فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزمایش اقتدار نیروی دریایی سپاه برای دفاع از جزایر ایرانی در خلیج فارس.
و...
#تنگهٔ_هرمز
#یوز_ایرانی
#خلیج_فارس
#بوموسی
#مانور_سپاه
@talabehtehrani
در موزهٔ حرم مطهر امامرضا علیهالسلام بر روی ورقی از جنس طلا اینگونه حکاکی شده بود:
در محشر اگر لطف تو خیزد به شفاعت
بسـیار بـجوینــد و گــنه کــــار نیــابنــد
#امام_رضا
در موزهٔ حرم مطهر امامرضا علیهالسلام بر روی ورقی از جنس طلا حک شده بود:
شفیع خلق به روز جزا توانم بود
اگر سگی ز سگان رضا توانم بود
#امام_رضا
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و دو
مهدیهای بدلی ۵
از نوشتهها اینطور برمیاد که زمان خلفای عباسی، سرِ اینکه مهدی کیه، حسابی دعوا و کشمکش بوده!
خندهداره که هرکی زورش میچربید مهدی میشد! فرقی هم نداشت، گاهی صدای مهدیشدن از لای تفالههای بنیامیه بلند میشد، گاهی هم ساداتِ علوی سودای مهدیبودن داشتند. عجیب اینه که داعیهٔ مهدویت حتی از دستگاه عبّاسی هم به گوش میرسید!
مثلاً منصور دومین خلیفهٔ عباسی اسم پسرش رو محمد گذاشت و بهش لقب مهدى داد. خلیفه در رقابتی آشکار با محمّدبنعبدالله (نفس زكيّه) که میگفت: من مهدیام، همهجا چو انداخته بود که محمد، دشمن خداست و دروغ میگه که من مهدیام؛ مهدى، فرزند خودمه!!
منصور به آب و آتیش میزد تا مهدیبودن فرزندش رو به جامعهٔ اسلامی بِقبولونه! مثلاً اموال خیلی از عراقیها رو بالا کشید و فقیر و بدبختشون کرد. بعد، پای اون اموال مُهر زد و زمان مرگ، به فرزندش وصيت كرد اموال مهر و مومشده رو به صاحبانش برگردون. منصور در توجیه این رفتار به فرزندش گفت: كاری كردم كه مردم تو رو دوست داشته باشند!
مهدى هم به گفتۀ پدر عمل کرد. اين، سبب شد تا نام مهدی عباسی بدرخشه و مردم کوچه و بازار دعاش کنند و بگن: خدا به خلیفهٔ جوان، خیر بده؛ ایشون همون مهدی موعوده كه در روايات اومده!!
جالبتر اینکه منصور عباسی، اسم شهرری رو که پسرش در زمان ولايتعهدى اونجا حضور داشت، مهديّه گذاشت!
در ادامه قصد دارم به تعدادی از مهدیهای بدلیِ مهمتر بپردازم. یعنی ناچارم که اینها رو بیان کنم. امیدوارم که مطالعهٔ اونها از حوصلهتون خارج نباشه. البته اصراری بر مطالعهٔ مهدیهای بدلی نیست. میشه از خوندنش صرفنظر کرد.
ضمناً قصد ندارم به ادعای برخى غلوکنندهها دربارۀ اهلبیت بپردازم، آدمهای منحرفی که با اغراض خاصی، تلاش میکردند امامباقر و امامصادق و اسماعيل فرزند امامصادق و یا امامکاظم و حتی یکی از فرزندان امامهادی به نام محمد رو مهدیِ موعود جا بزنند!
باخوندن کتابهای حدیثی متوجه شدم اهلبیت از دست این کاسههای داغتر از آش چه خون جگرها که نخوردند!
تاریخ رو که جلوتر رفتم سال ۱۹۵ قمری به یکی از نوادگانِ دختریِ حضرت ابوالفضل به نام علی برخورد کردم که مدّعی مهدویّت بود!! علیآقا از طرف پدری با چهار واسطه به معاويه میرسید. حالا اینکه نوادهٔ حضرت ابوالفضل چرا با نوادهٔ معاویه ازدواج کرده، قضایایی داره که از بیانش صرفنظر میکنم.
