده‌تای اون‌ها سکّهٔ تقلّبی هست! لبخند رضایت بر لب قمی‌ها نشست. من هم خیالم راحت‌تر شد و یقین کردم جانشین واقعی امام‌عسکری، فرزندش مهدی هست! قمی‌ها نامه‏‌ها و کیسهٔ طلا رو به خادم ویژهٔ امام‌ تحویل دادند و گفتند: اون آقایی كه تو رو براى گرفتن پول‌ها فرستاده، بدون شک امامه. جعفر برادر ناسپاس امام‌عسکری به جای اینکه بیاد و کمک‌حال امام‌مهدی باشه و در حقش پدری کنه، با ناراحتی از خونه خارج شد. عکس‌العمل جعفر خیلی عجیب بود، او یکراست پیش معتمد خليفهٔ عبّاسى‏ رفت و هرچی دیده و شنیده بود، گذاشت کف دست خلیفه!! معتمد که مدتی بود برای شناسایی امام‌مهدی جاسوس گذاشته بود، چندتا مأمور روانهٔ منزل امام کرد تا حضرت رو دستگیر کنند. ساعتی نگذشت که آدم‌های خلیفه به خونه هجوم بردند و هرجا رو که احتمال می‌دادن، بازرسی كردند. اما اثری از امام‌مهدی و پول‌ها و نامه‌ها نبود که نبود! مأموران خلیفه برای اینکه دست‌خالی برنگشته باشند نرگس خانم، مادر امام‌مهدی رو به اسارت گرفتند! اون‌ها خانوم رو به دارالحکومه بردند و فرزندش رو ازش مطالبه کردند. خانوم هم با درایت وصف‌ناپذیری از راه تقیّه وارد شد و بالکُل مُنکر همه‌چی شد. مامورهای خلیفه دست‌بردار نبودند. خلیفه دستور داد تا حضرت نرگس رو به قاضى سامرا ابن‌ابى‌شوارب تحویل بدن تا چند ماه تحت مراقبت باشه. مقصود خلیفه از مراقبت این بود که اگه خانوم بارداره زود معلوم بشه. چندروزی از اسارت خانوم نگذشته بود که مرگ ناگهانى وزیر بانفوذ خلیفه، عبيداللَّه‌بن‏‌يحيى و شورش زنگی‌ها توی بصره، چنان خلیفه رو مشغول کرد که از مادر امام‌مهدی غافل شد. خانوم آزاد شد و به منزل برگشت. متأسفانه همهٔ این دردسرها زیر سر جعفر بود. ای‌کاش این آقا هرچه‌زودتر سرش به سنگ می‌خورد و از کرده‌ش پشیمون می‌شد. اما نه، جعفر همچنان بر ادعای دروغینِ امامت پافشاری می‌کرد تا اینکه کاروان دیگه‌ای بی‌اطلاع از شهادت امام‌عسکری از قم وارد سامرا شد. كمال‌الدين: ص ۴۷۵ ح ۲۵، الثاقب‌فی‌المناقب: ص ۶۰۷ ح ۵۵۴، الخرائج و الجرائح: ج ۳ ص ۱۱۰۱ ح ۲۳، بحارالأنوار: ج ۵۲ ص ۶۷ ح ۵۳. ادامه دارد...
اين شور كه در سَر است ما را وقتی برود كه سَر نباشد... @talabehtehrani🦋
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در قفس خیال تو تکیه‌زنم به انتظار... 🌺❤️🚩 @talabehtehrani
بیــــا تا جهــــان را به بــد نسپریم به کوشش همه دست نیکی بریم نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار همـــــان به که نیکی بود یادگار 🌸 ۲۵ اردیبهشت، بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی و پاسداشت زبان فارسی گرامی باد🌸 ــــــــــــــــــــــ🌱🌺 ـــــــــــــــــــــــــ 🍃یادداشت‌های یک طلبه🍃 🆔 @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمریست دخیلم به ضریحی که نداری ... 🔹شهادت جانسوز شیخ الائمه، رئیس مذهب شیعه حضرت امام‌ جعفر صادق علیه‌السلام را به امام‌زمان ارواحنا‌فداه و همهٔ شیعیان تسلیت عرض می‌کنم. @talabehtehrani