eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
355 دنبال‌کننده
512 عکس
265 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حتی از یک سُنّی! سال ۷۶۶ قمری در قاهره به دنیا آمد. نامش را احمد گذاشتند و بعدها به واسطه اینکه اصالتا اهلِ محله مِقریزِ شهر بعلبک بود به "مِقریزی" شهرت یافت. در کودکی حافظ قرآن شد و پله های ترقی را به سرعتِ برق و باد طی کرد و خیلی زود شد یکی از مورخینِ پرآوازه و مشهور مصری. جناب مِقریزی بعدها از برجسته ترین شاگردانِ ابن خلدون شد. کتابی نوشته به نامِ "مَعرفه ما یَجِبُ لآلِ البیتِ" یعنی شناختِ تکالیفِ مسلمانان در قبالِ اهل بیت پیامبر اکرم. مقدمه کتاب را به دقت خواندم. مقدمه کتاب یعنی جعبه سیاه که همه چیز در آن وجود دارد. از انگیزه نویسنده گرفته تا روشِ نگارش. به رفقای علاقمندِ به پژوهش همیشه توصیه می کنم که قبل از مطالعه هر کتابی ابتدا مقدمه کتاب را بخوانید. حتی اگر موفق به خواندنِ خودِ کتاب هم نشدید حتما مقدمه را بخوانید. جناب آقای مِقریزی در مقدمه کتاب می نویسد: پس از آنکه دیدم بیشترِ مردم روزگارم در شناختِ اهل بیت پیامبر کوتاهی کرده و از برآوردنِ حقوقِ این بزرگواران روگردانده و نسبت به جایگاه این خاندان در نزد پروردگار جاهل هستند بر آن شدم تا نوشته ای را در این زمینه تدوین کنم. مرقومه ای که خواننده را به سوی شناختِ بزرگیِ اهل بیتِ پیامبر رهنمون باشد. دوستانِ عزیزم! نویسنده کتاب تلاش کرده تا به کمکِ تفاسیری چون تفسیر طبری، تفسیر قُرطبی، تفسیر ابن عربی و تفسیر المُحَرّرُ الوَجیز آیاتِ ۳۳ احزاب، ۲۱ طور، ۸۲ کهف، ۲۳ رعد و ۲۳ شوری را تفسیر کند. او به کمکِ تفسیرِ این پنج آیه می خواهد بگوید اهل بیتِ پیامبر چه مقام و مرتبه ای نزد خدا داشته و ما مسلمانان چه وظایفی در قبالِ آنها داریم. نویسنده محترم در فصلِ پایانی کتاب نیز در اقدامی عجیب و نادر به سراغِ مجموعه ای از رویاها و حکایاتی که از مَشایخ و معاصرینِ خود در رابطه با مقام و منزلت اهل بیت پیامبر شنیده رفته است. عجیب و نادر از این مَنظر که معمولا اینگونه کارها از اهل سنت به نُدرت صادر می گردد.
تیمور لنگ جناب آقای مِقریزی در فصلِ پایانی کتابِ "معرفةُ ما یَجِبُ لآلِ البیتِ" در اقدامی نادر و عجیب، مجموعه ای از رویاها و حکایاتی را که از مَشایخ و معاصرینِ خود در رابطه با مقام و منزلت اهل بیت پیامبر شنیده بود گردآورده است. عجیب و نادر از این مَنظر که معمولا اینگونه کارها از عالمانِ اهل سنت به نُدرت صادر می گردد. او در صفحه ۸۰ کتاب می نویسد: از شیخ و فقیه حَنفی، محمد بن ابراهیم مُرشدی مکّی با دو گوشِ خود شنیدم که می گفت: علّامه و مُفتیِ بزرگِ مسلمانان، جناب زین الدین عبدالرحمن خلال بغدادی برایم می گفت: تیمور لنگ آنگاه که در بسترِ بیماری افتاده بود روزی از روزها به شدّت حالش وخیم گردید. از شدت تب و درد رنگِ چهره اش تغییر کرده و سیاه شد. مدتی که گذشت، حالِ تیمور لنگ بهتر شده و کم کم به هوش آمد. اطرافیان برایش گفتند که چهره ات سیاه شده بود. تیمور لنگ بعد از شنیدن این سخن گفت: ملائکه عذاب به سراغم آمده بودند. اینجا بود که رسول خدا به دادم رسید و به فرشته های عذاب فرمود: فعلاً او را رها کنید چرا که از دوستدارانِ ذرّیّه ام بود و با آنان بسیار خوش رفتاری می کرد. حتی فقهای بزرگی چون شهرزوریِ شافعی، جمال الدین مُرشدی و برخی دیگر می گفتند که برخی از اصحابِ ما شبی از شب ها پیامبر اکرم را در خواب دیده اند که تیمور لنگ هم در حضور پیامبر بوده است. اصحاب ما به تیمور لنگ، توپ و تشر می زنند که فلان فلان شده ظالم تو اینجا چه می کنی که پیامبر در جواب می فرماید: فعلاً کاری با او نداشته باشید او در دنیا که بود فرزندانِ مرا دوست می داشت.
احترام به اولادِ پیغمبر جناب آقای مِقریزی از عالمانِ اهل سنت در سده ۸ هجری در فصلِ پایانی و صفحه ۸۵ کتابِ "معرفةُ ما یَجِبُ لآلِ البیتِ" چنین نوشته است: شمس الدین محمد عَمری می گفت که روزی از روزها در معیّت قاضی جمال الدین، بازرس و مُحتسِبِ ویژه حاکم مصر "ظاهر برقوق" به خانه یکی از سادات شریفِ قاهره به نامِ عبدالرحمن طباطبایی که اذان گوی مسجدی مشهور در قاهره بود رفتیم ( البته در متن کتاب، نامِ سید را عبدالرحمن طباطبی آورده است). دربِ خانه اش را دقّ الباب کردیم. خودِ سید عبدالرحمن درب را باز کرد. از دیدنِ بازرس ویژه حاکمِ مصر در پشت درب خانه اش کمی یکّه خورد. به دعوت و تعارفِ سید عبدالرحمن داخل خانه شدیم و با رعایت سلسه مراتب هر کدام در جایی از اتاق نشستیم. علی القائده قاضی جمال الدین چون شخصیتی صاحب منصب و حکومتی بود در صدر منزل نشست. کمی که گذشت، قاضی به سید عبدالرحمن گفت: سیّد! حلالم کن! سیّد عبدالرحمن با تعجب پرسید: حلالِ چی؟! قاضی گفت: اگر خاطر مبارکتان باشد چندی پیش که در محضر حاکم مصر جنابِ "ظاهر برقوق" نشسته بودم شما وارد شدید و رفتید بالاتر و نزدیک تر از من به جنابِ حاکم نشستید. در آن لحظه من با خود گفتم: عجب آدمِ پُر رویی هست این سیّد که اصلا مراعاتِ سلسله مراتب را نمی کند و در حضور پادشاه مصر بالاتر از من نشسته است. آن شب وقتی برای استراحت به خانه ام رفتم رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم. حضرت که از ظاهرش پیدا بود از من گله دارد با ناراحتی به من فرمود: قاضی جمال الدین! خیلی سختت بود که لحظاتی پایین تر از فرزندم سید عبدالرحمن بنشینی؟! وقتی سخنان قاضی جمال الدین به اینجا رسید سید عبدالرحمن زد زیر گریه و همین جور که به شدّت اشک می ریخت بُریده بُریده گفت: آخه من کی هستم که رسول خدا به یادم باشد؟! همه ما که آنجا نشسته بودیم از گریه های سید عبدالرحمن به گریه افتادیم سپس همگی به سید عبدالرحمن التماس دعا گفتیم و برگشتیم.