بههرحال مادر این علیآقای داستان ما، نفيسه خانم، نوۀ حضرت ابوالفضل بود. علیآقا مرام و مسلکِ عجیبی داشت. وقتِ معرفیِ خودش به این و اون میگفت: من از نسلِ دو شيخِ جنگ صفّين، على و معاويه هستم!
از قرار معلوم، علیآقا سال ۱۹۵ قمری، با ادّعاى اینكه من مهدى منتظرم، مردم رو به سوی خودش دعوت میکنه. این دعوت، حکایات و ماجراهایی به دنبال داره که من بیخیال تعریفکردنشون میشم.
توی تاریخ اسلام، کمی جلوتر رفتم...
سال ۲۱۹ قمری با مهدیِ دیگهای به اسم محمّد از نوادگانِ امامحسین روبرو شدم که اگه بخوام دقیقتر بگم، با چهار واسطه به امامحسین میرسه. عابد، زاهد، متّقی و ساکن كوفه. وقتى مُعتصمِ عباسی براش خط و نشون میکشه، سید بیمعطّلی بار و بندیل سفر میبنده و راهی خراسان میشه. درواقع فرار میکنه. از این شهر به اون شهر، از این ده به اون ده! بندهٔ خدا توی شهرهای مرو و سرخس و طالقان و نسا، آلاخون والاخون میشه!
آدمهای زيادى به امامتش باور پیدا میکنند. اما از شانس بد، عبداللَّهبنطاهر از فرماندهان ایرانیتبارِ خلیفه، دستگيرش میکنه و کَتْبسته به دربار معتصم میفرسته. ابتدا داخل باغى در سامرّا زندانى و سپس، چیزخور میشه.
مسعودی، دربارهٔ ارادت مردم طالقان به محمد نوشته: خیلی از زيديه تا روزگار ما (سال ۳۳۲ قمری) هنوز به امامت محمد باور دارند و بر اين عقیدهاند كه محمّد نَمُرده و هنوز زنده است. روزی قیام میکنه و زمين رو پر از عدل و داد میکنه. او مهدیِ اين اُمّته. مسعودی در ادامه میگه: همین حالا هواداران محمد در اطراف كوفه و كوههاى مازندران و ديلمان و در بسيارى از مناطق خراسان زندگی میکنند.
تا یادم نرفته بگم که بین تاریخنویسها دعوایی درگرفته سرِ اینکه طالقانِ مورد نظر کجاست؟! من اگه بخوام به این جدال ورود کنم، حرف به درازا میکشه. بعضیها میگن منطقهای بین مرو و بَلخ توی خراسانه، برخی هم قائلند جایی توی رشتهکوههای البرز در حوالی قزوینه.
خُب! فعلاً بریم جلوتر...
الإمتاع و المؤانسة: ص ۱۸۱، مقاتلالطالبيّين: ص ۲۱۸، آكامالمرجان: ص ۶۷، البدءوالتاريخ: ج ۴ ص ۳۱، ج ۶ ص ۹۵، الحورالعين: ص ۲۱۶ - ۲۱۷، فرقالشيعة: ص ۳۶ ص ۶۷ ص ۷۳، تاريخدمشق: ج ۵۵ ص ۳۱ - ۳۲، الحلقة الضايعة من تاريخ جبل عامل: ص ۱۰۲، تاريخالطبرى: ج ۷ ص ۴۴۴، مروجالذهب: ج ۴ ص ۵۳.
ادامه دارد...
مقایسه جمهوری اسلامی و حکومت امیر المومنین آیت الله جوادی آملی.mp3
14.73M
🔴 سخنان مهم حضرت آیتالله جوادی آملی در اهمیّت جمهوری اسلامی
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و سه
مهدیهای بدلی ۶
داخل کتابهای قدیمی به دنبال مهدیهای تقلّبی بودم. چیزهایی پیدا کردم که باورشون برام سخت بود. همینجا بگم تا دلتون بخواد توی تاریخ اسلام، مهدیهای بدلی جورواجور داریم. بیشترشون هم از شمال آفریقا و سرزمین اندلس قدْ علَم کردند. پُر بیراه نیست اگه بگیم موفقیّت حکومت فاطمیها توی شمال آفریقا، مرهون همین مهدیگراییِ افراطی بوده!
