قَحطی!
امروز که با مطالعه ام سرگرمِ اطلاع یافتن از چیزی بودم برای دقایقی رشته و عِنانِ کار از دستم در رفت و راه گُم کرده و لا به لای کتاب ها یکهویی و بی هیچ مقدمه ای سر از کتابِ "معرفةُ ما یَجِبُ لآلِ البیتِ" در آوردم.
گاهی یک نکته خیلی جزئی که شاید برای خیلی ها از بیخ، اهمیتی نداشته باشه ذهنم را به خود جلب می کند. انگار که سطر به سطر و واژه به واژه کتاب با زبانِ بی زبانی صدایم کرده و با اصرار و اِلحاح می گویند: تو را به خدا بیا و مرا بخوان که من غریبم و خواننده ای ندارم. منم از روی احسان و دلسوزی و نه نیاز و حاجت می گویم چشم.
البته بی انصافی است که بگویم این خوبی یک طرفه و فقط از من به کتاب است. نه! انصافاً کتاب هم لطف دارد به انسان. چیزهای خوب به آدم یاد می دهد. آرامش، قرار و طُمانینه به انسان هدیه می دهد.
البته شمایی که این نوشته را همین الان می خوانی امیدوارم در پایانِ مطالعه از حقیر گله نفرمایی که آقا حالا مگر مطلب قحطی آمده که شما این چیزها را می خوانی و از این جور حرف ها.
به هر حال، خدمت باسعادت شما عرض کنم که نویسنده کتاب، آقای مِقریزی از عالمانِ اهل سنت در سده ۸ هجری در فصلِ پایانی و صفحه ۸۲ و ۸۳ کتابِ خود چنین نوشته است:
حوالیِ سال های ۸۲۱ هجری یکی از نوادگانِ امام زین العابدین علیه السلام به نام عِجلان در مدینه زندگی می کرد. پدرانِ عِجلان با ۱۸ واسطه به امام زین العابدین علیه السلام می رسند. عِجلان حاکم مدینه بود. یک بار از این منصب عزل شد. اما دوباره حاکم مدینه گردید. در ماهِ ذی الحجه سال ۸۲۱ برای بار دوم عزل و کَت بسته در غُل و زنجیر به دارالخلافه یعنی قاهره برده شد. (دوره خلافتِ مَلِک مؤید شیخ) عِجلان را در دژی با برج و باروهای مستحکم در اتاقی زندانی کردند.
قاضی القضاهِ آن روزگارِ قاهره به نام عزّ الدین عبدالعزیز حنبلی می گوید: شبی از شب ها خواب دیدم که در مسجد پیامبر اکرم در مدینه نشسته ام. ناگاه روضه منوّره شکافته شد و پیامبر از مَضجَع نورانی و شریف خود خارج و بر صندلیِ مُرصّع و جواهر نشانی جُلوس فرمودند. سپس با دستِ مبارک خود به من اشاره کرد که پیش بیا. جلو رفتم. پیامبر فرمود: به مؤید بگو که عِجلان را از بند آزاد کند.
از خواب بیدار شدم. عجلان را به هیچ وجه نمی شناختم. به مجلسِ پادشاه مصر سلطان مؤید شیخ رفتم. در فرصتی مناسب به سلطان عرض کردم: سوگند می خورم که نه عِجلان را می شناسم و نه اصلا می دانم که او کیست و کجاست و چه کرده است.
سپس رویای شبِ گذشته را برای سلطان تعریف کردم. سلطان سکوت کرد و چیزی نگفت. خداحافظی کردم و از حضور پادشاه مصر خارج شدم. متوجه شدم که سلطان پشت سرم دارد می آید. به مُحوطه قصر که رسیدم از پشتِ سر صدایم کرد. برگشتم و احترام کردم. پیشکارِ مخصوص را صدا زد. مردی دوان دوان آمد. سلطان همانجا دستور داد تا عِجلان را که تازه فهمیده بودم از سادات شریفِ مدینه و از نوادگانِ زین العابدین علیه السلام است آزاد کنند. حتی سلطان مؤید دستور داد تا عِجلان مُجددا حاکم مدینه گردد. عِجلان مدتها حاکم مدینه بود تا که در ماه ذی الحجّه سال ۸۳۲ هجری طیّ یک درگیری خونین در مدینه کشته شد.
