نترس!
جَوونی می گفت: بازارِ کار خیلی خراب است. نمی دانم آیا بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه کار پیدا می کنم؟ به او گفتم: درست می گویی اما نگران نباش! به شورِ جوانانه حرفم رو بُرید و گفت: آخه با این اوضاع و احوال چه طور نگران نباشم. گفتم: تو الان فقط به دَرست فکر کن و تا می توانی قابلیت های علمی و فنی و هنری ات را بالا ببر. شک نکن که آتش جای خود را باز می کند. باتعجب پرسید: یعنی چی؟! گفتم: آدم های لایق و شایسته حتی در بدترین شرایط اقتصادی هرگز بیکار نمی مانند. بالاخره شغلی برای خودشان دست و پا می کنند. نترس! دود روزنه ی خود را پیدا می کند.
ما خرابِ خرابیم چه کنیم؟
شب گذشته به منزل عالم ربانی حضرت آیت الله خرازی رفته بودم. همنشینی و معاشرت با چنین انسانی و لو کوتاه مدت، غبار غفلت را از دل و جان انسان پاک می کند. مانند شهری که ریزگردها فضای آن را غبارآلود کرده اند. اما بارش باران، علاوه بر اینکه گرد و غبار را از بین می برد، هوا را نیز لطیف و دلنشین می سازد. هرگاه به دیدار ایشان می روم دل و جانم حیاتی دوباره می یابد. افسوس که دوستان و عزیزانم در دور دست ها هستند و از دیدار ایشان محروم.
برای یک بار هم که شده تعارفات و ملاحظات معمول را کنار گذاشتم و به مانند فرزندی که با پدر خود درد و دل می کند، به ایشان عرض کردم: "حاج آقا! ما از اوضاع و احوال خودمان اصلاً رضایت نداریم. به انواع و اقسام گناهان آلوده شده ایم. زبانمان هرزه گو شده، چشمانمان هرزه بین شده، مراعات خدا را نمی کنیم. انواع آلودگی ها در قلب و روح ما وجود دارد. گرفتار عُجب و غرور شده ایم. زود رنج هستیم. آستانۀ تحملمان بسیار پایین آمده، در خلوت ها مراعات حضور خدا را نمی کنیم. نمازمان که قضا می شود دیگر غصه نمی خوریم. حق الناس به گردنمان می آید عین خیالمان نیست. انگار نه انگار ما مسلمان و پیرو اهل بیتیم. خلاصه اینکه حاج آقای خرازی! ما خرابِ خرابیم. چه کنیم؟ امیدی هست؟ بدون تعارف، به فرمودۀ آقا امیرالمومنین ما شدیم به مانند الاغی که به سنگ آسیاب بسته شده و یک گونی به سرش کشیده اند و این الاغ بیچاره گمان می کند که از صبح تا به غروب راه بسیاری را رفته است. اما وقتی گونی را از سرش بر می دارند متوجه می شود که عجب! درجا زده است. حاج آقا آیا امیدی هست؟ چه باید بکنیم؟ به دنبال تحولی هستیم که حالمان عوض شود."
حضرت آیت الله خرازی که با آرامش وصف نشدنی به سخنانم گوش می داد وقتی مطمئن شد که دیگر حرف هایم را زده ام، نگاهی مهربانانه و محبت آمیز توام با لبخندی ملیح به من انداخت و فرمود: "شما نا امید نباشید. خداوند همۀ آلودگی ها را پاکیزه می کند. مگر در قرآن که سخن خداست نخوانده ای که ای بندگانِ من، که بر خود اسراف و ستم کردهاید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را میآمرزد، زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است. فقط می ماند یک کار که شما باید انجام بدهی. اگر این کار را انجام دادی به ناگاه متوجه تاثیر آن در خودت خواهی شد و همۀ آنچه که گفتی و از آن گله داشتی، به ناگاه خواهی دید که اثری از آنها نیست. به جای آن انس با خدا و آرامش پیدا می کنی، ذائقه ات عوض می شود، میل به گناه می رود و رغبت به خوبی ها و عبادت خدا جایگزین آن می شود. آن عملِ تاثیر گذار و متحول کننده، انس با قرآن کریم است. البته تدبر در قرآن مهمتر از قرائت قرآن می باشد. در طول روز فرصت هایی را برای تدبّر در آیه ای از آیات قرآن اختصاص بده. تلاش کن به کمک ترجمۀ قرآن و یک تفسیر مختصر، مفهوم آیه را بفهمی. زیاد به قرآن مراجعه کن. مداومت بر این کار، همۀ دردهای روحی و اخلاقی ما را به طور معجزه آسایی درمان می کند."
از ایشان تشکر کردم و با حال خوشی از منزل این طبیب روحانی خارج شدم.
برادران و خواهران با ایمانم! با قرآنی انس می گیریم که رسول خدا دربارۀ آن فرموده است: "هیچ شفاعت کننده ای در روز قیامت بلند مرتبه تر از قرآن نیست، نه پیغمبری و نه ملکی و نه غیر اینها."
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 25 تیر 95
ترانه های کوچه بازاری
خیلی دوست داشتم در فرصتی مناسب یادداشتی از آیت الله سید محمد هادی میلانی بنویسم. تا اینکه امروز به مناسبت سالگرد رحلت ایشان، به آرزویم رسیدم. چند سال قبل حکایت عجیبی دربارۀ ایشان شنیده و در ذهنم مانده بود. هر حکایتی را که شنیده باشم به راحتی در یادداشت ها استفاده نمی کنم. برای نقل این حکایت، به ناچار تلفن نوۀ ایشان را گیر آوردم تا دربارۀ صحت و سقم این ماجرا از ایشان سوال کنم. گوشی تلفن را برداشته و به دفتر نوۀ آیت الله میلانی تماس گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. ماجرا را به او گفتم. ایشان هم لطف کرده و گوشی را به آیت الله آقا سید علی میلانی دادند!
بعد از سلام و احوالپرسی به ایشان عرض کردم، حکایتی از دوران بیماری پدر بزرگتان شنیده ام لطفا برایم بفرمایید قضیه از چه قرار بوده؟ ایشان نیز با نهایت بزرگواری و تواضع که البته کمی برایم غافلگیر کننده بود، فرمودند:
[پدر بزرگ ما دچار بیماری معده شده بودند، پزشکی به نام پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند. این پزشک مسیحی پس از عمل جراحی، زمانی که پدر بزرگم در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد کلماتی را که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند برایش ترجمه کند. پدر بزرگم در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می کردند، پروفسور برلون پس از شنیدن ترجمه، رو کرد به حاضران و گفت: از این لحظه می خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم. وقتی دلیل این کار را پرسیدند، چنین پاسخ داد: "انسان، خودِ واقعی اش را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، در حالت به هوش آمدن نشان می دهد و من دیدم این آقا تمام وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد یکی از بزرگترین اسقف های کلیسا افتادم که چندی پیش در همین حالت ترانه های کوچه بازاری را زمزمه می کند. در این لحظه فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است" پروفسور برلون بعد از این ماجرا وصیت کرده بود که وی را در شهری که مرحوم آیت الله میلانی را در آن دفن کرده اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که این پروفسور را در خواجه ربیع مشهد دفن کردند]
گوشی تلفن در دستم بود و با حیرت به سخنان آیت الله سید علی میلانی گوش می دادم. پس از شنیدن این حکایت، تشکر کرده و خداحافظی کردم. با شنیدن سرنوشت این پزشک، آرام و قرار نداشتم. با خودم کلنجار می رفتم که چطور ممکن است یک انسان به همین سادگی هدایت یابد؟ تا اینکه به سراغ قرآن و معلم آن یعنی علامۀ طباطبایی رفتم. جلد اول تفسیر المیزان را برداشتم و مانند تشنگان جرعه جرعه از معارف آیه دوم سورۀ بقره نوشیدم تا آرام گرفتم.