با حالتی شگفتزده، صفحات تاریخ رو یکبهیک ورق میزدم و جلو میرفتم که ناگهان توی شهر بصرهٔ عراق به مهدی عجیب و غریبی برخوردم!
اینطور که تاریخنویسها نوشتند، مردم بصره سرگرم زندگی عادی بودند که یکمرتبه در ماه جمادیالاولى سال ۴۸۳ قمری، سر و کلّهٔ آدمی شیر خام خورده به نام بليا پیدا میشه. این آدم که از قضا دستی هم در نجوم داشت، با شیادی، خودش رو مهدی آخرالزمان جا میزنه. مردم کوچه و بازار هم که چوب جهل و نادانی خودشون رو میخوردند، اسیر دست این مرد شیّاد میشند. چرا میگم مردم جاهل و نادون؟! آخه بلیای شارلاتان نمیدونم چه مرگش بوده که برمیداره کتابخونهٔ وقفی و بینظير بصره رو آتیش میزنه!! من از مردم بصره خیلی تعجب کردم، آخه چنین آدمی اساساً میتونه مهدی آخرالزمان باشه؟! بدتر از همه اینکه، پرو پرو برداشته به دهات و قصبات اطراف نامه نوشته اون مهدى كه خلقالله رو به حق دعوت میکنه، منم؛ اگه حرفم رو آویزهٔ گوشتون کنید از عذاب آخرت و ذلّت دنیا، خلاص میشید؛ اما اگه خداینکرده قدم از دايرهٔ اطاعتِ منِ صاحب الزمان، کج بگذارید بدبختی و بیچارگی توی دنیا و آخرت گریبانتون رو میگیره؛ پس به خدا و اماممهدى ايمان بيارید!!
بلیا بالاخره بعد از مدتی آتیشبیاری و سرکیسهکردن مردم، دستگیر میشه. سلطانملكشاه دستور میده كلاه مسخرهها رو که گویا کلاه مخصوصی بوده بر سر بليا بگذارند و سوار بر شتر توی شهر بغداد بگردونند تا مردم ریشخندش کنند و مَلعبهٔ خاص و عام بشه. نهایتاً هم مادرمُرده حلقآویز میشه.
از داستان بلیا گذر کردم. به دنبال مهدیهای قلّابی به سدهٔ هفتم هجری رسیدم. عصر حضور مغولها و بیداد اونها.
حوالی سال ۶۳۶ قمری توی روستایی به نام تاراب در سه فرسخی شهر بخارا مردی عابد و زاهد به اسم محمود تارابى زندگی میکرد. محمود ادّعا داشت اجنّه باهاش حرف میزنند و از امور غيبى باخبرش میکنند. مردم عوام هم که توی خم و چم زندگی، گیر و گورهای فراوانی داشتند، ازخداخواسته بهش پناه میآوردند. هرجا بيمارى بود، برای شفا به محمود مراجعه میكرد. ظاهراً بخت و اقبال با محمود یار بود. گویا دانشمندى به نام شمسالدين محبوبى پیش محمود میاد و بهش میگه: توی دستنوشتههای پدرم دیدم آقایی از اهالیِ تاراب بخارا ظهور میکنه و دنیا رو از بدبختی و فلاکت نجات میده! من هرچی فکر میکنم میبینم نشونههایی که پدرم دربارهٔ اون منجی داده، طابقالنعل بالنعل با شما جور درمیاد!
اين سخنِ شمسالدین که متوجه نشدم با چه انگیزهای گفتهشده، باعث شد تودههای مردم بیشتر از گذشته جذب محمود تارابی بشند. حكومتیها و اشرافِ شهر بخارا که ترسیده بودند با محمود درگیر شدند. محمود هم پيروان خودش رو به جنگ با دستگاه حاکمه فراخوند. پيروزى اوّليه، با محمود تارابی بود. حتی دستور داد تا خونۀ اشراف شهر رو غارت کنند. مغولها که اون نواحى بودند، با همدیگه متّحد شدند و به سپاه محمود يورش بردند؛ امّا از لشگر تارابى شكست خوردند. وقتى لشكريان محمود پيروزمندانه برگشتند، اثرى از تارابى نديدند. این شد که همه جا چوانداختند: آقا، غيبت كرده و تا ظهورش، برادراش محمّد و على، قائممقام او هستند. ماجرای محمود تارابی به پایان رسید. از نوشتههای کهن چیزی بیشتر از این نمیشه فهمید.