داستان پسر هند مگر نشنیدی
که از او بر سر اولاد پیمبر چه رسید
پدر او لب و دندان پیمبر بشکست
مادر او جگرِ عَمِّ پیمبر بمکید
خود به ناحق حقِّ دامادِ پیمبر بگرفت
پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین قوم چرا لعنت و نفرین نکنیم
لعنة الله یزیدا و علی حب یزید
سنائی غزنوی
سنگِ مَنجنیق
درشت سخن به کسی گویند که به تندی و خشونت سخن گوید. حُکمای قدیم درباره آدمِ درشت سخن گفته اند: سخن نگفتی و چون گفتی سنگِ منجنیق بُوَد که در آبگینه خانه انداختی!
و اما نرم زبان، نرم گفتار و نرم گو به شیرین زبان و شکر گفتاری گویند که به ملاطفت و مدارا با مردم سخن گوید. درشت گویی نشانه سخت دلی و نرم گویی نشانه رئوف بودن و مهربانی است.
بچه سِرتخ!
آقای ابوالقاسم حسن نیشابوری در صفحه ۶۶ از کتابِ "عقلاء المجانین" نوشته است:
شخصی با نام عیسی فرزند علی می گوید: روزی از روزها سعدون را که به دیوانگی شهره شهر بود در کوچه پس کوچه های بغداد دیدم که کودکان تمسخرش کرده و هِرهِر و کِرکِر به حال و روزش می خندند.
با ناراحتی جلو رفته و چندتا درشت، بارِ بچه ها کردم تا دست از سرِ کچلِ سعدونِ بیچاره بردارند. یکی از بچه ها که از بقیه سِرتخ تر بود جسورانه جلو آمد و گفت: سعدون می گوید خدا را می بیند! مگر خدا دیدنی است؟! سَرم را به طرفِ سعدون چرخانده و گفتم: می بینی و می شنوی که بچه ها چه درباره ات می گویند؟! سعدون نگاهی به من انداخت و گفت: ای برادرم عیسی! از آن روزی که خدا را شناخته ام هرگز او را گم نکرده ام.
عجیب و خواندنی!
تصمیم دارم اگر خدا بخواهد در این شب پاییزی، حکایتی شنیدنی و البته عجیب از صفحه ۷۳ کتابِ تفسیر منسوب به امام حسن عسگری علیه السلام برایتان تعریف کنم. قصه ای که البته لازمه ی پذیرشِ آن، این است که به عالَمِ غیب باوری عمیق داشته باشیم.
اگر خاطرِ مبارکتان باشد خداوند در اوایل سوره بقره اولین نشانه آدمهای پرهیزکار را داشتنِ باور به عالَمِ غیب معرفی می کند. عالَم غیب یعنی اموری که فهم و دَرکِ آن فراتر از ادراکات حسی و مادیِ ما می باشد. حالا بریم سروقتِ داستان.
روزی از روزهای خدا جنابِ ابوذر غفاری به محضرِ پیامبر رسید و عرض کرد: آقاجان! من گوسفندان بسیاری دارم که باید برای چَرا به صحرا ببرم. از سویی دلم نمی آید که شما را رها کنم. البته می توانم گوسفندها را به دستِ چوپان بسپارم. منتهی دلشوره دارم که نکند چوپان آنگونه که باید و شاید به این زبان بسته ها رسیدگی نکند. مانده ام چه کنم! شما چه صلاح می دانید؟
پیامبر نگاهِ مهربانی به ابوذر انداخت و فرمود: برو عزیزم برو به کارَت برس! ابوذر که آموخته بود خیر و صلاح انسان ها در اطاعتِ بی چون و چرا از فرموده رسول خداست بی درنگ گفت چَشم و راهی صحرا شد.
پس از گذشت یک هفته ابوذر به دیدار رسول خدا آمد. پیامبر به محض اینکه نگاهشان به ابوذر افتاد با تعجب فرمود: گوسفندان را چه کردی؟! ابوذر عرض کرد: آقاجان داستانِ عجیبی دارد.
پیامبر پرسید: ماجرا چیست؟ ابوذر گفت: روزی از روزها در صحرا و کنارِ رَمه هایم مشغول نماز بودم که متوجه شدم گرگ به گلّه نزدیک شده است. با خودم کلنجار رفتم و گفتم: خدایا الان چه کنم؟ نماز را ادامه دهم یا سراغِ گلّه بروم؟! نهایتا تصمیم گرفتم نماز را ادامه دهم.