دوستان عزیزم! خداوند در این آیه می فرماید: قرآن مایۀ هدایت پرهیزکاران است. پرهیزکار در این آیه یعنی کسی که حقیقت جو باشد. تا زمانیکه روحیۀ تسليم شدن در مقابل حق و پذيريش آنچه هماهنگ با عقل و فطرت است، در وجود انسان نباشد محال است انسان از هدايت قرآن بهره بگيرد. برخی در جستجوى حقند و اين مقدار از تقوا در دل آنها وجود دارد كه هر جا حق را ببينند پذيرا مى شوند. گروه ديگر افراد لجوجی هستند كه اصلا روحیۀ حق پذیری ندارند. قرآن این افراد لجوج را چگونه هدایت کند؟! شما اگر جای خدا باشید با این افراد چه می کنید؟ راز هدایت جناب پروفسور این بود که او حق پذیر و حق جو بود. نوشتن یادداشت که به پایان رسید، صدای اذان صبح را از ماذنۀ مسجد می شنیدم که... حی علی الفلاح
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ هفدهم مرداد 95
رأس الجالوت
ببینید دوستان! بر اساس گزارش های تاریخی، بزرگِ يهوديان در روزگار امام حسین علیه السلام، پیامبر زاده ای بوده به نام رأس الجالوت!
نویسندۀ کتاب الطبقات الکبری در صفحۀ 498 از جلد اوّل کتابش نوشته که همین آقای رأس الجالوت در جایی می گوید:
به خدا سوگند! ميان من و حضرت داوود عليه السلام هفتاد نسل فاصله است، ولى يهوديان مرا كه مى بينند به من تعظيم مى كنند (فَتُعَظِّمُني). امّا ميان شما و پيامبرتان، جز يك نسل، فاصله نيست (إلّا أبٌ واحِدٌ) با این حال شما پسرش را كشتيد!
همچنین جناب آقای طبری در صفحۀ 393 از جلد پنجم کتاب تاریخ طبری نوشته که رأس الجالوت از قول پدرش می گفت:
هرگاه که راهم به کربلا می افتاد بی مُعطّلی با اسبم به تاخت از آن عبور می کردم زیرا از پیشینیان خود شنیده بودیم که فرزند پیامبری در اینجا کشته می شود (أنَّ وَلَدَ نَبِيٍّ مَقتولٌ في ذلِكَ المَكانِ) و من همیشه ترس داشتم که مبادا همان کشتۀ کربلا باشم.
وقتى حسين كشته شد متوجه شدیم که ايشان همانی بود كه از او حرف مى زديم.
از آن پس هرگاه گذرم به کربلا می افتد بی واهمه و شتاب از آن عبور می کنم! (أسيرُ ولا أركُضُ).
آری رفقا! ببینید! امام حسین علیه السلام حتی دل نگرانی پیامبر زاده ای را نیز به جان خود خرید!
به یاد عزیز دلم شهید جواد افتادم که به مانند اربابش امام حسین علیه السلام دل نگرانی خیلی ها را به جان خود خرید!
یادش جاودانه باد!
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 29 اسفند 96
اعتراض مرد سیبیلو
یادم هست همراه خانواده برای تبلیغ ماه مبارک رمضان به روستایی در استان فارس رفته بودم.
در یکی از سخنرانی ها که با آب و تاب دربارۀ خانواده داد سخن سر داده بودم رو به حاضرین در مسجد کرده و گفتم:
آقایون و خانوم ها!
مرحوم کلینی در صفحۀ 569 از جلد پنجم کتاب کافی از قول پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نوشته است:
اين سخن مرد به همسرش كه دوستت دارم (إنّي احِبُّكِ) هرگز از دل زن، بيرون نمی رود (لا يَذهَبُ مِن قَلبِها أبَدا).
آقای سبیل کلفتی از اهالی روستا به محض شنیدن این حرفم، با پشت انگشت سبابه اش دستی بر سبیل هایش کشید و اعتراض گونه گفت:
حاج آقا! با این حرف ها زن ها لوس و نُنُر می شوند!!
اعتراض مرد سیبیلو من را به یاد یکی از سخنان پیامبر خدا انداخت.
آنجایی که دربارۀ همسرشان حضرت خدیجه بدون هیچ ابایی اظهار می دارد که من عاشق همسرم بودم! (کنت لها عاشقاً).
دو قورت و نیم
تا گره به کارش می افتد زود دست به دعا بر می دارد که ای خدا اِل کن و بِل کن! اِل نکن و بِل نکن!
اگر خواسته اش اجابت شد که هیچ! شاد و شنگول با خودش می گوید: خدایا دمت گرم. عجب خدای خوبی دارم و از این حرفها.
اما خدا نیاورد آن روزی را که در این لابِلاها خواسته اش به هزار و یک دلیل برآورده نشود. دو قورت و نیمش باقیست که ای بابا! پس چی شد خدا جان؟ کجا رفتی؟!
راستش را بخواهید یکی از همین روزها داشتم از جایی عبور می کردم. دیدم بندۀ خدایی سر به خاک گذاشته و بدجوری زَجه و موره می زند. دلم به حالش سوخت! مزاحمش نشدم. از کنارش عبور کرده و پی کارم رفتم.
ساعتی گذشت. از همان راهی که رفته بودم، برگشتم. ای بابا! این بیچاره که باز هم اینجاست و گریه و زاری می کند.
هر کسی هم جای من بود از دیدن این صحنه دلش ریش می شد.
به حالش رقّت کردم یعنی دلم سوخت. با خود گفتم: اگر حاجت این بیچاره به دستانم بود تا به حال حاجت روایش کرده بودم! (لَوْ كَانَتْ حَاجَتُكَ بِيَدِي لَقَضَيْتُهَا لَك).
خدایی که همیشه گوش وایساده و به آنچه در دلهاست آگاه است تا دید من اینگونه اندیشیده ام رو کرد به من و کمی عتاب کنان فرمود:
ای موسی! این بابا رو می بینی! اگر در حال سجده آنقدر زَجه و موره بزند تا جایی که سر از تنش جدا گردد هرگز خواستۀ او را بر آورده نخواهم ساخت!
یا خدا! برای چه؟ مگر چه خبط و خطایی از او سر زده است که اینگونه سخن می گویی؟
ای موسی! تا زمانیکه این آقا از کارهایی که من دوست ندارم دست بر ندارد و به کارهایی که من دوست دارم رو نیاورد به او توجهی نخواهم داشت. (حَتّى يَتَحَوَّلَ عَمَّا أَكْرَهُ إِلى مَا أُحِب).
سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 16 فروردین ۹۸
به نام اسلام به کام خود
داشتم کتاب رجال نجاشی را ورق می زدم که شاید باورتان نشود با دیدن عبارتی، یکهویی خشکم زد. کم مانده بود از تعجب شاخ در آورم!
نویسندۀ کتاب که از بزرگان شیعه در قرن چهارم هجری می باشد آنجایی که می خواهد به معرفی گروهی از راویان برجستۀ حدیث بپردازد، می گوید:
در اینجا می خواهم به معرفی راویانی از حدیث بپردازم که جملگی از پیشینیان صالح شیعه بوده اند (من سلفنا الصالح).