باریک تر از مو اَمان از لحظه‌ ای که خدای ناکرده هیجان و عصبانیت به سراغ ما آید. در آن هنگامه دلهره آور باید مراقبِ یک چیزِ باریک تر از مو باشیم. جناب عطار نیشابور به شعری زیبا در صفحه ۲۰۴ از الهی نامه می نویسد: روزی از روزها انوشیروان که از دست حکیم بوزرجُمهر بابتِ چیزی به شدت عصبانی بود دستور داد تا برای تنبیه حکیم، سیخی باریک و دراز و فلزی به شکل لوله در چشمِ بوزرجُمهر فرو کنند. جلّاد این کار کرد و بوزرجمهر کور شد. در همان ایام از جانبِ سرزمین روم مُعمایی به دربار انوشیروان ارسال گردید. آورنده معما به شاه ایران گفت: اعلیحضرتا در صورتیکه رازِ این معما آشکار سازید خراج سالیانه را به مانند هر ساله روانه دربار ایران خواهیم کرد و در غیر این صورت، خراج که نمی بفرستیم هیچ، حتی جفا هم از ما خواهید دید. انوشیروان همه حکما را فرا خواند تا معما را حل کنند. اما حُکما از حل معما عاجز ماندند و گفتند که گره این مسئله فقط به دست بوزرجمهر باز می شود. شاه فرستاد دنبالِ حکیم رانده شده! جنابِ بوزرجمهر را که به قهر و غضبِ شاهی، نابینا شده بود به دربارِ انوشیروان آوردند. بوزرجمهرِ حکیم پس از اطلاع از ماجرای معما به پادشاه گفت: ابتدا نیاز به حمام دارم و پس از آن به مدتی استراحت و آرامش. شاه رُخصت داد. بوزرجمهر را که پس از استحمام و استراحت، سرحال و قبراق گردیده بود با احترام به دربارِ همایونی آوردند. بوزرجمهر آنجا به انوشیروان گفت: دستور بده تا یخ بیاورند و من تا پیش از آب شدنِ یخ پاسخ معما را خواهم گفت. به دستور شاه مقداری یخ آوردند. بوزرجمهر پیش از آنکه یخ ها شروع به آب شدن کند معما را فی المجلس حل کرد. انوشیروان که خوشحال و سرمست بود به بوزرجمهر گفت: هر چه می خواهی بگو تا در عوض این خدمت به تو بدهم. بوزرجمهر گفت: اعلیحضرتا پیشتر که بر چشمانم میل کشیدی و کورم ساختی حال در ازای این خدمت، دیدگانم را باز پس ده! شاه گفت: تو خود خوب می دانی که من نمی توانم چنین کاری کنم. بوزرجمهر گفت: ای شاه سرافراز اگر نمی توانی چشم مرا بازگردانی از این پس با کسی تندی مکن! و اگر احیانا از کسی ناراحت شدی و خواستی او را تنبیه و ادب کنی او را از چیزی محروم کن که اگر خواستی برگردانی، بتوانی.
قَحطی! امروز که با مطالعه ام سرگرمِ اطلاع یافتن از چیزی بودم برای دقایقی رشته و عِنانِ کار از دستم در رفت و راه گُم کرده و لا به لای کتاب ها یکهویی و بی هیچ مقدمه ای سر از کتابِ "معرفةُ ما یَجِبُ لآلِ البیتِ" در آوردم. گاهی یک نکته خیلی جزئی که شاید برای خیلی ها از بیخ، اهمیتی نداشته باشه ذهنم را به خود جلب می کند. انگار که سطر به سطر و واژه به واژه کتاب با زبانِ بی زبانی صدایم کرده و با اصرار و اِلحاح می گویند: تو را به خدا بیا و مرا بخوان که من غریبم و خواننده ای ندارم. منم از روی احسان و دلسوزی و نه نیاز و حاجت می گویم چشم. البته بی انصافی است که بگویم این خوبی یک طرفه و فقط از من به کتاب است. نه! انصافاً کتاب هم لطف دارد به انسان. چیزهای خوب به آدم یاد می دهد. آرامش، قرار و طُمانینه به انسان هدیه می دهد. البته شمایی که این نوشته را همین الان می خوانی امیدوارم در پایانِ مطالعه از حقیر گله نفرمایی که آقا حالا مگر مطلب قحطی آمده که شما این چیزها را می خوانی و از این جور حرف ها. به هر حال، خدمت باسعادت شما عرض کنم که نویسنده کتاب، آقای مِقریزی از عالمانِ اهل سنت در سده ۸ هجری در فصلِ پایانی و صفحه ۸۲ و ۸۳ کتابِ خود چنین نوشته است: حوالیِ سال های ۸۲۱ هجری یکی از نوادگانِ امام زین العابدین علیه السلام به نام عِجلان در مدینه زندگی می کرد. پدرانِ عِجلان با ۱۸ واسطه به امام زین العابدین علیه السلام می رسند.‌ عِجلان حاکم مدینه بود. یک بار از این منصب عزل شد. اما دوباره حاکم مدینه گردید. در ماهِ ذی الحجه سال ۸۲۱ برای بار دوم عزل و کَت بسته در غُل و زنجیر به دارالخلافه یعنی قاهره برده شد. (دوره خلافتِ مَلِک مؤید شیخ) عِجلان را در دژی با برج و باروهای مستحکم در اتاقی زندانی کردند. قاضی القضاهِ آن روزگارِ قاهره به نام عزّ الدین عبدالعزیز حنبلی می گوید: شبی از شب ها خواب دیدم که در مسجد پیامبر اکرم در مدینه نشسته ام. ناگاه روضه منوّره شکافته شد و پیامبر از مَضجَع نورانی و شریف خود خارج و بر صندلیِ مُرصّع و جواهر نشانی جُلوس فرمودند. سپس با دستِ مبارک خود به من اشاره کرد که پیش بیا. جلو رفتم. پیامبر فرمود: به مؤید بگو که عِجلان را از بند آزاد کند. از خواب بیدار شدم. عجلان را به هیچ وجه نمی شناختم. به مجلسِ پادشاه مصر سلطان مؤید شیخ رفتم. در فرصتی مناسب به سلطان عرض کردم: سوگند می خورم که نه عِجلان را می شناسم و نه اصلا می دانم که او کیست و کجاست و چه کرده است. سپس رویای شبِ گذشته را برای سلطان تعریف کردم. سلطان سکوت کرد و چیزی نگفت. خداحافظی کردم و از حضور پادشاه مصر خارج شدم. متوجه شدم که سلطان پشت سرم دارد می آید. به مُحوطه قصر که رسیدم از پشتِ سر صدایم کرد. برگشتم و احترام کردم. پیشکارِ مخصوص را صدا زد. مردی دوان دوان آمد. سلطان همانجا دستور داد تا عِجلان را که تازه فهمیده بودم از سادات شریفِ مدینه و از نوادگانِ زین العابدین علیه السلام است آزاد کنند. حتی سلطان مؤید دستور داد تا عِجلان مُجددا حاکم مدینه گردد. عِجلان مدتها حاکم مدینه بود تا که در ماه ذی الحجّه سال ۸۳۲ هجری طیّ یک درگیری خونین در مدینه کشته شد.
داستان پسر هند مگر نشنیدی که از او بر سر اولاد پیمبر چه رسید پدر او لب و دندان پیمبر بشکست مادر او جگرِ عَمِّ پیمبر بمکید خود به ناحق حقِّ دامادِ پیمبر بگرفت پسر او سر فرزند پیمبر ببرید بر چنین قوم چرا لعنت و نفرین نکنیم لعنة الله یزیدا و علی حب یزید سنائی غزنوی
سنگِ مَنجنیق درشت سخن به کسی گویند که به تندی و خشونت سخن گوید. حُکمای قدیم درباره آدمِ درشت سخن گفته اند: سخن نگفتی و چون گفتی سنگِ منجنیق بُوَد که در آبگینه خانه انداختی! و اما نرم زبان، نرم گفتار و نرم گو به شیرین زبان و شکر گفتاری گویند که به ملاطفت و مدارا با مردم سخن گوید. درشت گویی نشانه سخت دلی و نرم گویی نشانه رئوف بودن و مهربانی است.