اینجا بود که سر و کلّه شیطان پیدا شد. مرا وسوسه می کرد که نماز را رها کن. چرا که اگر گوسفندانت را گرگ بخورد بی چاره و مُفلس می شوی! به شیطان گفتم: چرا بی چیز و مُفلس شوم و حال اینکه خدا را دارم. پیغمبر را دارم. علی و اولاد علی را دارم. چرا می گویی مُفلس و بیچاره می شوی؟! من که سرمایههایی اینچنینی دارم هرگز بیچاره نخواهم شد. این را گفتم و به نمازم ادامه دادم.
گرگ آمد و گوسفندی را به دهان گرفت و رفت. در این لحظه متوجه شدم سر و کلّه شیری از دور پیدا شد. شیر به سمتِ گرگ هجوم بُرد و علاوه بر نجاتِ گوسفند، گرگ را هم پاره پاره کرد. سپس به طرفم آمد و در کمالِ شگفتی با زبانی که من حالی اش می شدم گفت: نمازت را با خیال آسوده بخوان که خداوند مرا به مراقبت از گوسفندانت گماشته است.
پس از پایان نمازم شیر مُجددا به سویم آمد و گفت: با خیالی آسوده به مدینه و ملاقاتِ پیامبر برو و دیداری تازه کن! آنجا که رسیدی سلام مرا به پیامبر برسان و ماجرا را برایش تعریف کن و آنگاه از قولِ من به پیامبر بگو: خداوند یار و صحابیِ تو را به پاسِ دینداریِ صادقانه اش، اینگونه گرامی داشته است.
کسانی که اطراف پیامبر نشسته بودند از سخنانِ ابوذر شگفت زده شدند. برخی نیز با تردید در درستی حرف های ابوذر به سخنان او گوش می دادند اما پیامبر خدا گفته های ابوذر را تصدیق کرده و فرمود: این را بدان که من، علی، فاطمه، حسن و حسین به درستی سخنان تو باور داریم.
اما برخی از منافقین سُست ایمان به گوشِ هم پِچ پِچ می کردند که محمد با ابوذر مخفیانه تبانی کرده اند تا ما را فریب دهند. گروهِ منافقین با هم قرار گذاشتند تا بیست نفرشان بی خبر به چَراگاهِ گوسفندانِ ابوذر بروند تا از نزدیک، ادعاهای عجیبِ ابوذر را راستی آزمایی کنند. آن عدّه که هدفی جز رسوایی و بدنامیِ پیامبر در سر نداشتند فردای آن روز در تعقیب ابوذر به صحرا رفتند. آنان به چراگاه که رسیدند در جایی مخفی شدند. وقت نماز فرا رسید. ابوذر مشغول نماز شد. بلافاصله سر و کلّه شیری در مقابل دیدگانِ بُهت زده آن بیست نفر از دور پیدا شد. ابوذر نماز می خواند و شیر به گِرد گله گوسفندان می چرخید و نگهبانی می داد. نماز ابوذر که تمام شد شیر با یال و کوپالی قوی و پُرمو به طرف مکانی که منافقین مخفی شده بودند رفت و به آنان گفت: ای گروه منافقین! شما نه به پیامبر و نه به وصیِّ او علی بن ابی طالب و نه به اولاد پاکِ علی و نه به ابوذر که من مراقبِ گوسفندان اویم به هیچکدام هیچگونه باور و اعتقادی ندارید. به خدایی که مرا مامورِ نگهبانیِ گوسفندان کرد سوگند که اگر ابوذر فرمان دهد در چِشم به هم زدنی اَحدی از شما را زنده نخواهم گذاشت.
ابوذر پس از این حادثه عجیب، بی درنگ به مدینه بازگشت و پیامبر را در جریانِ کمّ و کیفِ ماجرا گذاشت. رسول خدا به ابوذر فرمود: تو در اطاعت از دینِ خدا کوشا بودی خداوند نیز در اِزایِ فرمانبری و بندگی ات، این حیوان را مُسخّر تو گردانید و دیدی آنچه را که دیدی! تو از جمله کسانی هستی که خداوند آنها را در قرآن به اقامه نماز مدح و تمجید کرده است.
سفارش فرزندان به #تسبیحات #حضرت_زهرا "سلام الله علیها"
برادران عزیز و خواهران محترمه!