ممکن است بفرمایید: حاج آقا! اینکه تعجب و شاخ در آوردن ندارد!
ببینید رفقا! نویسندۀ محترم کتاب در بیان پیشینیان صالح شیعه از آدمی نام می برد به نام عُبیدالله بن حر جُعفی!!
آری! درست خواندی عُبیدالله بن حر جُعفی! همان کسی که دست رد به سینۀ امام حسین علیه السلام زد! و در پاسخ به دعوت امام برای یاریش گفت: خودم نمی آیم اما این اسبم را بگیر و با خود ببر! (هذا فرسی خذه الیک).
امام که از گفتۀ عُبیدالله دلخور شده بود رویش را از او برگردانید و فرمود: ما نیازی به تو و اسبت نداریم (لا حاجة لنا فیک و لا فی فرسک).
حالا که با ما نمی آیی علیه ما هم دسیسه نکن (فلا لنا و لا علینا) فرار کن و از اینجا دور شو (ولکن فر).
و او در پاسخ به امام می گوید: مطمئن باشید که هرگز علیه شما دسیسه نخواهم کرد.
او بعدها پشیمان شد که چرا آقا را یاری نکرده است (ثم تداخله الندم) و برای جبران این کوتاهی اش به مختار پیوست (صار مع المختار).
اما از آنجایی که دمدمی مزاج بود بر سر قضایایی با مختار هم به هم زد و به دشمن مختار یعنی مُصعب پیوست!
ببینید دوستان! این آدم با این همه خطا و اشتباه در تشخیص وظیفه را بزرگی همچون نجاشی از جملۀ پیشگامان صالح شیعه به حساب آورده و با تعبیر ارزشمند سلف صالح از او یاد می کند.
حتی در صفحۀ 74 از جلد سوم کتاب الفوائد الرجالیة نوشتۀ عالم کم نظیر شیعه سید مهدی بحرالعلوم خواندم که سید بحرالعلوم از جناب عُبیدالله با این سابقه و افت و خیز عملی در ولایتمداری، اینگونه یاد می کند: صحیح الاعتقاد و بد عمل (صحیح الاعتقاد و سیء العمل).
و این درس بزرگی از انصاف و جوانمردی است که همۀ ما امروز محتاج به آموختن آن هستیم.
به راحتی آدم ها را با انگ های گوناگون و خط کشی های پوچ و واهی از جامعه طرد نکنیم.
ما اسلام را نشناختیم یا آنگونه که سزاوار بود نشناختیم. به نام اسلام و به کام خود با سلیقۀ شخصی هر طوری که خواستیم با اسلام و باورهای مردم بازی کردیم.
خدا به فریادمان برسد!
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 20 فروردین ۹۷
من یک روانپزشک هستم
غروب جمعۀ یکی از شب های پاییزی سال 77 بود. برای رفتن به مدرسۀ علمیۀ چیذر از خانه خارج شدم. به میدان ولیعصر رسیدم. باران نم نم می بارید. هوای تهران لطیف شده بود. سوار اتوبوس شدم تا به میدان تجریش بروم. اتوبوس خلوت بود و صندلی ها تقریبا خالی اما ترجیح دادم در پلۀ دوم اتوبوس بایستم. در طول مسیر به کارهای هفتۀ جاری فکر می کردم.
متوجه شدم آقایی محترم و شیک پوش در داخل اتوبوس به من اشاره می کند. او از من خواست تا بروم و کنارشان روی صندلی بنشینم. خواستۀ ایشان را پذیرفتم. مردی بود با کت و شلوار شیک و دستمالی به گردن بسته. اُدکلن خوشبویی هم زده بود. کاملا جنتلمن! بعد از احوال پرسی جویای درس من شد. به او گفتم طلبۀ سال دوم حوزه هستم. برایش جالب بود که در کنارش یک جوان طلبه نشسته است. سپس رو به من کرد و گفت: شما مشکل خاصی داری؟ مسئله خاصی شما را ناراحت کرده؟ گفتم: فکر نمی کنم مشکلی داشته باشم. ظاهرا مشکلی ندارم. اما او اصرار داشت که من یک مشکلی دارم. گفتم چرا شما اصرار دارید که من مشکل دارم؟ پاسخ داد: من یک روانپزشک هستم. شما از همان ایستگاه اول که سوار اتوبوس شده اید دائما در فکر هستید و یک جوان در سن و سال شما نباید خیلی توی خودش باشد.
به او گفتم: آرامش داخل اتوبوس را غنیمت دانسته و مشغول فکر بودم. او گفت: فکر به چه چیزی؟ گفتم: برنامه های جاری هفته و برخی موضوعات دیگر. اما گویا قانع نشده بود. به ناچار یکی از سخنان امیرالمومنین در نهج البلاغه را که به اهمیت اندیشیدن اشاره دارد، برایش خواندم. این حدیث را اخیراً از حاج آقا مجتبی تهرانی شنیده بودم. سکوت کرده بود و خوب گوش می داد. من هم از فرصت استفاده کرده و سنگ تمام گذاشتم و هرچه شنیده بودم مثل یک خیّاط، تُندُ و تُند به هم کوک می زدم و تحویل ایشان می دادم.
اتوبوس هم به سرعت می رفت و من گرم صحبت بودم. نزدیک میدان تجریش محله ای است به نام باغ فردوس که خیابان ولیعصر تا آنجا سربالایی می باشد واز آنجا تا میدان تجریش خیابان سرازیر می شود. دقیقا به همان سرازیری که رسیدیم رو کرد به من و گفت: آقا ببخشید من یک دختر و پسر دارم که نمی توانم به خوبی با آنها ارتباط برقرار کنم. امکان دارد شما لطف کنید و یک وقتی بیایید با آنها مقداری معاشرت کنید تا آنها شما را ببینند!! من که هنوز گرم سخنانم بودم از شنیدن این حرف یکّه خوردم. کمی خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم. اما هیچگاه احساس آن پدر را فراموش نمی کنم.
او کارت ویزیت خود را به من داد و از من خواست که به برای دیدن فرزندانش به مطب او بروم! بعد از خداحافظی به امام زاده صالح علیه السلام رفتم و برای او و فرزندانش از خداوند آرزوهای خوب طلب کردم. حسّ عجیبی داشتم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه ما نهج البلاغه داریم. ثروت عظیمی را در اختیار داریم که یک جملۀ آن با دل یک انسان چه می کند. اما از سویی دلم گرفته بود از اینکه یک روانپزشک، کسی که باید روان مردم را درمان کند، چرا باید از دریای بی کران معارف الهی چنان تهی باشد به طوری که یک طلبۀ ناچیز و بی سواد که خودش هیچ بهره ای از حقیقت نبرده، از او دلبری کند.
علیرضا نظری خرّم/ شهرمقدّس قم/ سی ام فروردین 95
باور آن سخت
روز گذشته در کتاب الفردوس، به دنبال حدیثی می گشتم. در همین حال بودم که روایت عجیبی را مشاهده کردم. عجیب از این جهت که در منابع کهن اهل سنّت چه احادیثی یافت می شود! حدیث را یادداشت نمودم. مولف کتاب الفردوس در میان علمای اهل سنت به "سید الحُفّاظ" لقب یافته است. یعنی آقا و سرور حافظان حدیث. حُفّاظ به کسانی می گفتند که پنجاه هزار حدیث با سند، صد هزار حدیث با سند، دویست هزار حدیث با سند، حفظ می کردند. فکر نکنید این افراد انگشت شمار بودند بلکه بسیار زیاد بودند. یکی از علمای اهل سنّت به نام ذَهَبی، کتابی دارد به نام تَذکِرَةُ الحُفّاظ که در این کتاب نام همۀ حُفّاظ را نوشته و حتّی برخی از آنها شیعه بوده اند.