بچه سِرتخ! آقای ابوالقاسم حسن نیشابوری در صفحه ۶۶ از کتابِ "عقلاء المجانین" نوشته است: شخصی با نام عیسی فرزند علی می گوید: روزی از روزها سعدون را که به دیوانگی شهره شهر بود در کوچه پس کوچه های بغداد دیدم که کودکان تمسخرش کرده و هِرهِر و کِرکِر به حال و روزش می خندند. با ناراحتی جلو رفته و چندتا درشت، بارِ بچه ها کردم تا دست از سرِ کچلِ سعدونِ بیچاره بردارند. یکی از بچه ها که از بقیه سِرتخ تر بود جسورانه جلو آمد و گفت: سعدون می گوید خدا را می بیند! مگر خدا دیدنی است؟! سَرم را به طرفِ سعدون چرخانده و گفتم: می بینی و می شنوی که بچه ها چه درباره ات می گویند؟! سعدون نگاهی به من انداخت و گفت: ای برادرم عیسی! از آن روزی که خدا را شناخته ام هرگز او را گم نکرده ام.
عجیب و خواندنی! تصمیم دارم اگر خدا بخواهد در این شب پاییزی، حکایتی شنیدنی و البته عجیب از صفحه ۷۳ کتابِ تفسیر منسوب به امام حسن عسگری علیه السلام برایتان تعریف کنم. قصه ای که البته لازمه ی پذیرشِ آن، این است که به عالَمِ غیب باوری عمیق داشته باشیم. اگر خاطرِ مبارکتان باشد خداوند در اوایل سوره بقره اولین نشانه آدمهای پرهیزکار را داشتنِ باور به عالَمِ غیب معرفی می کند. عالَم غیب یعنی اموری که فهم و دَرکِ آن فراتر از ادراکات حسی و مادیِ ما می باشد. حالا بریم سروقتِ داستان. روزی از روزهای خدا جنابِ ابوذر غفاری به محضرِ پیامبر رسید و عرض کرد: آقاجان! من گوسفندان بسیاری دارم که باید برای چَرا به صحرا ببرم. از سویی دلم نمی آید که شما را رها کنم. البته می توانم گوسفندها را به دستِ چوپان بسپارم. منتهی دلشوره دارم که نکند چوپان آنگونه که باید و شاید به این زبان بسته ها رسیدگی نکند. مانده ام چه کنم! شما چه صلاح می دانید؟ پیامبر نگاهِ مهربانی به ابوذر انداخت و فرمود: برو عزیزم برو به کارَت برس! ابوذر که آموخته بود خیر و صلاح انسان ها در اطاعتِ بی چون و چرا از فرموده رسول خداست بی درنگ گفت چَشم و راهی صحرا شد. پس از گذشت یک هفته ابوذر به دیدار رسول خدا آمد. پیامبر به محض اینکه نگاه‌شان به ابوذر افتاد با تعجب فرمود: گوسفندان را چه کردی؟! ابوذر عرض کرد: آقاجان داستانِ عجیبی دارد. پیامبر پرسید: ماجرا چیست؟ ابوذر گفت: روزی از روزها در صحرا و کنارِ رَمه هایم مشغول نماز بودم که متوجه شدم گرگ به گلّه نزدیک شده است. با خودم کلنجار رفتم و گفتم: خدایا الان چه کنم؟ نماز را ادامه دهم یا سراغِ گلّه بروم؟! نهایتا تصمیم گرفتم نماز را ادامه دهم. اینجا بود که سر و کلّه شیطان پیدا شد. مرا وسوسه می کرد که نماز را رها کن. چرا که اگر گوسفندانت را گرگ بخورد بی چاره و مُفلس می شوی! به شیطان گفتم: چرا بی چیز و مُفلس شوم و حال اینکه خدا را دارم. پیغمبر را دارم. علی و اولاد علی را دارم. چرا می گویی مُفلس و بیچاره می شوی؟! من که سرمایه‌هایی اینچنینی دارم هرگز بیچاره نخواهم شد. این را گفتم و به نمازم ادامه دادم. گرگ آمد و گوسفندی را به دهان گرفت و رفت. در این لحظه متوجه شدم سر و کلّه شیری از دور پیدا شد. شیر به سمتِ گرگ هجوم بُرد و علاوه بر نجاتِ گوسفند، گرگ را هم پاره پاره کرد. سپس به طرفم آمد و در کمالِ شگفتی با زبانی که من حالی اش می شدم گفت: نمازت را با خیال آسوده بخوان که خداوند مرا به مراقبت از گوسفندانت گماشته است. پس از پایان نمازم شیر مُجددا به سویم آمد و گفت: با خیالی آسوده به مدینه و ملاقاتِ پیامبر برو و دیداری تازه کن! آنجا که رسیدی سلام مرا به پیامبر برسان و ماجرا را برایش تعریف کن و آنگاه از قولِ من به پیامبر بگو: خداوند یار و صحابیِ تو را به پاسِ دینداریِ صادقانه اش، اینگونه گرامی داشته است. کسانی که اطراف پیامبر نشسته بودند از سخنانِ ابوذر شگفت زده شدند. برخی نیز با تردید در درستی حرف های ابوذر به سخنان او گوش می دادند اما پیامبر خدا گفته های ابوذر را تصدیق کرده و فرمود: این را بدان که من، علی، فاطمه، حسن و حسین به درستی سخنان تو باور داریم. اما برخی از منافقین سُست ایمان به گوشِ هم پِچ پِچ می کردند که محمد با ابوذر مخفیانه تبانی کرده اند تا ما را فریب دهند. گروهِ منافقین با هم قرار گذاشتند تا بیست نفرشان بی خبر به چَراگاهِ گوسفندانِ ابوذر بروند تا از نزدیک، ادعاهای عجیبِ ابوذر را راستی آزمایی کنند. آن عدّه که هدفی جز رسوایی و بدنامیِ پیامبر در سر نداشتند فردای آن روز در تعقیب ابوذر به صحرا رفتند. آنان به چراگاه که رسیدند در جایی مخفی شدند. وقت نماز فرا رسید. ابوذر مشغول نماز شد. بلافاصله سر و کلّه شیری در مقابل دیدگانِ بُهت زده آن بیست نفر از دور پیدا شد. ابوذر نماز می خواند و شیر به گِرد گله گوسفندان می چرخید و نگهبانی می داد. نماز ابوذر که تمام شد شیر با یال و کوپالی قوی و پُرمو به طرف مکانی که منافقین مخفی شده بودند رفت و به آنان گفت: ای گروه منافقین! شما نه به پیامبر و نه به وصیِّ او علی بن ابی طالب و نه به اولاد پاکِ علی و نه به ابوذر که من مراقبِ گوسفندان اویم به هیچکدام هیچگونه باور و اعتقادی ندارید. به خدایی که مرا مامورِ نگهبانیِ گوسفندان کرد سوگند که اگر ابوذر فرمان دهد در چِشم به هم زدنی اَحدی از شما را زنده نخواهم گذاشت. ابوذر پس از این حادثه عجیب، بی درنگ به مدینه بازگشت و پیامبر را در جریانِ کمّ و کیفِ ماجرا گذاشت. رسول خدا به ابوذر فرمود: تو در اطاعت از دینِ خدا کوشا بودی خداوند نیز در اِزایِ فرمانبری و بندگی ات، این حیوان را مُسخّر تو گردانید و دیدی آنچه را که دیدی! تو از جمله کسانی هستی که خداوند آنها را در قرآن به اقامه نماز مدح و تمجید کرده است.