حضرت امام صادق علیه السلام روزی به یکی از یارانش به نام ابوهارون فرمودند:
🔸 ما کودکان خود را همانگونه که به نماز فرمان میدهیم، به تسبیح فاطمه علیهاالسلام نیز سفارش میکنیم. پس بر این ذکر مداومت کن؛ زیرا هر بندهای بر آن مداومت کند، تیرهبخت نمیشود.
📚 كافی، ج3 ص۳۴۳ ح۱۳
قارِ بیخود
مرحوم پدرم گاهی می گفت: حرف زدن با مردم و برای مردم خوب است اما این کار هم مثل هر کار دیگری اندازه دارد. پُرحرفی خوب نیست. حالا که طلبه و آخوند شدی باید به اندازه حرف بزنی. آدم های کم عقل و سبک مغز هستند که وِرّاجی می کنند. به قول معروف آب هرچه عمیق تر باشد آرامتر است. به کلاغه گفتند: چرا پیر شدی؟ گفت: بس که قارِ بیخود زدم.
نترس!
جَوونی می گفت: بازارِ کار خیلی خراب است. نمی دانم آیا بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه کار پیدا می کنم؟ به او گفتم: درست می گویی اما نگران نباش! به شورِ جوانانه حرفم رو بُرید و گفت: آخه با این اوضاع و احوال چه طور نگران نباشم. گفتم: تو الان فقط به دَرست فکر کن و تا می توانی قابلیت های علمی و فنی و هنری ات را بالا ببر. شک نکن که آتش جای خود را باز می کند. باتعجب پرسید: یعنی چی؟! گفتم: آدم های لایق و شایسته حتی در بدترین شرایط اقتصادی هرگز بیکار نمی مانند. بالاخره شغلی برای خودشان دست و پا می کنند. نترس! دود روزنه ی خود را پیدا می کند.
ما خرابِ خرابیم چه کنیم؟
شب گذشته به منزل عالم ربانی حضرت آیت الله خرازی رفته بودم. همنشینی و معاشرت با چنین انسانی و لو کوتاه مدت، غبار غفلت را از دل و جان انسان پاک می کند. مانند شهری که ریزگردها فضای آن را غبارآلود کرده اند. اما بارش باران، علاوه بر اینکه گرد و غبار را از بین می برد، هوا را نیز لطیف و دلنشین می سازد. هرگاه به دیدار ایشان می روم دل و جانم حیاتی دوباره می یابد. افسوس که دوستان و عزیزانم در دور دست ها هستند و از دیدار ایشان محروم.
برای یک بار هم که شده تعارفات و ملاحظات معمول را کنار گذاشتم و به مانند فرزندی که با پدر خود درد و دل می کند، به ایشان عرض کردم: "حاج آقا! ما از اوضاع و احوال خودمان اصلاً رضایت نداریم. به انواع و اقسام گناهان آلوده شده ایم. زبانمان هرزه گو شده، چشمانمان هرزه بین شده، مراعات خدا را نمی کنیم. انواع آلودگی ها در قلب و روح ما وجود دارد. گرفتار عُجب و غرور شده ایم. زود رنج هستیم. آستانۀ تحملمان بسیار پایین آمده، در خلوت ها مراعات حضور خدا را نمی کنیم. نمازمان که قضا می شود دیگر غصه نمی خوریم. حق الناس به گردنمان می آید عین خیالمان نیست. انگار نه انگار ما مسلمان و پیرو اهل بیتیم. خلاصه اینکه حاج آقای خرازی! ما خرابِ خرابیم. چه کنیم؟ امیدی هست؟ بدون تعارف، به فرمودۀ آقا امیرالمومنین ما شدیم به مانند الاغی که به سنگ آسیاب بسته شده و یک گونی به سرش کشیده اند و این الاغ بیچاره گمان می کند که از صبح تا به غروب راه بسیاری را رفته است. اما وقتی گونی را از سرش بر می دارند متوجه می شود که عجب! درجا زده است. حاج آقا آیا امیدی هست؟ چه باید بکنیم؟ به دنبال تحولی هستیم که حالمان عوض شود."