مثلا شخصی بوده به نام أحمد بن محمد بن سعيد بن عُقدة مشهور به "ابنِ عُقدة" که زیدی بوده اما آدم سالم و محترمی بوده و اگر در اِسنادهای شیخ طوسی و شیخ صدوق و نعمانی، نگاه بکنید می بینید که این بزرگان از ایشان روایت نقل نموده اند. دربارۀ ایشان می نویسند که در جایی گفته بود: من سیصد هزار حدیث حفظ هستم و صد هزار حدیث هم برای محاوره، دم دست دارم.
برادران عزیزم! با این شرایط که حفّاظ حدیث داشته اند، این حدیث را سید الحُفّاظ یعنی آقا و سرور حافظان حدیث در اهل سنت، نقل می کند. ایشان می گوید: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: اى على اگر کسی، خداوند متعال را به اندازه عمر حضرت نوح عبادت كند و كوهى از طلا داشته باشد که در راه خدا انفاق نمايد و عمرش چنان طولانى شود كه پياده، هزار حج بجا آورد. سپس در ميان كوه صفا و مروه مظلومانه كشته شود امّا ...
ثُمَّ لَم يُوالِكَ يا عَلِيُّ، لَم يَشَمَّ رائِحَةَ الجَنَّةِ ولَم يَدخُلها یعنی: ولى تو را دوست نداشته باشد، بوى بهشت را حس نخواهد كرد و داخل آن نخواهد شد.
الفردوس: ج 3 ص 364 ح 5103
برادران عزیزم! این سخن را پیامبری فرموده که قرآن درباره او می گوید:
وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ یعنی:
پیامبر هرگز از روی هوی و هوس حرف نمی زند و همه سخنانش وحی می باشد.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ اول اردیبهشت 95
ایرانیها و اولاد پیامبر
ما ایرانیها در طول تاریخ صرفنظر از دین، مذهب و آئینی که داشتهایم، از علاقمندان خاندان پیامبر بودهایم.
ابوالفرج اصفهانی در کتاب مقاتلالطالبین که قبل از هزار سال پیش به نگارش درآمده، مینویسد: یحیی، نوۀ امام زینالعابدین علیهالسلام، از زندانی در خراسان فرار نمود. او را شبانه به نزد آهنگری آوردند تا غل و زنجیر از دست و پایش باز کند. پس از رهایی یحیی، تعدادی از ثروتمندان آن منطقه که از علاقمندان اهلبیت بودند، به نزد آهنگر رفتند تا غل و زنجیرها را از او بگیرند تا به عنوان تبرّک نزد خود نگهداری کنند. آهنگر وقتی متوجه منظور آنها شد، آهنهای کم ارزش را به ۲۰ هزار درهم قیمتگذاری نمود!
وقتی ثروتمندان راضی به پرداخت پول شدند، آهنگر به آنها گفت: همۀ مردم را در پرداخت پول مشارکت دهید. پولها جمع شد. آهنگر نیز غل و زنجیر را قطعه قطعه کرد و هر قطعه را به یک نفر داد تا آن قطعه را به رکاب انگشتر خود، برای تبرّک بچسباند. تبرّک این زنجیر از آن جهت بود که بدنِ نوۀ امام زینالعابدین علیهالسلام را لمس نموده بود، همین!
جالب اینکه این میزان از ارادت و احترام ایرانیها به اهلبیت، مربوط به دورانی است که هنوز امامرضا علیهالسلام به این سرزمین تشریف نیاورده بودند.
مقاتلالطالبین: ص ۱۰۵.
قم/ ۴ اردیبهشت ۹۵
اینها چیزی نیست
به منزل عالم ربّانی آیت الله خرازی رفته بودم. به ایشان عرض کردم، حکایتی از قول شما نقل شده، می خواهم از زبان خودتان بشنوم. ایشان نیز محبت کرده و اصل حکایت را گفتند: "مرحوم پدرم می گفت: هنوز جوان و مجرد بودم که به جلسۀ آقا شیخ مرتضی زاهد رفته بودم. آخر شب وقتی به خانه بازگشتم بسیار دیر وقت شده بود. به نظرم آمد مادرم خوابش برده است و نباید در بزنم و مزاحمش بشوم. دقایقی در پشت در ماندم؛ ناگاه به ذهنم خطور کرد تا یک دستی به در بزنم شاید باز شود. دستم را به در زدم و با تعجب دیدم که در باز شد .داخل خانه شدم و دیدم مادرم خواب است. غذایم را خوردم و خوابیدم و فردای آن شب مادرم با تعجب از من پرسید: شما دیشب چگونه وارد خانه شدی؟ من کلون چوبی پشت در را انداخته بودم! مدتی بعد من این قضیه را برای آقا شیخ مرتضی زاهد تعریف کردم و آقا شیخ مرتضی فوری فرمود: اینها چیزی نیست؛ زیاد مهم نیست؛ گاهی برای انسان پیش می آید"
اتفاقا چند روز پیش یکی از دوستانم را در اطراف حرم مطهر دیدم. ایشان گله می کرد از برخی که منکر کرامات اولیای خدا هستند. او می گفت: یک آقای درس خوانده ای را دیدم که حتی تمسخر می کرد و می گفت اینها دروغ است!
به یاد حکایتی از منطق الطیر عطار افتادم. در صفحۀ 216 کتاب منطق الطیر، آمده است که: شبی پروانه ها گرد هم جمع شدند، آنها از تاریکی و ظلمتی که در آن زندگی می کردند، خسته شده بودند. به این فکر افتادند تا شمعی را به میان جمع خود بیاورند. قرار بر این شد، کسی را که شمع را می شناسد برای آوردن آن بفرستند. پروانه ای که وانمود می کرد شمع شناس است، برای این کار برگزیده شد. او رفت تا از شمع خبری بیاورد. همین که به نزدیک درب قصر رسید، نوری از شمع دید و برگشت. وقتی به نزد پروانه ها رسید، دفتر خود را باز کرد و آنچه از شمع دیده بود در خور فهم ناقص خود، بیان نمود.
بزرگ پروانگان گفت: تو شمع را نشناخته ای. پروانۀ دیگری به سوی شمع پرواز کرد. او از میان درب قصری که شمع در آن می سوخت عبور کرد. چون به کاخ رسید و به پیکرۀ شمع نزدیک شد، ناگهان شراره ای بر بالش افتاد و شعله ور گردید و نیم سوخته، نزد یاران برگشت و مُشتی راز گفت. از وصال شمع شرحی باز گفت.
بزرگ پروانگان گفت: این پروانه هم شمع را نشناخته است. پروانه ای دیگر سرمست و خرامان از جای خود برخاست و پرکشان خود را به کاخ رسانید. بر سر شمع نشست و یکباره سر تا پایش همچون آهن گداخته ای سرخ شد. سپس خاکسترش به سر شمع ریخت. بزرگ پروانگان که حال او را از دور می دید، گفت: تنها او بود که از راز شمع خبر یافت. اما دریغا که خبرش به ما نرسید. تنها سوختگان در وادی توحید خبر از اسرار دارند و آن را که خبر شد، خبری باز نیامد.
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 5 اردیبهشت 95
دختر ماهرو
قسمت اول
یکی دو روز پیش برای یافتن مطلبی، جلد دوم کتاب "صِفَةُ الصَّفوَةُ" نوشتۀ جناب ابن جوزی در قرن ششم را ورق می زدم.