و اما وسطهای قرن هفتم، مهدیای توجهام رو به خود جلب کرد. آقا سیدی به اسمِ قاضى شرفالدين ابراهيم شيرازى. سیّد از شیراز به خراسان مهاجرت میکنه. به علّت زهد و پرهيز و رياضاتى كه داشت، گروهى دست ارادت بهش میدن و كرامات بسياری ازش نقل محافل میشه.
از نوشتهها برمیاد آقاسیّد معتقد بود جنابشون، دقیقاً خود مهدى آخرالزمان هستند!! وقتی هم دوروبرش از مرید و فدایی پُر شد، توی ماه رجب سال ۶۶۳ قمری با لشكرى به قصد تصرّف شيراز حركت کرد. ظاهراً نزدیک پل كوار با سپاه حكومت فارس رو به رو شدند. سپاه آقاسیّد يامهدیگويان، از يک سو و سپاه حكومتى از ديگرسو حمله میکنند. توی این نبرد، لشكر سیّد شكست میخوره و سيّد به قتل میرسه.
تاريخ الأدب العربى، فروخ: ج ۵ ص ۵۵۸، تاريخ ايّوبيان: ج ۱ ص ۳۷۴، الوفيات: ج ۳ ص ۴۷۱ (شرح حال صلاح الدين)، السلوك: ج ۱ ص ۴۲، تاريخ جهانگشاى جوينى: ج ۱ ص ۸۶ - ۸۹، تحرير تاريخ وصاف: ص ۱۱۰، رياض الفردوس خانى: ص ۲۷۱، تاريخ روضة الصفا فى سيرة الانبياء و الملوك و الخلفا: بخش ۲ ج ۴ ص ۳۶۲۴، فارسنامه ناصرى: ج ۱ ص ۲۶۶.
ادامه دارد...
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و چهار
مهدیهای بدلی ۷
در جستجوی مهدیهای بدلی بودم. از کنار بعضیهاشون عبور میکردم. به نظرم خیلی مهم نبودند. تا اینکه به دوتا مهدی قلابی نسبتاً با اهمیت توی سدهٔ نهم هجری رسیدم. یکی آقاسيّد محمّد فلاح مشعشى و دیگری آقاسید محمد نوربخش.
يكى از بزرگترين جريانهاى مهدیگرايانه در ميان شيعهٔ دوازده امامى ظهور این دوتا مدعی بودند. متاسفانه هر دو از شاگردان ناخلفِ جناب ابن فَهْد حلّى، عالم برجسته و کمنظیر شيعه بودند.
آقاسید محمد فلاح، بانى سلسله مُشَعشعيّه توی خوزستان و جنوب عراق شد و آقاسید محمد نوربخش هم، پیشوایی نحلهٔ نوربخشيّه در ايران و هند رو به عهده گرفت.
شوربختانه باید بگم آقاسيّد محمّد فلاح، علاوه بر شاگردی، پسرخواندهٔ ابن فَهْد حلّى هم بوده! نظريّه باب و حجاببودن خود برای اماممهدى رو مطرح كرده!! سالها قبل از علیمحمد باب. ایشون از سادات موسوى بود. طىّ یک سلسله اقدامات نظامى و سياسى، بر تمام خوزستان و هويزه و دزفول تسلّط پیدا کرد. آقای روملو تاریخنگار عهد صفوى دربارهٔ آقاسید محمد فلاح مینویسه: از شاگردان ابن فَهْد حلی بود و میگفت: من، آمادهکنندهٔ مقدمات ظهور امام محمّد مهدى هستم و امام در اين چند روز، ظهور میکنه.
ابن فهد، كتابى در علوم غريبه جمعآوری كرده بود. سيّد که میگم شاگرد ناخلفی برای ابن فَهْد بوده، جلوتر عرض میکنم با لطایفالحیلی کتاب رو به دست میاره. متاسفانه سید با سوءاستفاده از این کتاب، کارهای عجیب و غریبی انجام میداده، به طوری که باعث بهت و شگفتی دیگران میشده.