حضرت آیت الله خرازی که با آرامش وصف نشدنی به سخنانم گوش می داد وقتی مطمئن شد که دیگر حرف هایم را زده ام، نگاهی مهربانانه و محبت آمیز توام با لبخندی ملیح به من انداخت و فرمود: "شما نا امید نباشید. خداوند همۀ آلودگی ها را پاکیزه می کند. مگر در قرآن که سخن خداست نخوانده ای که ای بندگانِ من، که بر خود اسراف و ستم کردهاید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را میآمرزد، زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است. فقط می ماند یک کار که شما باید انجام بدهی. اگر این کار را انجام دادی به ناگاه متوجه تاثیر آن در خودت خواهی شد و همۀ آنچه که گفتی و از آن گله داشتی، به ناگاه خواهی دید که اثری از آنها نیست. به جای آن انس با خدا و آرامش پیدا می کنی، ذائقه ات عوض می شود، میل به گناه می رود و رغبت به خوبی ها و عبادت خدا جایگزین آن می شود. آن عملِ تاثیر گذار و متحول کننده، انس با قرآن کریم است. البته تدبر در قرآن مهمتر از قرائت قرآن می باشد. در طول روز فرصت هایی را برای تدبّر در آیه ای از آیات قرآن اختصاص بده. تلاش کن به کمک ترجمۀ قرآن و یک تفسیر مختصر، مفهوم آیه را بفهمی. زیاد به قرآن مراجعه کن. مداومت بر این کار، همۀ دردهای روحی و اخلاقی ما را به طور معجزه آسایی درمان می کند."
از ایشان تشکر کردم و با حال خوشی از منزل این طبیب روحانی خارج شدم.
برادران و خواهران با ایمانم! با قرآنی انس می گیریم که رسول خدا دربارۀ آن فرموده است: "هیچ شفاعت کننده ای در روز قیامت بلند مرتبه تر از قرآن نیست، نه پیغمبری و نه ملکی و نه غیر اینها."
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 25 تیر 95
ترانه های کوچه بازاری
خیلی دوست داشتم در فرصتی مناسب یادداشتی از آیت الله سید محمد هادی میلانی بنویسم. تا اینکه امروز به مناسبت سالگرد رحلت ایشان، به آرزویم رسیدم. چند سال قبل حکایت عجیبی دربارۀ ایشان شنیده و در ذهنم مانده بود. هر حکایتی را که شنیده باشم به راحتی در یادداشت ها استفاده نمی کنم. برای نقل این حکایت، به ناچار تلفن نوۀ ایشان را گیر آوردم تا دربارۀ صحت و سقم این ماجرا از ایشان سوال کنم. گوشی تلفن را برداشته و به دفتر نوۀ آیت الله میلانی تماس گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. ماجرا را به او گفتم. ایشان هم لطف کرده و گوشی را به آیت الله آقا سید علی میلانی دادند!
بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان عرض کردم، حکایتی از دوران بیماری پدر بزرگتان شنیده ام لطفا برایم بفرمایید قضیه از چه قرار بوده؟ ایشان نیز با نهایت بزرگواری و تواضع که البته کمی برایم غافلگیر کننده بود، فرمودند:
[پدر بزرگ ما دچار بیماری معده شده بودند، پزشکی به نام پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند. این پزشک مسیحی پس از عمل جراحی، زمانی که پدر بزرگم در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد کلماتی را که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند برایش ترجمه کند. پدر بزرگم در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می کردند، پروفسور برلون پس از شنیدن ترجمه، رو کرد به حاضران و گفت: از این لحظه می خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم. وقتی دلیل این کار را پرسیدند، چنین پاسخ داد: "انسان، خودِ واقعی اش را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، در حالت به هوش آمدن نشان می دهد و من دیدم این آقا تمام وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد یکی از بزرگترین اسقف های کلیسا افتادم که چندی پیش در همین حالت ترانه های کوچه بازاری را زمزمه می کند. در این لحظه فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است" پروفسور برلون بعد از این ماجرا وصیت کرده بود که وی را در شهری که مرحوم آیت الله میلانی را در آن دفن کرده اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که این پروفسور را در خواجه ربیع مشهد دفن کردند]
گوشی تلفن در دستم بود و با حیرت به سخنان آیت الله سید علی میلانی گوش می دادم. پس از شنیدن این حکایت، تشکر کرده و خداحافظی کردم. با شنیدن سرنوشت این پزشک، آرام و قرار نداشتم. با خودم کلنجار می رفتم که چطور ممکن است یک انسان به همین سادگی هدایت یابد؟ تا اینکه به سراغ قرآن و معلم آن یعنی علامۀ طباطبایی رفتم. جلد اول تفسیر المیزان را برداشتم و مانند تشنگان جرعه جرعه از معارف آیه دوم سورۀ بقره نوشیدم تا آرام گرفتم.