دقیقاً در آخرین برگه از کتاب یعنی صفحۀ 344 بودم که چشمم به حکایت عجیبی افتاد. به نظرم خیلی جالب آمد.
کاغذ کوچکی را به عنوان نشان، لای کتاب گذاشته تا بعداً نگاهی به آن بیاندازم.
امروز به سروقت کتاب رفتم. عجب حکایتی بود! دو سه بار خواندم. هر بار که می خواندم احساس عجیبی در وجودم پیدا می شد.
تصمیم گرفتم حکایت را که به زبان عربی نوشته شده بود به فارسی برگردانده تا دوستانم نیز از این حظ معنوی، بهره ای ببرند.
ابن جوزی نوشته که در بازار بغداد پارچه فروش ثروتمندی برای خودش دکان و دستک داشت.
مرد پارچه فروش، حسابی سرش شلوغ و کار و بارش به اصطلاح سکّه بود.
روزی از روزها خانمی جوان برای خرید به دکان این پارچه فروش وارد می شود. پارچه ای را لابلای قفسه ها با اشارۀ دست نشان داده و از فروشنده می خواهد تا توپ پارچه را برایش بیاورد.
خلاصه اینکه به رسم خرید کردن خانم ها این را بیار و آن را بِبَر شروع می شود.
در همین حال و هوا مقداری از چادر خانم جوان از جلوی صورتش به کناری می رود و زیبایی دختر برای لحظه ای رخ نشان می دهد.
مرد کاسب که از دیدن زیبایی دختر جوان حیرت زده به نظر می رسید، نیم نگاهی به دختر انداخته و می گوید: به خدا سوگند از آنچه دیدم حیرت زده شدم!
زن جوان هم دزدکی از زیر چادر نگاهی به مرد کاسب کرد و در پاسخ گفت: راستش را بخواهی من برای خرید کالای دیگری به بازار آمده ام!
مرد کاسب که هاج و واج مانده بود نگاهی به این ور و اون ور انداخت و با تعجب و کمی نگرانی پرسد: چه کالایی؟
دخترک جوان، چادر خودش را جمع و جور کرده و آهسته گفت: راستش را بخواهی مدتی است که به بازار رفت و آمد می کنم تا ...
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 آذر 96
دختر ماهرو
قسمت دوم
دختر جوان که انگار سختش بود سخن بگوید، خودش را جمع و جور کرده و آهسته گفت: راستش را بخواهی مدتی است که به بازار رفت و آمد می کنم تا اگر مهر مردی به دلم افتاد، به او پیشنهاد ازدواج دهم.
امروز که شما را دیدم محبتتان به دلم افتاد! البته من دختر ثروتمندی هستم و چشم داشتی به دارایی شما ندارم.
مرد کاسب که از تعجب دهانش باز مانده بود و توقع شنیدن این سخنان را نداشت، رو به دختر کرد و آب دهانش را قورت داده و گفت: خانم! من زن و بچه دارم و به همسرم قول داده ام که بر سرش هوو نیاورم.
دختر جوان که دست بردار نبود به مرد کاسب گفت: خوب! اشکال نداره شما بعد از آنکه با من ازدواج کردی فقط هفته ای دوبار به دیدنم بیا و سایر اوقات را با همسر اولت باش!
مرد کاسب هم که انگار بدش نمی آمد، دل را به دریا زده و با دختر جوان ازدواج می کند. مدتی از این ماجرا گذشت.
یکی از روزها که مرد کاسب در خانۀ همسر اول خود بود، رو به همسرش کرد و گفت: خانم! راستش را بخواهی برخی از رفقایم از من خواسته اند که امشب دور هم جمع شویم من هم قبول کرده و امشب به خانه نمی آیم.
این را گفت و آن شب را به خانۀ همسر جوانش رفت. ظهرها هم به بهانه های گوناگون به خانه نمی آمد و به دیدن همسر جوان می رفت.
چند ماهی به این منوال گذشت و کم کم همسر اولش را شک برداشت که نکند شلوار آقایمان دوتا شده باشد.
از این رو به خدمتکار ویژه اش مأموریت داد که هر جا آقا رفت چشم از او بر نمی داری.
یک روز صبح که مرد کاسب برای رفتن به در دکان از خانه خارج شد، خدمتکار خانم هم بدون اینکه مرد متوجه شود، به دنبالش راه افتاد.
تا ظهر خبری نبود و مرد به رسم هر روزش به مغازۀ پارچه فروشی اش رفت. اما سر صلات ظهر که شد، درب مغازه را سه قفله کرد و به خانۀ همسر جوانش رفت.
خدمتکار هم که دورادور در تعقیب مرد کاسب بود، نهایتاً سر از راز او در آورده و حقیقت را بُرد و گذاشت کف دست خانم اول! و ...
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 25 آذر 96
دختر ماهرو
قسمت پایانی
خانم که از جریان با خبر شد، خدمتکار انتظار این را داشت که الان قشقرقی راه بیفته و خانم چادر چاقچور کنه و بره دم خونۀ هووی خودش و گیس و گیس کشی راه بیاندازه!
اما بر خلاف انتظارش، خانم با آرامش، اول کمی فکر کرد و بعد نگاهی به خدمتکارش کرد و گفت: این موضوع بین خودمون بمونه و در این مورد با کسی حتی همسرم صحبت نکن!
سالها گذشت و زن بدون اینکه به روی همسرش بیاورد، خوش و خرّم در کنار او زندگی کرد تا اینکه مرد کاسب از دنیا رفت و ثروت هنگفتی برای زن و تنها فرزندش به ارث گذاشت.
خانم منتظر بود که سر و کلۀ هوویش برای ارث گیری پیدا شود. از این رو سهم شرعی ارث فرزندش را جدا کرد و آنگاه سهم خود و هوویش را هم دقیقاً مطابق عدالت و شرع مقدس حساب کرده و کناری گذاشت.
یکی دو روزی گذشت اما خبری از هوو نشد. تا اینکه روزی کیسه ای پُر از سکه های طلا را که سهم الارث هوویش بود را به خدمتکارش داد و به او گفت که اینها را ببر و به هوویم برسان!
خدمتکار، با تعجب از اینکه عجب کاری می کند این خانم، کیسۀ پول را برداشته و به دم خانۀ زن جوان رفته و دق الباب می کند.
درب خانه باز شده و خدمتکار به سمت تالار پذیرایی هدایت می شود. آنجا بود که زن جوان را ملاقات کرده و او را در جریان فوت مرد کاسب و کیسۀ پول می گذارد.
زن جوان با شنیدن خبر فوت مرد کاسب، متأثر شده و اشک می ریزد. آنگاه از جایش بلند شده و به سوی صندوقچۀ کوچکی که در گوشۀ اتاق بر روی تاقچه قرار داشت می رود و چیزی شبیه سند را از توی آن برداشته و با خود می آورد و می دهد به دست خدمتکار و می گوید: این را بگیر.
خدمتکار که کمی گیج شده بود کاغذ نوشته را از زن جوان می گیرد و می پرسد که این چیست؟
زن جوان می گوید این را ببر و به خانم آن مرد کاسب بده و سلام مرا به او برسان و بگو که خیلی سال است که همسرش مرا طلاق داده و این طلاق نامه است. کیسۀ طلا را هم بردار و با خود ببر! مهریۀ خودم را گرفته ام و حقی در این پول ها ندارم.