ماجرای کتاب از این قرار بوده كه جناب ابن فهد، نوشتههایی دربارهٔ علوم غریبه داشته و به دلایلی کتاب رو به یکی از خانمهای خدمتکار در منزل میده تا ببره بندازه داخل رود فرات؛ امّا آقاسيّد محمد فلاح، کتاب رو با کلک از چنگ این خانم بیرون میاره و...
او دعوت مهديانه خود رو حوالى سال ۸۴۰ قمری در عراق آغاز میکنه و به هوادارانش میگه: به زودى، تمام دنيا رو تصرّف میکنم. جناب ابن فهد حلّى بر ضد شاگرد ناخلف بیانیه میده و حتّى فرمان به قتلش صادر میکنه.
بعدها نوادگان سیّد در صدد تطهير جدّشون برمیان و ادّعاى مهدويت پدربزرگشون رو پاپوش از سوی سنّیها اعلام میکنند. دلیلشون هم این بوده که این حرفها نوعاً توی کتاب تاريخ غياثى اومده و به دليل سنّى بودن کتاب، قابل قبول نیست. احتمالاً نمیشه حرف نوهها در دفاع از بابابزرگ رو قبول کرد.
چون کتابی تحت عنوان كلامالمهدى وجود داره که بافتههاى سيّد محمّد فلاح در سال ۸۶۵ قمری نوشته شده كه به صورتى نامنظّم دربارهٔ ادّعاهاى خود و ديدگاهاش، مطالب مفصّلى رو بيان كرده! اين اثر كه به صورت نسخهٔ خطی مونده، يكى از بهترين نمونههاى تبديلشدن یک مهدى به یک شبهپيغمبر با كتاب مقدّس جديده كه بعدها دربارهٔ علیمحمد باب هم تکرار شد.
سید محمد فلاح پسری داشته از خودش منحرفتر به نام مولى على هم كه آخرآخریها مدّعى شد روح مطهّر امامعلى در وجودش حلول كرده و الان، امامِ زندهست! براى همين، به عراق حمله کرد و مشاهد مقدّسه رو غارت كرد. نهایتا هم نوشتند که مولى علىِ يادشده، به ادّعای قبلی اكتفا نکرد و ادّعاى خدايى هم كرد.
أحسن التواريخ: ج ۱ ص ۵۲۵، تحفة الأزهار فى نسب أولاد الأئمّة الأطهار: ج ۳ ص ۲۳۷، تكملة أمل الآمل: ج ۵ ص ۷۹ _ ۸۰، رياض الفردوس: ص ۳۶۳ - ۳۶۸، مجالسالمؤمنين: ج ۲ ص ۳۹۵ - ۴۰۰.
ادامه دارد...
آهآه
بدجور دمغ بودم. حال و حوصلۀ انجام هیچکاری را نداشتم. از خانه زدم بیرون. سردرگم و بیهدف در کوچه پس کوچهها پرسه زدم تا شاید کمی آرام شوم. اما بیفایده بود. ناگهان خودم را مقابل امامصادق علیهالسلام دیدم. مهربانانه با چشمانی درشت و نافذ نگاهی به صورتم انداخت.
از چی ناراحتی عزیزم؟
مانده بودم، چه جوابی بدهم. جلوی آقا هم نمیشود رُل بازی کرد. با خودم گفتم: او امام است و اگر میخواست بهراحتی میتوانست بفهمد چه شده؛ پرسش آقا را به حساب این گذاشتم که میخواهد خودم بگویم چه خاکی به سرم شده است. سَرَم را به زیر انداخته و گفتم: آقا جان! چرا ناراحت نباشم؟ در این اوضاع و احوال بلبشوی اقتصادی که آهی در بساط ندارم، صاحب دختری شدهام!