سفارش فرزندان به "سلام الله علیها" برادران عزیز و خواهران محترمه! حضرت امام صادق علیه السلام روزی به یکی از یارانش به نام ابوهارون فرمودند: 🔸 ما کودکان خود را همان‌گونه که به نماز فرمان می‌دهیم، ‌به تسبیح فاطمه علیهاالسلام نیز سفارش می‌کنیم. پس بر این ذکر مداومت کن؛ زیرا هر بنده‌ای بر آن مداومت کند، تیره‌بخت نمی‌شود. 📚 كافی، ج‏3 ص۳۴۳ ح۱۳
قارِ بیخود مرحوم پدرم گاهی می گفت: حرف زدن با مردم و برای مردم خوب است اما این کار هم مثل هر کار دیگری اندازه دارد. پُرحرفی خوب نیست. حالا که طلبه و آخوند شدی باید به اندازه حرف بزنی. آدم های کم عقل و سبک مغز هستند که وِرّاجی می کنند. به قول معروف آب هرچه عمیق تر باشد آرامتر است. به کلاغه گفتند: چرا پیر شدی؟ گفت: بس که قارِ بیخود زدم.
نترس! جَوونی می گفت: بازارِ کار خیلی خراب است. نمی دانم آیا بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه کار پیدا می کنم؟ به او گفتم: درست می گویی اما نگران نباش! به شورِ جوانانه حرفم رو بُرید و گفت: آخه با این اوضاع و احوال چه طور نگران نباشم. گفتم: تو الان فقط به دَرست فکر کن و تا می توانی قابلیت های علمی و فنی و هنری ات را بالا ببر. شک نکن که آتش جای خود را باز می کند. باتعجب پرسید: یعنی چی؟! گفتم: آدم های لایق و شایسته حتی در بدترین شرایط اقتصادی هرگز بیکار نمی مانند. بالاخره شغلی برای خودشان دست و پا می کنند. نترس! دود روزنه ی خود را پیدا می کند.
ما خرابِ خرابیم چه کنیم؟ شب گذشته به منزل عالم ربانی حضرت آیت الله خرازی رفته بودم. همنشینی و معاشرت با چنین انسانی و لو کوتاه مدت، غبار غفلت را از دل و جان انسان پاک می کند. مانند شهری که ریزگردها فضای آن را غبارآلود کرده اند. اما بارش باران، علاوه بر اینکه گرد و غبار را از بین می برد، هوا را نیز لطیف و دلنشین می سازد. هرگاه به دیدار ایشان می روم دل و جانم حیاتی دوباره می یابد. افسوس که دوستان و عزیزانم در دور دست ها هستند و از دیدار ایشان محروم. برای یک بار هم که شده تعارفات و ملاحظات معمول را کنار گذاشتم و به مانند فرزندی که با پدر خود درد و دل می کند، به ایشان عرض کردم: "حاج آقا! ما از اوضاع و احوال خودمان اصلاً رضایت نداریم. به انواع و اقسام گناهان آلوده شده ایم. زبانمان هرزه گو شده، چشمانمان هرزه بین شده، مراعات خدا را نمی کنیم. انواع آلودگی ها در قلب و روح ما وجود دارد. گرفتار عُجب و غرور شده ایم. زود رنج هستیم. آستانۀ تحملمان بسیار پایین آمده، در خلوت ها مراعات حضور خدا را نمی کنیم. نمازمان که قضا می شود دیگر غصه نمی خوریم. حق الناس به گردنمان می آید عین خیالمان نیست. انگار نه انگار ما مسلمان و پیرو اهل بیتیم. خلاصه اینکه حاج آقای خرازی! ما خرابِ خرابیم. چه کنیم؟ امیدی هست؟ بدون تعارف، به فرمودۀ آقا امیرالمومنین ما شدیم به مانند الاغی که به سنگ آسیاب بسته شده و یک گونی به سرش کشیده اند و این الاغ بیچاره گمان می کند که از صبح تا به غروب راه بسیاری را رفته است. اما وقتی گونی را از سرش بر می دارند متوجه می شود که عجب! درجا زده است. حاج آقا آیا امیدی هست؟ چه باید بکنیم؟ به دنبال تحولی هستیم که حالمان عوض شود." حضرت آیت الله خرازی که با آرامش وصف نشدنی به سخنانم گوش می داد وقتی مطمئن شد که دیگر حرف هایم را زده ام، نگاهی مهربانانه و محبت آمیز توام با لبخندی ملیح به من انداخت و فرمود: "شما نا امید نباشید. خداوند همۀ آلودگی ها را پاکیزه می کند. مگر در قرآن که سخن خداست نخوانده ای که ای بندگانِ من، که بر خود اسراف و ستم کرده‌اید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را می‌آمرزد، زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است. فقط می ماند یک کار که شما باید انجام بدهی. اگر این کار را انجام دادی به ناگاه متوجه تاثیر آن در خودت خواهی شد و همۀ آنچه که گفتی و از آن گله داشتی، به ناگاه خواهی دید که اثری از آنها نیست. به جای آن انس با خدا و آرامش پیدا می کنی، ذائقه ات عوض می شود، میل به گناه می رود و رغبت به خوبی ها و عبادت خدا جایگزین آن می شود. آن عملِ تاثیر گذار و متحول کننده، انس با قرآن کریم است. البته تدبر در قرآن مهمتر از قرائت قرآن می باشد. در طول روز فرصت هایی را برای تدبّر در آیه ای از آیات قرآن اختصاص بده. تلاش کن به کمک ترجمۀ قرآن و یک تفسیر مختصر، مفهوم آیه را بفهمی. زیاد به قرآن مراجعه کن. مداومت بر این کار، همۀ دردهای روحی و اخلاقی ما را به طور معجزه آسایی درمان می کند." از ایشان تشکر کردم و با حال خوشی از منزل این طبیب روحانی خارج شدم. برادران و خواهران با ایمانم! با قرآنی انس می گیریم که رسول خدا دربارۀ آن فرموده است: "هیچ شفاعت کننده ای در روز قیامت بلند مرتبه تر از قرآن نیست، نه پیغمبری و نه ملکی و نه غیر اینها." علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 25 تیر 95