خدمتکار حیرت زده از پارسایی این دو زن بلند شد و رفت.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 26 آذر 96
از پشت مردِ خون آشام
در قرآن آیه ای وجود دارد که می فرماید:
یُخرِج الحَیَّ مِنَ المَیِّت!
ترجمۀ ساده و خودمانی این قطعه از آیه می شود: زنده را از دل مُرده بیرون می آورد.
برای اینکه درکِ بهتری از معنای آیه داشته باشیم به نوشتۀ زیر عنایتی بفرمایید.
ببینید دوستان! یکی از چهره های خون آشام در تاریخ اسلام، فردی است به نام حَجّاج بن یوسف ثقفی. قلم یارای نوشتن عُمق جنایات او در حق انسانیت را ندارد.
به نوشتۀ شیخ حُرّ عاملی در صفحۀ 88 از جلد 2 کتاب "امل الآمل" و دیگرانی چون آیت الله خویی، سید محسن امین و شیخ عباس قمی، از پشت و تبار این آدم زشت طینت، نواده ای متولد می شود که نامش را حسین گذاشتند. این کودکِ زاده شده از نسل آن مرد پلید، به چنان جایگاه و مرتبه ای از کمالات می رسد که نگو! در مدتی کوتاه سرآمد دانایان روزگار خود می شود. مردی ادیب و شاعر پیشه. مهمتر از همه اینکه سعادت یارش شده و در جُرگۀ شیعیان دوازده امامی وارد می شود. نوشته اند که در اشعارش مدیحه سرای خاندان اهل بیت علیهم السلام بود. ایشان هم عصرِ سید مرتضی و سید رضی بوده است. سید رضی مجموعه ای گلچین از اشعار زیبای این شاعر اهل بیتی را در کتابی تحت عنوان "الحسن من شعر الحسین" جمع آوری کرده است.
تاریخ نگار بزرگ اسلامی ابن خَلّکان، این نوادۀ حجّاج بن یوسف را در زُمرۀ بزرگان شیعه بر شمرده و یاقوت حِمَوی در کتاب معجم الادباء او را از جملۀ بزرگ ترین شاعران شیعه می داند. این شاعر که تمام هَمّ و غَمّ جَدّش، حجّاج بن یوسف، محوِ نام علی بن ابی طالب و کشتن شیعیانش بوده شعری در کنار قبر علی بن ابی طالب علیه السلام سروده که در شعر عرب، مانا شده است.
دلم نیامد که در این نوشتار به یکی دو بیت از این سروده اشاره نکنم. او اینگونه سروده است:
يا صاحِبَ القُبَّةِ البَيضا عَلَى النَّجَفِ
اى صاحب قبه سپيد در نجف!
مَن زارَ قَبرَكَ وَاستَشفى لَدَيكَ شُفي
هر كه قبر تو را زيارت كرد و از پيشگاهت شفا خواست، شفا يافت.
زوروا أبَا الحَسَنِ الهادِيَ لَعَلَّكُمُ
ابوالحسنِ هدايتگر را زيارت كنيد تا شايد
تَحظَونَ بِالأَجرِ وَالإِقبالِ وَالزُّلَفِ
پاداشى ببريد و اقبالى ببينيد و به خداوند، نزديك شويد.
این شاعر پاک نهاد، وصیّت کرد که پس از مرگ، پیکرش را به مشهد امام كاظم عليه السلام در کاظمین منتقل و زیر پای موسی بن جعفر علیهما السلام به خاك بسپارند و بر سنگ مزارش این آیه را که دربارۀ سگ اصحاب کهف می باشد حجّاری کنند:
وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيد!
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ ۸ اردیبهشت 98
پایبندی به رفاقت های دیرینه
در یکی از نوشته های جناب غزّالی در صفحۀ 9 کتاب "سرّ العالمین" نکتۀ جالبی را در رابطه با پایبندی پیامبر خدا به رفاقت های دیرینه خواندم که در این یادداشت به آن می پردازم.
جناب غزّالی می نویسد:
از جنبه های لطافت روحی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اینکه پس از وفات حضرت خدیجه زنی یهودی دائماً به خانۀ پیامبر رفت و آمد می کرد (کانت تتردّد) و هرگاه که این زن به حضور پیامبر می رسید حضرت به احترام او از جای خود بر می خواست (فنهض لها قائماً).
روزی عایشه که از این رفتار پیامبر دچار ابهام ذهنی و یا شاید هم حسادت شده بود رو می کند به حضرت و می گوید:
آیا برای زنی یهودی بلند می شوی و می ایستی!؟ (أ تقوم لامرأة یهودیّة قائماً).
که پیامبر در پاسخ به سوال یا اشکال عایشه می فرمایند:
این زن در زمان زنده بودن خدیجه بسیار به دیدن ما می آمد و پایبندی به رفاقت های دیرینه از نشانه های ایمان می باشد (حُسنُ العَهدِ مِنَ الإيمان).
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 28 فروردین 97
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ اول
گاهی پیش میاد که برای پیدا کردن یک مطلبی مجبور می شوم چند کتاب را وارسی کنم تا بلکه گم شده ام را از لای یکیشان بجویم!
اتفاقاً امروز هم همینجوری شد. دنبال حدیثی از این کتاب به آن کتاب سرک می کشیدم. دور و برم پر شده بود از کتاب های جورواجور!
در آن وضعیت هرکی مرا می دید فکر می کرد دستیار آلبرت اینشتین هستم و به دنبال کشف پیچیده ترین فرمول های علمی!
در حال بِبَر و بیار کتاب ها کتابی با جلدی عنّابی رنگ به نام "الاوائل" توجه ام را به خود جلب کرد. کتاب را برداشته و نگاهی به آن انداختم.
یاد گرفته ام که برای آشنایی اجمالی با یک کتاب، اول بروم سراغ مقدمه اش. با نگاه مختصری که به مقدمۀ این کتاب انداختم یه جورهایی یاد کتاب معروف رکوردهای جهانی گینس افتادم.
حسن آقایی که کنیه اش ابو هلال و از قضای کردگار بچۀ اهواز خودمان می باشد در آخر آخرهای قرن چهارم هجری یعنی سال 395 قمری کتاب با حال و بامزۀ "الاوائل" را نوشته است.
شاید بفرمایید: حاج آقا! کتاب با حال و بامزه؟! یا مثلاً سوال کنید که چه طور شد که با دیدن این کتاب یه جورهایی به یاد کتاب گینس افتادید!؟
ببینید رفقا! ترجمۀ واژۀ "الاوائل" به فارسی می شود: اولین ها. نویسندۀ خوش ذوق و خوش قریحۀ اهوازی یعنی آقای ابو هلال تلاش کرده تا با نوشتن این کتاب، مجموعه ای از اولین ها را گردآوری کند.
صفحه های میانی کتاب را چند ورقی زدم. یکهویی چشمم تیز شد. ای دل غافل! این همه صفحه لای این کتاب بود. از اقبال ما زد و یک قصۀ عشقی پیدا شد! آن هم از کسی که شاید باورش برایم کمی سخت بود.
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 9 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ دوم
صفحات میانی جلد اول کتاب الاوائل را چند ورقی زدم. به برگۀ صد و پنجاه و نهم کتاب که رسیدم یکهویی چشمم به نوشته ای تیز شد.
ای بابا! این همه صفحه لای این کتاب بود. از اقبال ما زد و یک قصۀ عشقی پیدا شد!
نوشته بود: روزی از روزها خانم باجی های شهر مکه دورهمی داشتند. از این مهمونی های زنانه که در روزگار ما هم مشابه اش زیاد پیدا می شود. انگاری عید مهمی بوده که همۀ زنان قریشی یک جا جمع شده بودند.