دوستان عزیزم! خداوند در این آیه می فرماید: قرآن مایۀ هدایت پرهیزکاران است. پرهیزکار در این آیه یعنی کسی که حقیقت جو باشد. تا زمانیکه روحیۀ تسليم شدن در مقابل حق و پذيريش آنچه هماهنگ با عقل و فطرت است، در وجود انسان نباشد محال است انسان از هدايت قرآن بهره بگيرد. برخی در جستجوى حقند و اين مقدار از تقوا در دل آنها وجود دارد كه هر جا حق را ببينند پذيرا مى شوند. گروه ديگر افراد لجوجی هستند كه اصلا روحیۀ حق پذیری ندارند. قرآن این افراد لجوج را چگونه هدایت کند؟! شما اگر جای خدا باشید با این افراد چه می کنید؟ راز هدایت جناب پروفسور این بود که او حق پذیر و حق جو بود. نوشتن یادداشت که به پایان رسید، صدای اذان صبح را از ماذنۀ مسجد می شنیدم که... حی علی الفلاح
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ هفدهم مرداد 95
رأس الجالوت
ببینید دوستان! بر اساس گزارش های تاریخی، بزرگِ يهوديان در روزگار امام حسین علیه السلام، پیامبر زاده ای بوده به نام رأس الجالوت!
نویسندۀ کتاب الطبقات الکبری در صفحۀ 498 از جلد اوّل کتابش نوشته که همین آقای رأس الجالوت در جایی می گوید:
به خدا سوگند! ميان من و حضرت داوود عليه السلام هفتاد نسل فاصله است، ولى يهوديان مرا كه مى بينند به من تعظيم مى كنند (فَتُعَظِّمُني). امّا ميان شما و پيامبرتان، جز يك نسل، فاصله نيست (إلّا أبٌ واحِدٌ) با این حال شما پسرش را كشتيد!
همچنین جناب آقای طبری در صفحۀ 393 از جلد پنجم کتاب تاریخ طبری نوشته که رأس الجالوت از قول پدرش می گفت:
هرگاه که راهم به کربلا می افتاد بی مُعطّلی با اسبم به تاخت از آن عبور می کردم زیرا از پیشینیان خود شنیده بودیم که فرزند پیامبری در اینجا کشته می شود (أنَّ وَلَدَ نَبِيٍّ مَقتولٌ في ذلِكَ المَكانِ) و من همیشه ترس داشتم که مبادا همان کشتۀ کربلا باشم.
وقتى حسين كشته شد متوجه شدیم که ايشان همانی بود كه از او حرف مى زديم.
از آن پس هرگاه گذرم به کربلا می افتد بی واهمه و شتاب از آن عبور می کنم! (أسيرُ ولا أركُضُ).
آری رفقا! ببینید! امام حسین علیه السلام حتی دل نگرانی پیامبر زاده ای را نیز به جان خود خرید!
به یاد عزیز دلم شهید جواد افتادم که به مانند اربابش امام حسین علیه السلام دل نگرانی خیلی ها را به جان خود خرید!
یادش جاودانه باد!
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 29 اسفند 96
اعتراض مرد سیبیلو
یادم هست همراه خانواده برای تبلیغ ماه مبارک رمضان به روستایی در استان فارس رفته بودم.
در یکی از سخنرانی ها که با آب و تاب دربارۀ خانواده داد سخن سر داده بودم رو به حاضرین در مسجد کرده و گفتم:
آقایون و خانوم ها!
مرحوم کلینی در صفحۀ 569 از جلد پنجم کتاب کافی از قول پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نوشته است:
اين سخن مرد به همسرش كه دوستت دارم (إنّي احِبُّكِ) هرگز از دل زن، بيرون نمی رود (لا يَذهَبُ مِن قَلبِها أبَدا).
آقای سبیل کلفتی از اهالی روستا به محض شنیدن این حرفم، با پشت انگشت سبابه اش دستی بر سبیل هایش کشید و اعتراض گونه گفت:
حاج آقا! با این حرف ها زن ها لوس و نُنُر می شوند!!
اعتراض مرد سیبیلو من را به یاد یکی از سخنان پیامبر خدا انداخت.
آنجایی که دربارۀ همسرشان حضرت خدیجه بدون هیچ ابایی اظهار می دارد که من عاشق همسرم بودم! (کنت لها عاشقاً).