ترانه های کوچه بازاری خیلی دوست داشتم در فرصتی مناسب یادداشتی از آیت الله سید محمد هادی میلانی بنویسم. تا اینکه امروز به مناسبت سالگرد رحلت ایشان، به آرزویم رسیدم. چند سال قبل حکایت عجیبی دربارۀ ایشان شنیده و در ذهنم مانده بود. هر حکایتی را که شنیده باشم به راحتی در یادداشت ها استفاده نمی کنم. برای نقل این حکایت، به ناچار تلفن نوۀ ایشان را گیر آوردم تا دربارۀ صحت و سقم این ماجرا از ایشان سوال کنم. گوشی تلفن را برداشته و به دفتر نوۀ آیت الله میلانی تماس گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. ماجرا را به او گفتم. ایشان هم لطف کرده و گوشی را به آیت الله آقا سید علی میلانی دادند! بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان عرض کردم، حکایتی از دوران بیماری پدر بزرگتان شنیده ام لطفا برایم بفرمایید قضیه از چه قرار بوده؟ ایشان نیز با نهایت بزرگواری و تواضع که البته کمی برایم غافلگیر کننده بود، فرمودند: [پدر بزرگ ما دچار بیماری معده شده بودند، پزشکی به نام پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند. این پزشک مسیحی پس از عمل جراحی، زمانی که پدر بزرگم در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد کلماتی را که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند برایش ترجمه کند. پدر بزرگم در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می کردند، پروفسور برلون پس از شنیدن ترجمه، رو کرد به حاضران و گفت: از این لحظه می خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم. وقتی دلیل این کار را پرسیدند، چنین پاسخ داد: "انسان، خودِ واقعی اش را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، در حالت به هوش آمدن نشان می دهد و من دیدم این آقا تمام وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد یکی از بزرگترین اسقف های کلیسا افتادم که چندی پیش در همین حالت ترانه های کوچه بازاری را زمزمه می کند. در این لحظه فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است" پروفسور برلون بعد از این ماجرا وصیت کرده بود که وی را در شهری که مرحوم آیت الله میلانی را در آن دفن کرده اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که این پروفسور را در خواجه ربیع مشهد دفن کردند] گوشی تلفن در دستم بود و با حیرت به سخنان آیت الله سید علی میلانی گوش می دادم. پس از شنیدن این حکایت، تشکر کرده و خداحافظی کردم. با شنیدن سرنوشت این پزشک، آرام و قرار نداشتم. با خودم کلنجار می رفتم که چطور ممکن است یک انسان به همین سادگی هدایت یابد؟ تا اینکه به سراغ قرآن و معلم آن یعنی علامۀ طباطبایی رفتم. جلد اول تفسیر المیزان را برداشتم و مانند تشنگان جرعه جرعه از معارف آیه دوم سورۀ بقره نوشیدم تا آرام گرفتم. دوستان عزیزم! خداوند در این آیه می فرماید: قرآن مایۀ هدایت پرهیزکاران است. پرهیزکار در این آیه یعنی کسی که حقیقت جو باشد. تا زمانیکه روحیۀ تسليم شدن در مقابل حق و پذيريش آنچه هماهنگ با عقل و فطرت است، در وجود انسان نباشد محال است انسان از هدايت قرآن بهره بگيرد. برخی در جستجوى حقند و اين مقدار از تقوا در دل آنها وجود دارد كه هر جا حق را ببينند پذيرا مى شوند. گروه ديگر افراد لجوجی هستند كه اصلا روحیۀ حق پذیری ندارند. قرآن این افراد لجوج را چگونه هدایت کند؟! شما اگر جای خدا باشید با این افراد چه می کنید؟ راز هدایت جناب پروفسور این بود که او حق پذیر و حق جو بود. نوشتن یادداشت که به پایان رسید، صدای اذان صبح را از ماذنۀ مسجد می شنیدم که... حی علی الفلاح علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ هفدهم مرداد 95
رأس الجالوت ببینید دوستان! بر اساس گزارش های تاریخی، بزرگِ يهوديان‏ در روزگار امام حسین علیه السلام، پیامبر زاده ای بوده به نام رأس الجالوت! نویسندۀ کتاب الطبقات الکبری در صفحۀ 498 از جلد اوّل کتابش نوشته که همین آقای رأس الجالوت در جایی می گوید: به خدا سوگند! ميان من و حضرت داوود عليه السلام هفتاد نسل فاصله است، ولى يهوديان مرا كه مى بينند به من تعظيم مى كنند (فَتُعَظِّمُني). امّا ميان شما و پيامبرتان، جز يك نسل، فاصله نيست (إلّا أبٌ واحِدٌ) با این حال شما پسرش را كشتيد! همچنین جناب آقای طبری در صفحۀ 393 از جلد پنجم کتاب تاریخ طبری نوشته که رأس الجالوت از قول پدرش می گفت: هرگاه که راهم به کربلا می افتاد بی مُعطّلی با اسبم به تاخت از آن عبور می کردم زیرا از پیشینیان خود شنیده بودیم که فرزند پیامبری در اینجا کشته می شود (أنَّ وَلَدَ نَبِيٍّ مَقتولٌ في ذلِكَ المَكانِ) و من همیشه ترس داشتم که مبادا همان کشتۀ کربلا باشم. وقتى حسين كشته شد متوجه شدیم که ايشان همانی بود كه از او حرف مى زديم. از آن پس هرگاه گذرم به کربلا می افتد بی واهمه و شتاب از آن عبور می کنم! (أسيرُ ولا أركُضُ). آری رفقا! ببینید! امام حسین علیه السلام حتی دل نگرانی پیامبر زاده ای را نیز به جان خود خرید! به یاد عزیز دلم شهید جواد افتادم که به مانند اربابش امام حسین علیه السلام دل نگرانی خیلی ها را به جان خود خرید! یادش جاودانه باد! علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 29 اسفند 96
اعتراض مرد سیبیلو یادم هست همراه خانواده برای تبلیغ ماه مبارک رمضان به روستایی در استان فارس رفته بودم. در یکی از سخنرانی ها که با آب و تاب دربارۀ خانواده داد سخن سر داده بودم رو به حاضرین در مسجد کرده و گفتم: آقایون و خانوم ها! مرحوم کلینی در صفحۀ 569 از جلد پنجم کتاب کافی از قول پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نوشته است: اين سخن مرد به همسرش كه دوستت دارم (إنّي احِبُّكِ) هرگز از دل زن، بيرون نمی رود (لا يَذهَبُ مِن قَلبِها أبَدا). آقای سبیل کلفتی از اهالی روستا به محض شنیدن این حرفم، با پشت انگشت سبابه اش دستی بر سبیل هایش کشید و اعتراض گونه گفت: حاج آقا! با این حرف ها زن ها لوس و نُنُر می شوند!! اعتراض مرد سیبیلو من را به یاد یکی از سخنان پیامبر خدا انداخت. آنجایی که دربارۀ همسرشان حضرت خدیجه بدون هیچ ابایی اظهار می دارد که من عاشق همسرم بودم! (کنت لها عاشقاً).