نمی دانم چه طور شد که سر و کلّۀ یک مرد یهودی در این محفل زنانه پیدایش می شود. برخی از خانم ها که غافلگیر شده بودند با دیدن مرد یهودی، جیغی کشیده و هر کدامشان دنبال چادر و چارقدشان به اتاقی فرار کرد!
اما وای! وای! از دست بعضی از این خانوم ها! انگار نه انگار! نه مَحرمی و نه نامحرمی، نه حُجبی و نه حیایی! هیچی و هیچی! همین جور ولو افتاده بودند گوشه و کنار مجلس! هیچ باکی هم نداشتند که مردی غریبه زُل زُل به آنها نگاه کند.
مرد یهودی هم که عین خیالش نبود، نگاهی به زنان حاضر در جلسه انداخت و گفت: خانومای محترمه! زود پاشید تا دیر نشده دست به کار بشید!
زن ها هم با تعجب بربر نگاهی به یکدیگر انداخته و یکیشان که از بقیه جسورتر بود، رو کرد به مرد یهودی و گفت: مرد ناحسابی! همین جور مثل اسب سَرَت را انداختی پایین و آمدی داخل مجلس زنانه که چی! حالا چی داری با خودت بلغور می کنی؟ منظورت از این حرف چی بود که گفتی؟
مرد یهودی، کیپا یا همان کلاهی که به طور سنتی یهودیان بر سر میگذارند را روی کلّۀ کچلش چرخاند و گفت: حواس همه جمع باشه! نگید نگفتم ها! یه خبر داغ داغ دارم. اونم اینکه ...
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 10 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ سوم
مرد یهودی رو کرد به زن های حاضر در جلسه و گفت: حواس همۀ خانم جمع باشه! گوش کنید ببینید چی می گم. نگید نگفتی ها!
سکوت همۀ جا را فرا گرفت. خانم هایی هم که درِگوشی با هم پچ پچ می کردند، ساکت شدند. مرد یهودی دستی به ریشش کشید و گفت: خبر موثّق دارم که به زودی مردی از میان مردان شما به پیامبری برگزیده خواهد شد!
هر کدام از شما که دوست دارد سایۀ بالای سری داشته باشد تا دیر نشده زود بجنبد! شوهر به این خوبی گیر نمیاد ها! گفته باشم.
بعضی از زن ها شروع کردند به لیچار گفتن و غُرغُر کردن به سر مرد یهودی! یکی می گفت: مرتیکۀ جُعَلّق خجالت نمی کشه! حیا را خورده و آبرو را قی کرده!
دیگری که به قیافه اش می آمد از دختر قرتی های مکه باشد زیر لب غرولندی کرد و آهسته گفت: مردک مُزَلّف جلف! همین مونده که بیاد و برای ما شوهر پیدا کنه!
اما گوشۀ مجلس، خانمی نجیب زاده به نام خدیجه که از طرز لباس پوشیدن و ظاهرش کاملاً پیدا بود که از اصالت خانوادگی برخوردار است، آرام و با وقار نشسته بود.
او که داشت به حرف های مرد یهودی، خوب گوش می داد به ناگاه ته دلش یه جوری شد. حالتی شبیه سوزش! (وقر ذلک فی صدر خدیجة).
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 11 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ چهارم
خدیجه خانم که از نجیب زادگان مکه بود با شنیدن اوصاف محمد از زبان مرد یهودی، یک دل نه صد دل شیفتۀ محمد شد اما حیایش مانع از ابراز این دلدادگی می شد.
تا اینکه محمد را به بهانۀ تجارت به استخدام خود در آورده و به همراه کاروانی روانۀ تجارت در سرزمین شام کرد.
عصرها که می شد در انتظار بازگشت کاروان، دل خدیجه می گرفت. او به ظاهر در انتظار برگشت کاروان بود اما برگشت کاروان، بهانۀ دیدار محمد و پایان دلتنگی خدیجه بود!
انتظار به سر رسید و صدای زلنگ و زولونگ زنگوله های شتران از دور دست ها نوید آمدن محمد را به خدیجه داد. کاروان که نزدیک تر شد چیز عجیبی توجه خدیجه را به خود جلب کرد. با آنکه آسمان کاملاً صاف و آفتابی بود ابری کوچک بر بالای سر مردی از کاروانیان در حرکت بود. به هر سو که مرد می رفت ابر کوچک، سایه گستر او بود.
خدیجه با خود گفت: خدایا! این مرد و آن ابر!؟ چشمان خدیجه تیز شد تا ببیند که آن مرد آیا همان مرد رویاهای اوست؟ کاروان آهسته و خرامان به مکه نزدیک می شد که به ناگاه هوش و حواس از جان و دل خدیجه پر کشید و قند در دلش آب شد و هیجان زده با صدایی بلند گفت: آن مرد محمد است. مرد یهودی راست می گفت. او بی گمان پیامبر خدا خواهد شد!
فقط آنانی که در پیچ و تاب عشق گرفتار آمده اند می دانند که در آن لحظات چه بر دل خدیجه گذشت. او خود را به محمد رسانیده و با شور و شیدایی همراه با نجابت نگاهی به چهرۀ محمد انداخت و گفت: مرا به عقد خود در می آوری؟!! (اخطبني).
محمد که سخت غافلگیر شده بود به ظاهر چیزی نگفت. رنگ و رویش نشان می داد که او نیز خدیجه را دوست دارد اما نجابتش قفلی بر زبانش زده بود. آهسته لبخند ملیحی زد و دوان دوان به سوی خانۀ عموجانش ابوطالب دوید و خدیجه را در کوچه پس کوچه های مکه با آتش لبخندش تنها گذاشت.
ادامه دارد ...
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 24 بهمن 96
یکهویی چشمم تیز شد
برگۀ آخر
هنوز عرق محمد و ابوطالب خشک نشده بود که ناگاه فرستادۀ ورقة بن نوفل درب خانه را تَق تَق به صدا در آورد.
در را که باز کردند مرد جوانی نفس زنان پیام ورقة بن نوفل را رسانید که محمد! چه نشسته ای که خدیجه از فراغ تو بال بال می زند. زود باش! بیا اینجا تا عقدتان را بخوانم! (أن تعال نُزَوِّجُک)
هر چه محمد از شنیدن این سخن، شادمان شد دلشورۀ ابوطالب هم بیشتر شد. خدایا! اینها چرا اینقدر عجله دارند؟ نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد؟!
ابوطالب در همین حیص و بیص بود که سر و کلّۀ برادرش حمزه از دور پیدا شد.
تا چشم ابوطالب به حمزه افتاد نفس راحتی کشید. دو برادر با هم خلوت کردند. محمد فقط صدای پچ پچ آنها را می شنید. قرار شد حمزه به جای ابوطالب به همراه محمد به خواستگاری برود تا اگر خدای نکرده آبرو ریزی شد حداقل آبروی بزرگ بنی هاشم که ابوطالب باشد نرفته باشد (وإن ردّونی کانت الفضیحة).
علی که مشغول بازی با کودکان هم سنّ و سالش بود تا چشمش به محمد و حمزه افتاد دوان دوان خود را به آن دو رسانید و به دنبال آنها روانۀ خانۀ خدیجه شد.
آن سه وارد خانه شدند. محمد در آستانۀ در بود که با صدایی نسبتاً بلند گفت: ستایش مخصوص پروردگار زنده ایست که هرگز نمی میرد (الحمد لله الحیّ الذی لا یموت).