امام برای لحظاتی سرش را پایین انداخت و چیزی نفرمود. با خودم گفتم، عجب غلطی کردم، دیدی چه بد شد! سکوت آقا، طول نکشید. سر مبارک را بلند کرد و در ادامه فرمود: سنگينىِ وزن دخترک بر زمین است نه گُردۀ تو! روزىِ آن طفل معصوم، بر عهدۀ خداست. خارج از محدودۀ عمر تو زندگى میكند و جای تو را تنگ نخواهد کرد و مهمتر از همه اینکه خیالت راحت باشد، روزىِ تو را نمیخورد. حالا بگو ببینم تو چرا ناراحتی؟
با شنیدن سخنان مهربانانۀ امام که مثل آب بر روی آتش بود، شاد و بانشاط شدم.
امام در ادامه فرمود: نام دخترت را چه گذاشتهای؟
به محض اینکه گفتم فاطمه، حضرت دست مبارک خود را بر پيشانی گذاشت و آهی جانسوز کشید (آهٍ آهٍ!) حالا که نامش را فاطمه گذاشتهای، مبادا کمترین بیاحترامی به او روا داری!
قم/ ۸ اردیبهشت ۹۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم حسین 🏴🥀😭
تفسیر آیهٔ "وسیق الذین اتقوا ربهم الی الجنة زمرا"
آیتالله بشیر نجفی از مراجع تقلید شیعه
@talabehtehrani
انا لله و انا الیه راجعون
بار دیگر حادثه تروریستی در #شاه_چراغ ملت ایران را عزادار کرد.
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و پنج
مهدیهای بدلی ۸
حالا میخوام سروقت سيّد محمّد نوربخش برم، دومین شاگرد ناخلفِ جناب ابن فَهْد حلّی. اینطور که نوشتند، اصالتاً اهل قائنات بوده و از پدرى سيّد و مادرى ترکزبان متولّد شده. این آقا متأسفانه برای رسیدن به هدف، دست به کارِ بسیار خطرناکِ جعل حدیث زده. گویا حديثى از قول ابنعبّاس ساخته که مادر مهدى، از نسل پادشاهان تُرکه!!
تازه برای محکمکاری از حرفهای ابن عربى هم مایه گذاشته. همهٔ این آسمونریسمونها برای این بوده بگه: من مهدیام!
اوایل، دستبهعصا راه میرفت و علنی چیزی نمیگفت. اما بعدها وقتی به قائنات برگشت، آشکارا ادّعاى مهدويت كرد. دنبال حكومت بود. میگفت: سلاطين و جهّال گمان میکنند پادشاهی با طهارت و تقوا جمع نمیشه اما اينجور فکرکردن، اشتباهِ محضه؛ پیامبران بزرگی مانند یوسف و موسی و داود و... سلطنت داشتند.
سیّد با همین حرفها در سال ۸۲۶ قمری با حمايت شيخ خواجه اسحاق، سر مردم شیره مالید و با ادعای مهدويت، قيام كرد.
گویا خواجه اسحاق، بعد از دیدن خوابی، شاگردش نوربخش رو به عنوان مهدی معرفی کرده بوده! نهایتاً غوغايى راه افتاد که منجر به مداخله حكومت شد. حكم قتل خواجه اسحاق صادر شد اما نوربخش، بخشيده شد.
در نوشتههای سیّد دیدم که خواجه اسحاق گفته بر من كشف شده كه تو مهدى موعود در آخرالزمان هستى!
نوربخش حتی در تأیید مهدیبودن خودش از خواجه نصيرالدين طوسى، هم مایه گذاشت!
با مطالعهٔ کتاب رسالةالهدى متوجه شدم اون زمانها برای اینکه کسی مهدیبودنش رو بتونه ثابت کنه، از پيشگويىِ برخى افراد، مسائل نجومى، احاديث، و نيز تأييدات عرفاى وقت مایه میگذاشته!
خودش میگه در یکی از سفرها به روستای وسمهٔ فراهان رسیدم. اونجا با عارف نامدار محمود انجوانى ملاقاتی داشتم. با غیبگویی از اونچه در سفرم گذشته بود، خبر داد. او به حاضران میگفت: به اين مرد، احترام بگذارید، ایشون فرزند اماممهدی هستند!
سید محمد نوربخش، ۲۰ سال آخر عمرش رو در منطقهٔ سولقان تهران زندگی کرد. نهایتاً همونجا از دنیا رفت و دفن شد. تا پایان عمرش هم سر عقل نیومد و ادّعاى مهدويت داشت!