دو قورت و نیم تا گره به کارش می افتد زود دست به دعا بر می دارد که ای خدا اِل کن و بِل کن! اِل نکن و بِل نکن! اگر خواسته اش اجابت شد که هیچ! شاد و شنگول با خودش می گوید: خدایا دمت گرم. عجب خدای خوبی دارم و از این حرفها. اما خدا نیاورد آن روزی را که در این لابِلاها خواسته اش به هزار و یک دلیل برآورده نشود. دو قورت و نیمش باقیست که ای بابا! پس چی شد خدا جان؟ کجا رفتی؟! راستش را بخواهید یکی از همین روزها داشتم از جایی عبور می کردم. دیدم بندۀ خدایی سر به خاک گذاشته و بدجوری زَجه و موره می زند. دلم به حالش سوخت! مزاحمش نشدم. از کنارش عبور کرده و پی کارم رفتم. ساعتی گذشت. از همان راهی که رفته بودم، برگشتم. ای بابا! این بیچاره که باز هم اینجاست و گریه و زاری می کند. هر کسی هم جای من بود از دیدن این صحنه دلش ریش می شد. به حالش رقّت کردم یعنی دلم سوخت. با خود گفتم: اگر حاجت این بیچاره به دستانم بود تا به حال حاجت روایش کرده بودم! (لَوْ كَانَتْ حَاجَتُكَ بِيَدِي لَقَضَيْتُهَا لَك‏). خدایی که همیشه گوش وایساده و به آنچه در دلهاست آگاه است تا دید من اینگونه اندیشیده ام رو کرد به من و کمی عتاب کنان فرمود: ای موسی! این بابا رو می بینی! اگر در حال سجده آنقدر زَجه و موره بزند تا جایی که سر از تنش جدا گردد هرگز خواستۀ او را بر آورده نخواهم ساخت! یا خدا! برای چه؟ مگر چه خبط و خطایی از او سر زده است که اینگونه سخن می گویی؟ ای موسی! تا زمانیکه این آقا از کارهایی که من دوست ندارم دست بر ندارد و به کارهایی که من دوست دارم رو نیاورد به او توجهی نخواهم داشت. (حَتّى‏ يَتَحَوَّلَ عَمَّا أَكْرَهُ إِلى‏ مَا أُحِب‏). سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 فروردین ۹۸
به نام اسلام به کام خود داشتم کتاب رجال نجاشی را ورق می زدم که شاید باورتان نشود با دیدن عبارتی، یکهویی خشکم زد. کم مانده بود از تعجب شاخ در آورم! نویسندۀ کتاب که از بزرگان شیعه در قرن چهارم هجری می باشد آنجایی که می خواهد به معرفی گروهی از راویان برجستۀ حدیث بپردازد، می گوید: در اینجا می خواهم به معرفی راویانی از حدیث بپردازم که جملگی از پیشینیان صالح شیعه بوده اند (من سلفنا الصالح). ممکن است بفرمایید: حاج آقا! اینکه تعجب و شاخ در آوردن ندارد! ببینید رفقا! نویسندۀ محترم کتاب در بیان پیشینیان صالح شیعه از آدمی نام می برد به نام عُبیدالله بن حر جُعفی!! آری! درست خواندی عُبیدالله بن حر جُعفی! همان کسی که دست رد به سینۀ امام حسین علیه السلام زد! و در پاسخ به دعوت امام برای یاریش گفت: خودم نمی آیم اما این اسبم را بگیر و با خود ببر! (هذا فرسی خذه الیک). امام که از گفتۀ عُبیدالله دلخور شده بود رویش را از او برگردانید و فرمود: ما نیازی به تو و اسبت نداریم (لا حاجة لنا فیک و لا فی فرسک). حالا که با ما نمی آیی علیه ما هم دسیسه نکن (فلا لنا و لا علینا) فرار کن و از اینجا دور شو (ولکن فر). و او در پاسخ به امام می گوید: مطمئن باشید که هرگز علیه شما دسیسه نخواهم کرد. او بعدها پشیمان شد که چرا آقا را یاری نکرده است (ثم تداخله الندم) و برای جبران این کوتاهی اش به مختار پیوست (صار مع المختار). اما از آنجایی که دمدمی مزاج بود بر سر قضایایی با مختار هم به هم زد و به دشمن مختار یعنی مُصعب پیوست! ببینید دوستان! این آدم با این همه خطا و اشتباه در تشخیص وظیفه را بزرگی همچون نجاشی از جملۀ پیشگامان صالح شیعه به حساب آورده و با تعبیر ارزشمند سلف صالح از او یاد می کند. حتی در صفحۀ 74 از جلد سوم کتاب الفوائد الرجالیة نوشتۀ عالم کم نظیر شیعه سید مهدی بحرالعلوم خواندم که سید بحرالعلوم از جناب عُبیدالله با این سابقه و افت و خیز عملی در ولایتمداری، اینگونه یاد می کند: صحیح الاعتقاد و بد عمل (صحیح الاعتقاد و سیء العمل). و این درس بزرگی از انصاف و جوانمردی است که همۀ ما امروز محتاج به آموختن آن هستیم. به راحتی آدم ها را با انگ های گوناگون و خط کشی های پوچ و واهی از جامعه طرد نکنیم. ما اسلام را نشناختیم یا آنگونه که سزاوار بود نشناختیم. به نام اسلام و به کام خود با سلیقۀ شخصی هر طوری که خواستیم با اسلام و باورهای مردم بازی کردیم. خدا به فریادمان برسد! علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 20 فروردین ۹۷
من یک روانپزشک هستم غروب جمعۀ یکی از شب های پاییزی سال 77 بود. برای رفتن به مدرسۀ علمیۀ چیذر از خانه خارج شدم. به میدان ولیعصر رسیدم. باران نم نم می بارید. هوای تهران لطیف شده بود. سوار اتوبوس شدم تا به میدان تجریش بروم. اتوبوس خلوت بود و صندلی ها تقریبا خالی اما ترجیح دادم در پلۀ دوم اتوبوس بایستم. در طول مسیر به کارهای هفتۀ جاری فکر می کردم. متوجه شدم آقایی محترم و شیک پوش در داخل اتوبوس به من اشاره می کند. او از من خواست تا بروم و کنارشان روی صندلی بنشینم. خواستۀ ایشان را پذیرفتم. مردی بود با کت و شلوار شیک و دستمالی به گردن بسته. اُدکلن خوشبویی هم زده بود. کاملا جنتلمن! بعد از احوال پرسی جویای درس من شد. به او گفتم طلبۀ سال دوم حوزه هستم. برایش جالب بود که در کنارش یک جوان طلبه نشسته است. سپس رو به من کرد و گفت: شما مشکل خاصی داری؟ مسئله خاصی شما را ناراحت کرده؟ گفتم: فکر نمی کنم مشکلی داشته باشم. ظاهرا مشکلی ندارم. اما او اصرار داشت که من یک مشکلی دارم. گفتم چرا شما اصرار دارید که من مشکل دارم؟ پاسخ داد: من یک روانپزشک هستم. شما از همان ایستگاه اول که سوار اتوبوس شده اید دائما در فکر هستید و یک جوان در سن و سال شما نباید خیلی توی خودش باشد. به او گفتم: آرامش داخل اتوبوس را غنیمت دانسته و مشغول فکر بودم. او گفت: فکر به چه چیزی؟ گفتم: برنامه های جاری هفته و برخی موضوعات دیگر. اما گویا قانع نشده بود. به ناچار یکی از سخنان امیرالمومنین در نهج البلاغه را که به اهمیت اندیشیدن اشاره دارد، برایش خواندم. این حدیث را اخیراً از حاج آقا مجتبی تهرانی شنیده بودم. سکوت کرده بود و خوب گوش می داد. من هم از فرصت استفاده کرده و سنگ تمام گذاشتم و هرچه شنیده بودم مثل یک خیّاط، تُندُ و تُند به هم کوک می زدم و تحویل ایشان می دادم. اتوبوس هم به سرعت می رفت و من گرم صحبت بودم. نزدیک میدان تجریش محله ای است به نام باغ فردوس که خیابان ولیعصر تا آنجا سربالایی می باشد واز آنجا تا میدان تجریش خیابان سرازیر می شود. دقیقا به همان سرازیری که رسیدیم رو کرد به من و گفت: آقا ببخشید من یک دختر و پسر دارم که نمی توانم به خوبی با آنها ارتباط برقرار کنم. امکان دارد شما لطف کنید و یک وقتی بیایید با آنها مقداری معاشرت کنید تا آنها شما را ببینند!! من که هنوز گرم سخنانم بودم از شنیدن این حرف یکّه خوردم. کمی خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم. اما هیچگاه احساس آن پدر را فراموش نمی کنم. او کارت ویزیت خود را به من داد و از من خواست که به برای دیدن فرزندانش به مطب او بروم! بعد از خداحافظی به امام زاده صالح علیه السلام رفتم و برای او و فرزندانش از خداوند آرزوهای خوب طلب کردم. حسّ عجیبی داشتم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه ما نهج البلاغه داریم. ثروت عظیمی را در اختیار داریم که یک جملۀ آن با دل یک انسان چه می کند. اما از سویی دلم گرفته بود از اینکه یک روانپزشک، کسی که باید روان مردم را درمان کند، چرا باید از دریای بی کران معارف الهی چنان تهی باشد به طوری که یک طلبۀ ناچیز و بی سواد که خودش هیچ بهره ای از حقیقت نبرده، از او دلبری کند. علیرضا نظری خرّم/ شهرمقدّس قم/ سی ام فروردین 95