گوش های ورقة بن نوفل تیز شد که محمد چی گفت؟ قضیه چی بود؟ محمد لبخندی زد و گفت: هیچی رهایش کن.
مجلس بله برون به رسم قدیم قدیما کاملاً مردانه بود. ابتدا حرف های پراکنده از اینور اونور زده شد تا اینکه نهایتاً یکی از فامیل های عروس خانم گفت: بهتر است بریم سر اصل مطلب!
همه ساکت شدند. آقای دیگری که معلوم بود او هم از خانوادۀ عروس می باشد رو کرد به محمد و گفت: آقا داماد! بفرمایید ببینیم پرداخت مهریه را چه کسی برای ما ضمانت می کند؟ بلافاصله علی با زبان شیرین و کودکانه اش گفت: پدرم ابوطالب (أبی).
قلب محمد با شنیدن صدای علی آرام شد. بعدها ابوطالب علی را بابت این سخن به آغوش می کشید و پس از بوسه باران کردنش به او می گفت: پدر و مادرم به فدایت بابا جان!
چندی بعد مجلسی برپا شد و ابوطالب عقد محمد و خدیجه را جاری کرد. عروس خانم آیا من وکیلم که شما را به عقد ...
علی غرق شادی کودکانه اش از این سو به آن سو می دوید.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 27 بهمن 96
چرا به من دروغ گفتی؟
حسابی آس و پاس شده بودم. ته جیبم از بی پولی شپش داشت قلعه می ساخت! با خودم گفتم اینجوری نمی شود! بلند شوم بروم به دیدن پیامبر خدا تا بلکه ایشان برایم کاری کند. به خدمت آقا که رسیدم عرض کردم: آقا جان! یکی دو روزی است كه پول و پله ای ندارم و غذايى هم نخورده ام! لطفاً بده در راه خدا!
دلم خوش بود که الان صنّار سه شاهی دستم را می گیرد. اما حضرت نگاهی کرد و فرمود: بازار را درياب! (عَلَيكَ بِالسّوقِ).
کمی پَکر شده و به خانه برگشتم. کلّۀ صبح، شال و کلاه کرده و دوباره به دیدار پیامبر رفتم. با خودم گفتم امروز کمی عز و چز می کنم تا بلکه دلش به رحم بیاید و چندر غازی حواله ام کند.
به خدمت آقا که رسیدم، دوروبرش شلوغ بود در فرصتی مناسب رو کردم به حضرت و خالی بندی گفتم: آقا جون! قربونتون برم! ديروز که فرمودی برو بازار، راستش را بخواهید رفتم! امّا چيزى کاسب نشدم که هیچ، دیشب را هم شکم گرسنه خوابیدم.
فکر می کردم که این بار تیرم به هدف خورده اما زهی تصور باطل زهی خیال محال! این بار نیز آبی از پيامبر خدا برایم گرم نشد فقط نگاهی کرد و فرمود: بازار را درياب! (عَلَيكَ بِالسّوقِ). دست از پا درازتر به خانه برگشتم.
فردای آن روز برای بار سوم به دیدارش رفتم و باز هم مثل دیروز و پریروز فرمود: بازار را درياب! (عَلَيكَ بِالسّوقِ).
دیگه داشتم قاطی می کردم. آهسته زیر لبم غُرغُر کردم که بابا یا رسول الله! دوزار سه شاهی بده برم دیگه! چرا اینقدر حواله به بازار می دهی؟
تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده حرف آقا را گوش کنم. از حضورشان خداحافظی کرده و به بازار رفتم. همین جور که داشتم توی بازار پرسه می زدم، ديدم كاروانى آمده و کاروان سالارش از این و آن سراغ سرایی را می گیرد که از قضا من آن سرا را می شناختم. جلو رفته و گفتم به دنبالم بیایید. پس از آنکه راهنماییشان کردم در ازای کارم دينارى به من دادند.
به نزد پيامبر برگشتم و گفتم: باز هم چيزى گیرم نیامد!! حضرت فرمود: آيا از فلان كاروان، چيزى به تو نرسيد؟ گفتم: نه آقا هیچی! حضرت فرمود: راستش را بگو! در آن تجارت سهمى هم براى تو قرار داده شد و دينارى از آن نصيبت گرديد.
گفتم: بله آقا! درست می فرمایید. حضرت فرمود: پس چرا به من دروغ گفتی؟
گفتم: آقا جان! می خواستم بدانم آيا شما واقعاً از كارهايى كه مردم مى كنند، آگاهى دارید یا نه؟ خواستم علاوه بر آن يك دينار، ايمانم نیز زیاد گردد.
از آن به بعد هرگز گدايى نکردم (فَما رُؤِيَ سائِلاً بَعدَ ذلِكَ اليَومِ).
رفقای عزیزم! این قصه را ساعتی پیش در صفحۀ 89 از جلد اوّل کتاب الخرائج والجرائح خواندم.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 7 بهمن 96
چه بنویسم؟!
می خواهم یکی از دیده ها و خوانده های پند گونه ام را برای آنانی که بعدها این نوشته را می خوانند به یادگار بنویسم.
به نوشتۀ عالم سرشناس اهل سنت جناب ابن سعد زُهری در صفحۀ 470 از جلد یکم کتاب الطبقات الکبری، همان آقایی که حضرت علی اکبر علیه السلام را در مقابل دیدگان پدرش امام حسین علیه السلام با پرتاب نیزه ای به شهادت رسانید (فحمل)، همان طلایه دار و پرچم دار سپاه حضرت علی علیه السلام در جنگ جَمَل می باشد!
اویی که نامش را در کتاب ها "مُرّة بن منقذ" نوشته اند تدریجاً و نه یکهویی، تحت تاثیر بازی های روزگار غدّار از صف دوستان اهل بیت فاصله گرفت و به جمع دشمنان ائمۀ اطهار پیوست!
آری رفقای مهربانم! به گواه نوشته ای که در صفحۀ 522 از جلد چهارم کتاب تاریخ طبری خواندم، این بابا در پی شهادت چندین طلایه دار و پرچم دار سپاه حضرت علی علیه السلام در جنگ جمل، نهایتاً با شهامت و شجاعت وصف ناپذیری خودش را به پرچم سپاه رسانید و با برافراشته نگاه داشتن پرچم که خود مایۀ دلگرمی و نشانۀ انسجام سپاه بود، جانفشانی های بسیاری در راه آرمان های حضرت علی علیه السلام انجام داد.
دیگر چه بگویم و چه بنویسم، نمی دانم!
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدس قم/ 19 اسفند 96
دنیا و امام صادق علیه السلام
جناب عطار نیشابوری در صفحۀ 306 از کتابِ فوق العاده زیبایِ"الهی نامه" حدیث شریفی از قول امام جعفر صادق را به نظم کشیده است. عطار چنین می سُراید:
چنین کردند اصحابِ ولایت
زِ لفظِ جعفرِ صادق، روایت
که ویرانیست این دنیای مُردار
وزو ویران ترست آن دل بصد بار
که او ویرانهٔ دنیا گزیند
که تا در مسند دنیا نشیند
ولیکن هست عُقبی جای مَعمور
وزو مَعمورتر آن دل که از نور
نخواهد جز بعُقبی در عمارت
شود قانع دهد دنیا بغارت
پانوشت: واژۀ مَعمور در لغت یعنی: آباد و پُررونق. کلمۀ عمارت یعنی: بنا و ساختمان. جملۀ دهد دنیا بغارت، ظاهرا یعنی آشکارا دنیا را بدهد برود.
12 آذر 99 شهر مقدس قم