من این مطالب رو نوشتم تا ببینیم در طول تاریخ چه آدمهایی با چه حرص و ولعی دنبال مهدیشدن بودند!
تاريخ رشيدى: ص ۶۲۷ - ۶۲۸، رسالةالهدى: بند ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۵، ۲۹، ۳۲ و ۳۵.
ادامه دارد...
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
اُحْصُدِ الشَّرَّ مِنْ صَدْرِ غَيْرِكَ بِقَلْعِهِ مِنْ صَدْرِكَ؛
با ريشهكن كردن بدى از سينه خود، بدى را از سينهٔ ديگران، بيرون كن.
📚 نهج البلاغه، ح۱۶۹، ص۱۱۷۰.
@talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 کمکی که برخی افراد مذهبی به طور ناخواسته به مخالفان و دشمنان خود میکنند
#شهید_مطهری
@talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچه خواستم از رفتار این خانومکوچولو چیزی بنویسم، نشد، نتوانستم.
داشت بساط موکب خود را آماده میکرد که...
😭🏴
جانم حسین
@talabehtehrani
داستان امام مهدی علیهالسلام
قسمت صد و شش
مهدیهای بدلی ۹
نمیخوام صحبت از مهدیهای تقلّبی به درازا بکِشه. اگه خدا بخواد کمکم داریم به آخراش نزدیک میشیم. توی یکی از کتابهای سدهٔ دهم هجری نگاهم افتاد به اسم ملّاعرشى كاشانى. در اصفهان زندگی میکرده و حوالی سال ۸۵۰ قمری فیلش هوای هندوستان میکنه. ابتدا ادّعاى مهدويت و كمكم داعیهدار نبوّت میشه! از ملّاعرشی دستنوشتههایی به نام بيانالحق به زبان فارسی، باقی مونده که با مطالعهٔ اونها خیلی چیزها دستگیرم شد.
اما انگاری مهدیبودن به این آقا وفا نمیکنه و سی سالْ بعد از این ادعا، توی سال ۸۸۰ كشته میشه. اینجور که نوشتند جسد عرشی، توی اصفهان به آتیش کشیده میشه.
از اصفهان بریم قاهره! متأسفانه ویروسِ مهدیهای قلابی مُسری بوده و گریبانگیر مردم قاهره هم شده! در کتابهای قدیمی از پیرمرد کوتاهقدّی یادشده که از مكّه به قاهره میره و ادعا میکنه من مهدیام!
پادشاه مصر در جریان قرار میگیره. مَحکمهای با حضور شاه و قاضىشهابالدين و پیرمرد کوتاهقد ترتیب داده میشه. قاضی چند سوال علمى از پیرمرد میپرسه، اما پیرمرد پاسخ دَرْخوری برای قاضی نداشته. ظاهرِ مرد هم پير كوتاهقدّى رو نشون میداده كه از علائم مهدى چیزی در او نبوده. پیرمرد با حرفهای پرت و پلا شروع میکنه به تندحرفزدن با پادشاه! اینمیشهکه گزمهها پیرمرد کوتاهقد رو دستگیر و روانهٔ تیمارستان میکنند. کمی که میگذره، عدّهای از اهالی قاهره وساطت میکنند و شاه هم به احترام اونها حكم میده که پیرمرد رو از تیمارستان رها کنید. پیرمرد پیش عثمانیهای ساکن قاهره، احترام زیادی داشت. وقتى از تیمارستان بیرون اومد مردمِ زیادی به نیّت ديدن مهدى، به استقبالش رفتند. محشرى برپا شد که نگو. شاه وحشتزده و پشیمون بهنظر میرسید. اینشدکه یهبار دیگه دستور داد پیرمرد رو دستگير و حبس کنند. منتهی ایندفعه توی خونهٔ والى قاهره حبس کردند. اما اینبار هم چند نفر دیگه واسطه شدند و پیرمرد آزاد شد.
برگردیم به ایران و قزوین.