باور آن سخت روز گذشته در کتاب الفردوس، به دنبال حدیثی می گشتم. در همین حال بودم که روایت عجیبی را مشاهده کردم. عجیب از این جهت که در منابع کهن اهل سنّت چه احادیثی یافت می شود! حدیث را یادداشت نمودم. مولف کتاب الفردوس در میان علمای اهل سنت به "سید الحُفّاظ" لقب یافته است. یعنی آقا و سرور حافظان حدیث. حُفّاظ به کسانی می گفتند که پنجاه هزار حدیث با سند، صد هزار حدیث با سند، دویست هزار حدیث با سند، حفظ می کردند. فکر نکنید این افراد انگشت شمار بودند بلکه بسیار زیاد بودند. یکی از علمای اهل سنّت به نام ذَهَبی، کتابی دارد به نام تَذکِرَةُ الحُفّاظ که در این کتاب نام همۀ حُفّاظ را نوشته و حتّی برخی از آنها شیعه بوده اند. مثلا شخصی بوده به نام أحمد بن محمد بن سعيد بن عُقدة مشهور به "ابنِ عُقدة" که زیدی بوده اما آدم سالم و محترمی بوده و اگر در اِسنادهای شیخ طوسی و شیخ صدوق و نعمانی، نگاه بکنید می بینید که این بزرگان از ایشان روایت نقل نموده اند. دربارۀ ایشان می نویسند که در جایی گفته بود: من سیصد هزار حدیث حفظ هستم و صد هزار حدیث هم برای محاوره، دم دست دارم. برادران عزیزم! با این شرایط که حفّاظ حدیث داشته اند، این حدیث را سید الحُفّاظ یعنی آقا و سرور حافظان حدیث در اهل سنت، نقل می کند. ایشان می گوید: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: اى على اگر کسی، خداوند متعال را به اندازه عمر حضرت نوح عبادت كند و كوهى از طلا داشته باشد که در راه خدا انفاق نمايد و عمرش چنان طولانى شود كه پياده، هزار حج بجا آورد. سپس در ميان كوه صفا و مروه مظلومانه كشته شود امّا ... ثُمَّ لَم‏ يُوالِكَ‏ يا عَلِيُّ، لَم يَشَمَّ رائِحَةَ الجَنَّةِ ولَم يَدخُلها یعنی: ولى تو را دوست نداشته باشد، بوى بهشت را حس نخواهد كرد و داخل آن نخواهد شد. الفردوس: ج 3 ص 364 ح 5103 برادران عزیزم! این سخن را پیامبری فرموده که قرآن درباره او می گوید: وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ یعنی: پیامبر هرگز از روی هوی و هوس حرف نمی زند و همه سخنانش وحی می باشد. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ اول اردیبهشت 95
ایرانی‌ها و اولاد پیامبر ما ایرانی‌ها در طول تاریخ صرف‌نظر از دین، مذهب و آئینی که داشته‌ایم، از علاقمندان خاندان پیامبر بوده‌ایم. ابوالفرج اصفهانی در کتاب مقاتل‌الطالبین که قبل از هزار سال پیش به نگارش درآمده، می‌نویسد: یحیی، نوۀ امام زین‌العابدین علیه‌السلام، از زندانی در خراسان فرار نمود. او را شبانه به نزد آهنگری آوردند تا غل و زنجیر از دست و پایش باز کند. پس از رهایی یحیی، تعدادی از ثروتمندان آن منطقه که از علاقمندان اهل‌بیت بودند، به نزد آهنگر رفتند تا غل و زنجیرها را از او بگیرند تا به عنوان تبرّک نزد خود نگهداری کنند. آهنگر وقتی متوجه منظور آنها شد، آهن‌های کم ارزش را به ۲۰ هزار درهم قیمت‌گذاری نمود! وقتی ثروتمندان راضی به پرداخت پول شدند، آهنگر به آنها گفت: همۀ مردم را در پرداخت پول مشارکت دهید. پول‌ها جمع شد. آهنگر نیز غل و زنجیر را قطعه قطعه کرد و هر قطعه را به یک نفر داد تا آن قطعه را به رکاب انگشتر خود، برای تبرّک بچسباند. تبرّک این زنجیر از آن جهت بود که بدنِ نوۀ امام زین‌العابدین علیه‌السلام را لمس نموده بود، همین! جالب اینکه این میزان از ارادت و احترام ایرانی‌ها به اهلبیت، مربوط به دورانی است که هنوز امام‌رضا علیه‌السلام به این سرزمین تشریف نیاورده بودند. مقاتل‌الطالبین: ص ۱۰۵. قم/ ۴ اردیبهشت ۹۵
اینها چیزی نیست به منزل عالم ربّانی آیت الله خرازی رفته بودم. به ایشان عرض کردم، حکایتی از قول شما نقل شده، می خواهم از زبان خودتان بشنوم. ایشان نیز محبت کرده و اصل حکایت را گفتند: "مرحوم پدرم می گفت: هنوز جوان و مجرد بودم که به جلسۀ آقا شیخ مرتضی زاهد رفته بودم. آخر شب وقتی به خانه بازگشتم بسیار دیر وقت شده بود. به نظرم آمد مادرم خوابش برده است و نباید در بزنم و مزاحمش بشوم. دقایقی در پشت در ماندم؛ ناگاه به ذهنم خطور کرد تا یک دستی به در بزنم شاید باز شود. دستم را به در زدم و با تعجب دیدم که در باز شد .داخل خانه شدم و دیدم مادرم خواب است. غذایم را خوردم و خوابیدم و فردای آن شب مادرم با تعجب از من پرسید: شما دیشب چگونه وارد خانه شدی؟ من کلون چوبی پشت در را انداخته بودم! مدتی بعد من این قضیه را برای آقا شیخ مرتضی زاهد تعریف کردم و آقا شیخ مرتضی فوری فرمود: اینها چیزی نیست؛ زیاد مهم نیست؛ گاهی برای انسان پیش می آید" اتفاقا چند روز پیش یکی از دوستانم را در اطراف حرم مطهر دیدم. ایشان گله می کرد از برخی که منکر کرامات اولیای خدا هستند. او می گفت: یک آقای درس خوانده ای را دیدم که حتی تمسخر می کرد و می گفت اینها دروغ است! به یاد حکایتی از منطق الطیر عطار افتادم. در صفحۀ 216 کتاب منطق الطیر، آمده است که: شبی پروانه ها گرد هم جمع شدند، آنها از تاریکی و ظلمتی که در آن زندگی می کردند، خسته شده بودند. به این فکر افتادند تا شمعی را به میان جمع خود بیاورند. قرار بر این شد، کسی را که شمع را می شناسد برای آوردن آن بفرستند. پروانه ای که وانمود می کرد شمع شناس است، برای این کار برگزیده شد. او رفت تا از شمع خبری بیاورد. همین که به نزدیک درب قصر رسید، نوری از شمع دید و برگشت. وقتی به نزد پروانه ها رسید، دفتر خود را باز کرد و آنچه از شمع دیده بود در خور فهم ناقص خود، بیان نمود. بزرگ پروانگان گفت: تو شمع را نشناخته ای. پروانۀ دیگری به سوی شمع پرواز کرد. او از میان درب قصری که شمع در آن می سوخت عبور کرد. چون به کاخ رسید و به پیکرۀ شمع نزدیک شد، ناگهان شراره ای بر بالش افتاد و شعله ور گردید و نیم سوخته، نزد یاران برگشت و مُشتی راز گفت. از وصال شمع شرحی باز گفت. بزرگ پروانگان گفت: این پروانه هم شمع را نشناخته است. پروانه ای دیگر سرمست و خرامان از جای خود برخاست و پرکشان خود را به کاخ رسانید. بر سر شمع نشست و یکباره سر تا پایش همچون آهن گداخته ای سرخ شد. سپس خاکسترش به سر شمع ریخت. بزرگ پروانگان که حال او را از دور می دید، گفت: تنها او بود که از راز شمع خبر یافت. اما دریغا که خبرش به ما نرسید. تنها سوختگان در وادی توحید خبر از اسرار دارند و آن را که خبر شد، خبری باز نیامد. این مدعیان در طلبش بی خبرانند کانرا که خبر شد خبری باز نیامد علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 5 اردیبهشت 95
دختر ماهرو قسمت اول یکی دو روز پیش برای یافتن مطلبی، جلد دوم کتاب "صِفَةُ الصَّفوَةُ" نوشتۀ جناب ابن جوزی در قرن ششم را ورق می زدم. دقیقاً در آخرین برگه از کتاب یعنی صفحۀ 344 بودم که چشمم به حکایت عجیبی افتاد. به نظرم خیلی جالب آمد. کاغذ کوچکی را به عنوان نشان، لای کتاب گذاشته تا بعداً نگاهی به آن بیاندازم. امروز به سروقت کتاب رفتم. عجب حکایتی بود! دو سه بار خواندم. هر بار که می خواندم احساس عجیبی در وجودم پیدا می شد. تصمیم گرفتم حکایت را که به زبان عربی نوشته شده بود به فارسی برگردانده تا دوستانم نیز از این حظ معنوی، بهره ای ببرند. ابن جوزی نوشته که در بازار بغداد پارچه فروش ثروتمندی برای خودش دکان و دستک داشت. مرد پارچه فروش، حسابی سرش شلوغ و کار و بارش به اصطلاح سکّه بود. روزی از روزها خانمی جوان برای خرید به دکان این پارچه فروش وارد می شود. پارچه ای را لابلای قفسه ها با اشارۀ دست نشان داده و از فروشنده می خواهد تا توپ پارچه را برایش بیاورد. خلاصه اینکه به رسم خرید کردن خانم ها این را بیار و آن را بِبَر شروع می شود. در همین حال و هوا مقداری از چادر خانم جوان از جلوی صورتش به کناری می رود و زیبایی دختر برای لحظه ای رخ نشان می دهد. مرد کاسب که از دیدن زیبایی دختر جوان حیرت زده به نظر می رسید، نیم نگاهی به دختر انداخته و می گوید: به خدا سوگند از آنچه دیدم حیرت زده شدم! زن جوان هم دزدکی از زیر چادر نگاهی به مرد کاسب کرد و در پاسخ گفت: راستش را بخواهی من برای خرید کالای دیگری به بازار آمده ام! مرد کاسب که هاج و واج مانده بود نگاهی به این ور و اون ور انداخت و با تعجب و کمی نگرانی پرسد: چه کالایی؟ دخترک جوان، چادر خودش را جمع و جور کرده و آهسته گفت: راستش را بخواهی مدتی است که به بازار رفت و آمد می کنم تا ... ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 آذر 96
دختر ماهرو قسمت دوم دختر جوان که انگار سختش بود سخن بگوید، خودش را جمع و جور کرده و آهسته گفت: راستش را بخواهی مدتی است که به بازار رفت و آمد می کنم تا اگر مهر مردی به دلم افتاد، به او پیشنهاد ازدواج دهم. امروز که شما را دیدم محبتتان به دلم افتاد! البته من دختر ثروتمندی هستم و چشم داشتی به دارایی شما ندارم. مرد کاسب که از تعجب دهانش باز مانده بود و توقع شنیدن این سخنان را نداشت، رو به دختر کرد و آب دهانش را قورت داده و گفت: خانم! من زن و بچه دارم و به همسرم قول داده ام که بر سرش هوو نیاورم. دختر جوان که دست بردار نبود به مرد کاسب گفت: خوب! اشکال نداره شما بعد از آنکه با من ازدواج کردی فقط هفته ای دوبار به دیدنم بیا و سایر اوقات را با همسر اولت باش! مرد کاسب هم که انگار بدش نمی آمد، دل را به دریا زده و با دختر جوان ازدواج می کند. مدتی از این ماجرا گذشت. یکی از روزها که مرد کاسب در خانۀ همسر اول خود بود، رو به همسرش کرد و گفت: خانم! راستش را بخواهی برخی از رفقایم از من خواسته اند که امشب دور هم جمع شویم من هم قبول کرده و امشب به خانه نمی آیم. این را گفت و آن شب را به خانۀ همسر جوانش رفت. ظهرها هم به بهانه های گوناگون به خانه نمی آمد و به دیدن همسر جوان می رفت. چند ماهی به این منوال گذشت و کم کم همسر اولش را شک برداشت که نکند شلوار آقایمان دوتا شده باشد. از این رو به خدمتکار ویژه اش مأموریت داد که هر جا آقا رفت چشم از او بر نمی داری. یک روز صبح که مرد کاسب برای رفتن به در دکان از خانه خارج شد، خدمتکار خانم هم بدون اینکه مرد متوجه شود، به دنبالش راه افتاد. تا ظهر خبری نبود و مرد به رسم هر روزش به مغازۀ پارچه فروشی اش رفت. اما سر صلات ظهر که شد، درب مغازه را سه قفله کرد و به خانۀ همسر جوانش رفت. خدمتکار هم که دورادور در تعقیب مرد کاسب بود، نهایتاً سر از راز او در آورده و حقیقت را بُرد و گذاشت کف دست خانم اول! و ... ادامه دارد ... علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 25 آذر 96
دختر ماهرو قسمت پایانی خانم که از جریان با خبر شد، خدمتکار انتظار این را داشت که الان قشقرقی راه بیفته و خانم چادر چاقچور کنه و بره دم خونۀ هووی خودش و گیس و گیس کشی راه بیاندازه! اما بر خلاف انتظارش، خانم با آرامش، اول کمی فکر کرد و بعد نگاهی به خدمتکارش کرد و گفت: این موضوع بین خودمون بمونه و در این مورد با کسی حتی همسرم صحبت نکن! سالها گذشت و زن بدون اینکه به روی همسرش بیاورد، خوش و خرّم در کنار او زندگی کرد تا اینکه مرد کاسب از دنیا رفت و ثروت هنگفتی برای زن و تنها فرزندش به ارث گذاشت. خانم منتظر بود که سر و کلۀ هوویش برای ارث گیری پیدا شود. از این رو سهم شرعی ارث فرزندش را جدا کرد و آنگاه سهم خود و هوویش را هم دقیقاً مطابق عدالت و شرع مقدس حساب کرده و کناری گذاشت. یکی دو روزی گذشت اما خبری از هوو نشد. تا اینکه روزی کیسه ای پُر از سکه های طلا را که سهم الارث هوویش بود را به خدمتکارش داد و به او گفت که اینها را ببر و به هوویم برسان! خدمتکار، با تعجب از اینکه عجب کاری می کند این خانم، کیسۀ پول را برداشته و به دم خانۀ زن جوان رفته و دق الباب می کند. درب خانه باز شده و خدمتکار به سمت تالار پذیرایی هدایت می شود. آنجا بود که زن جوان را ملاقات کرده و او را در جریان فوت مرد کاسب و کیسۀ پول می گذارد. زن جوان با شنیدن خبر فوت مرد کاسب، متأثر شده و اشک می ریزد. آنگاه از جایش بلند شده و به سوی صندوقچۀ کوچکی که در گوشۀ اتاق بر روی تاقچه قرار داشت می رود و چیزی شبیه سند را از توی آن برداشته و با خود می آورد و می دهد به دست خدمتکار و می گوید: این را بگیر. خدمتکار که کمی گیج شده بود کاغذ نوشته را از زن جوان می گیرد و می پرسد که این چیست؟ زن جوان می گوید این را ببر و به خانم آن مرد کاسب بده و سلام مرا به او برسان و بگو که خیلی سال است که همسرش مرا طلاق داده و این طلاق نامه است. کیسۀ طلا را هم بردار و با خود ببر! مهریۀ خودم را گرفته ام و حقی در این پول ها ندارم. خدمتکار حیرت زده از پارسایی این دو زن بلند شد و رفت. علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 26 آذر 96