در سال ۹۵۰ قمری کتابچهای به نام مبشّرهٔ شاهيّه نوشته شد. در این کتابچه ادّعا شده بود سيزده سال بعد، اماممهدى ظهور میکنه. سال ۹۶۲ قمری تعدادی از آدمهای ایل قزلباش شروع کردند به جارزدن که شاه طهماسب، همون اماممهدی هست! عجیبتر اینکه وقت حضور در کاخ، شاه صفوی، ایشون رو با تعابیر امام عصر و حضرت صاحب العصر و الزمان مورد خطاب قرار میدادند!
اما شاه طهماسب روى خوش به اين هذیانگوییها نشون نداد و اتفاقاً سخت باهاشون برخورد کرد و دستور داد سر این افراد رو با تُخماق خرد کنند. ظاهرا تُخماق چوبی محکم بوده که باهاش میخهای خیمه رو میکوبیدند.
بعد از شاه طهماسب بریم به روستای آرند حوالی کهکیلویه. در این روستا آقایی بوده به نام ملّاهدايت آرندی که به سبب رياضتهاى سخت، توانايى انجامدادن كارهاى خارقالعاده رو پيدا كرده بود. رفتهرفته، آوازهٔ ملاهدایت در اطراف گسترده شد. مردم كه در اون وقت همگى سنّى و شافعیمذهب بودند، نذورات رو به خدمتش میآوُردند. معبدى هم براش در بالاى كوه ساختند كه به چلّهنشينى در اونجا میپرداخت. ملاهدایت توی آخرین چلّهنشينى یکهو مدّعى شد كه مهدىِ موعوده! خبر به گوش حاكم كهكيلويه رسيد و دستور جلبش صادر شد. ملا و تعدادی از مریدانش فیالفور دستگیر شدند. حاكم دستور داد ملّا رو با دوروبریهاش روی گاو سوار كنند و در محلّههای شهر دهدشت بچرخونند و آخرِ سر هم به قتل برسونند.
از کهکیلویه به شبه قارهٔ هند رفتم. اونجا به بايزيد انصارى معروف به پيرِ روشن برخوردم. عارف و نويسنده بود! در یکی از سفرهاى تجارتى که همراه پدرش بود خیلی اتفاقی با سليمان ملحد ديدار کرد. سلیمان که اسماعیلیمذهب بود تأثير شگرفی بر بایزید گذاشت. او رفتهرفته خودش رو پير كامل دونست و مدّعى مكاشفاتى شد. مثلاً ادّعا كرد كه در خواب، حضرت خضر رو ديدار كرده و از دست او آب حيات نوشيده! سرانجام، مدّعى مهدويت شد و تعاليم خود رو تدوين كرد و از سوى پيروانش، پير روشن و از طرف مخالفانش، پير تاریک لقب گرفت!
موسوعة العلّامة المرعشى: ج ۲ ص ۳۵۶، بدائع الزهور فى وقائع الدهور: ج ۲ ص ۱۷۳۲، از شيخ صفى تا شاه صفى (تاريخ سلطانى): ص ۸۰، تاريخ جهانآراى عبّاسى: ج ۱ ص ۶۸، رياض الفردوس خانى: ص ۴۲۳ - ۴۲۴، دانشنامه ادب فارسى: ج ۴ ص ۴۰۷.
ادامه دارد...
حوالی همدان، اتوبوس برای گازوئیل در یک پمپ بنزین توقف کرد. پیاده شدم تا مقداری قدم بزنم که نگاهم بر روی نازل گازوئیل به این تصویر افتاد!!
#اربعین
#چاپنوزدهم
الحمدُ للهِ علی کلِّ حالٍ
بعد از بازگشت از زیارت اربعین، ساعتی پیش به حرم کریمهٔ اهلبیت، خانم حضرت فاطمهٔ معصومه سلاماللهعلیها مشرف شدم.
پس از بوسیدن ضریح و تبرّکجستن از در و دیوار حرم، طبق یک عادت دیرینه به کتابفروشی سَری زدم.
لابهلای قفسهٔ ۱۶ نگاهم به چاپ نوزدهم کتاب #داستان_بریده_بریده افتاد.
چاپ نوزدهم را ندیده بودم.
گویا اخیرا به زیور طبع رسیده است.
خدای مهربان را بیاندازه سپاسگزارم.
#داستان_بریده_بریده